9 اسلاید صحیح/غلط توسط: لیانا ۲ انتشار: 3 سال پیش 1,477 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر عزیز لطفا منتشرش کن💖🎀
با صدا خندیدم...بهتر از این نمی شد. ادرین من رو د.و.س.ت داشت. برگشتم سمتش و گفتم:
-واقعی؟
فکر کنم قیافه ام خیلی خنده دار شده بود چون لبخند تلخی زد و بعد از ب.و.س.ی.د.ن گونه ام گفت:
-آره ع.ز.ی.ز.م و.ا.ق.ی...
وارد اتاق شدیم. روی تخت نشوندم و مشغول در آوردن کفش هام شد. ناخودآگاه انگشتای دستم رو بین موهاش فرو کردم و مشغول نو.ا.زش موهاش شدم. دستم رو گرفت و مجبورم کرد روی تخت دراز بکشم. ملحفه رو روی بدنم کشید و گفت:
-بخواب ع.ز.ی.ز.م. حالت خوب نیست بخواب...
دست هام رو دور گردنش ح.ل.ق.ه کردم و گفتم:
-می خوام پیش تو بخوابم ادرین. میشه؟
کنارم دراز کشید و گفت:
-آره عز.یز.م بخواب.
خواستم گونه اش رو ب.ب.و.س.م ولی حس اینکه تا گونه اش خودم رو بالا بکشم نداشتم. گردنش رو بو.س.ی.دم و گفتم:
-من که خوابم نمیاد.
ادرین: مری، بگیر بخواب حالت خوب نیست.
سرم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
-باشه موهام رو ناز کن تا بخوابم.
ادرین: مری جون من بزار امشب من جدا بخوابم.
خواست از روی تخت بلند شه که بلوزش رو گرفتم و گفتم:
-چرا می خوای تنهام بزاری؟
ادرین: بمونم یه کاری د.س.ت خودم و خودت میدم.
لب هام رو جمع کردم و گفتم:
-مگه همسرم نیستی؟
خندید و دوباره روی تخت خوابوندم و گفت:
-مری تو رو خدا بگیر بخواب فردا که بیدار شی هیچ کدوم از این حرف هات یادت نیست. فقط می مونه کاری که من دست خودم و خودت دادم اونوقت پدر من رو در م.ی.ا.ر.ی. بخواب عز.ی.زم.
ملحفه ام رو مرتب کردم و با بی تفاوتی گفتم:
-باشه گ.م.ش.و از اتاقم بیرون
خودم هم از این تغییر رفتار ناگهانیم شوکه شده بودم. اما حس می کردم اختیار هیچ یک از رفتارم رو ندارم. یه نگاه بهش کردم و گفتم:
-پس چرا هنوز ایستادی اینجا من رو نگاه میکنی. گفتم بیرون.
اول با چشم های گرد شده بهم نگاه کرد اما بعد زد زیر خنده و گفت:
-چرا؟؟؟
-خوشم نیومد ازت. اصلاً از تو هم متنفرم. حالا که پیشم نمی مونی برو بیرون جلو چشمم نباشی.
چشم هام رو بستم. قطره اشکی از چشمام چکید و گفتم:
-برو پیش کلرا جونت...
با صدای بسته شدن در صدای هق هقم بلند شد.
با حرکت کردن سرم و حس کردن چیزی بین موهام چشم هام رو باز کردم. ادرین برگشته بود و سرم رو روی پاهاش گذاشته بود و مشغول نوازش موهام شده بود. حس صحبت کردن باهاش نداشتم. انقدر جیغ زده بودم که گلوم زخم شده بود و به شدت می سوخت.
بدون اینکه حرف دیگه ای بینمون رد و بدل شه بهم خیره شده بود. حس می کردم توانایی هیچ کاری ندارم. چشم هام رو روی هم گذاشتم و دیگه هیچی نفهمیدم.
.................................................. ........................
با رسیدن نور آفتاب به اتاقم چشم هام رو محکم روی هم فشار دادم و دوباره بازشون کردم. یه نگاه به اطراف کردم. خبری از ادرین نبود. پیرهن سفیدم رو تخت کنارم افتاده بود و کفش هام وسط اتاق...از روی تخت بلند شدم . یه نگاه به لباس های راحتی تو تنم انداختم. یه بلوز لیمویی رنگ که تا زیر زانوم می رسسید. یادم نمی اومد کِی پوشیدمش.
سعی کردم دیشب رو به یاد بیارم ولی هیچ چیز بجز خوردن یه نوشیدنی با طعم افتضاحش یادم نمی اومد. چشم هام رو ماساژ دادم و در اتاق رو باز کردم که صدای ادرین از داخل آشپزخونه بلند شد.
ادرین: به به، چه عجب بیدار شدی تنبل خانوم...
بدون اینکه جوابی بهش بدم به طرف ساعت نگاه کردم. از یک گذشته بود. به طرف دستشویی رفتم و خواستم دست و صورتم رو بشورم که متوجه سیاه بودن دور چشم هام از آرایش شدم. شبیه جای قطره های اشک بود. ولی من که گریه نکرده بودم.
تعجب کردم اما مگه می شد موقع مهمونی گریه کرده باشم. بیخیال شدم و حسابی دست و صورتمو شستم. همونطور که با حوله صورتم رو خشک می کردم وارد آشپزخونه شدم که ادرین از روی زمین بلندم کرد و روی اپن نشوندم و گفت:
-گرسنه ات نیست خانومم؟
حوله ام رو از روی صورتم برداشتم و یکم فکر کردم و گفتم:
-چرا خیلی گرسنه ام.
از گرفتگی صدام جا خوردم. چند تا سرفه کردم و گفتم:
-وا چرا صدام اینطوری شده؟ فکر کنم دیشب سرما خوردم.
با صدای بلند نفس حبس شدش رو آزاد کرد و موهام رو پشت گوشم زد و گفت:
-آره عز.یز.م سرما خوردی درست میشه.
لقمه ای رو که درست کرده بود به سمت دهنم گرفت و گفت:
-غذات رو بخور که عصر می خوام خانومم رو ببرم گردش.
خواستم لقمه رو از دستش بگیرم که گفت:
-آ..آ... نداشتیم. خودم می خوام بهت غذا بدم.
از رفتار ادرین تعجب کردم . چشم هام رو تا حد ممکن باز کردم و با صدای خش دار گفتم:
-از کی تا حالا انقدر مهربون شدی؟
لقمه رو داخل دهنم گذاشت و همونطور که لقمه بعدی رو آماده می کرد زیر لب گفت:
-از وقتی اعترافای یه دختر بچه رو شنیدم.
خودم رو به نشنیدن زدم و لقمه بعدی رو از دستش گرفتم. اما با هضم حرفش و نوشیدنی که دیشب خورده بودم از روی اپن پایین پریدم و گفتم:
-چی گفتی؟ اعترافای کی؟
لقمه دیگه ای به سمتم گرفت و گفت:
-بچه انقدر بالا پایین نپر نهارت رو بخور. این ها دست پخت خودمه. می پسندی؟
لقمه رو کنار زدم و گفتم:
-دقیق واسم بگو دیشب چه اتفاقایی افتاد.
ادرین: اتفاق خاصی نبود. همش خواب بودی.
-واقعاً؟؟؟ یعنی من دیشب تا حالا خوابیدم؟
ادرین: آره خانومم و دوباره روی اپن نشوندم و مجبورم کرد تا آخر غذا رو بخورم.
.................................................. .................................................. ...........
تلفن رو قطع کردم و گفتم:
-ادرین پاشو سریع بریم خرید. وقت نداریم...
ادرین: وای مری ولمون کن تو رو جون من... آخه دختر خوب هنوز یه روز هم نشده که برگشتیم. می زاشتی برسیم خونه بعد زنگ می زدی همه رو دعوت می گرفتی.
-اِ چرا اذیت می کنی؟ فردا اخر تعطیلات عیده و من هنوز مامان بابای خودم و پدرجون رو دعوت نکردم خونمون. تازه الان که زنگ زدم عمه جونت دعوتش کردم تنها نباشه که گفت کلرا اینا خونشونن. کلرای فضول هم گفت اشکال نداره من و ادوارد هم میایم. خودش خودش رو دعوت کرد. فردا باید حسابی مهمونیمون عالی بشه. چون بار اولیه که خودم می خوام مهمونی بگیرم.
با شیطنتی که ته چشماش بود گفت:
-یعنی باور کنم بخاطر اینکه که اولین مهمونی که می خوای برگزار کنی یا بخاطر وجود عمه جون من و دخترشِ؟
جیغ زدم:
-ادرین سر به سر من نزار حوصله ندارم ها...
سوییچ رو از روی میز برداشت و گفت:
-من که آماده ام تو هم سریع لباس بپوش تا من ماشین رو از پارکینگ در میارم.
باشه ای گفتم و به طرف اتاقم دویدم. خودم رو باید تو این مهمونی به همه ثابت می کردم. این چند روزی که نی بودیم نمی زاشتم ادرین غذا از رستوران بگیره و مجبورش می کردم که آشپزی رو بهم آموزش بده. هر چند خیلی سختگیر بود و به هیچ وجه آشپزی کردن باهاش خوش نمی گذشت اما خب سخت گیریش باعث شد اون غذا هایی رو هم که می پزم عالی بشن.
سریع لباس هام رو پوشیدم و به پارکینگ رفتم.
کل راه رو مشغول نوشتن لیست خرید واسه مهمونی بودم. با وارد شدن به فروشگاه چرخ دستی بزرگی برداشتم و به دست ادرین دادم و به طرف قفسه ها رفتم. با صدای ادرین به طرفش برگشتم. وسط راهروی قفسه ها با چرخ دستی ایستاده بود.
ادرین: راحتی ع.ش.ق.م؟
_اره
یه ۵ تا پفک خریدمو ۶ تاهم لواشک و ۸ تاهم چیبس یه ابلیمو هم برداشتم*چه خبرته؟😑*
ادرین :خریدات تموم شد؟کی برای مهمونیش پفک و لواشک و چیبس میخره؟
_اره خریدام تموم شد.
تمام خریدامو کرده بودم به طرف صندوق رفتیم تا حساب کنیم بعد حساب خریدامون رفیتم به پارکینگ .اونقدر کیسه ها زیاد بودن که ادرین مجبور شد چندتاشونو با دندوناش بگیره 😂زیرلب یه چیزایی پیگفت ولی نمیفهمیدم چی میگفت .دیگه به ماشین رسیده بودیم. وسایل رو چیدیم و ماشین به راه افتاد. یکم که گذشت متوجه شدم ماشین به سمت خونه نمیره. برگشتم سمت ادرین و گفتم:
-کجا داری می ری؟ من کلی کار دارم...
ادرین: اول شام می خوریم بعد میریم خونه کلی کارای تو رو انجام میدیم. چطوره؟
دست هام رو بهم زدم و گفتم:
-بهتر از این نمیشه.
دستم رو گرفت و گذاشت رو دنده و دست خودش رو گذاشت روی دستم اما هر بار با حرکت دنده من هم دنبالش کشیده می شدم. یکم که گذشت دستم رو برداشتم و گفتم:
-ااا... ا.ع.ص.ب.م خورد شد. هی دنبال دنده به این طرف اونطرف کشیده می شم.
با صدای بلند خندید و لپم رو کشید و گفت:
-میگم بچه ای نگو نه...
دستم رو روی لپم گذاشتم و گفتم:
-نخیر نیستم. انقدر هم لپ من رو نکش...اع.صا.بم خورد میشه.
خودش رو با حالت مسخره ای جمع و جور کرد و گفت:
-اصلاً نمیشه باهات صمیمی شد هااا...
صورتم رو به سمت دیگه بردم که با دیدن رستورانی که ادرین انتخاب کرده بود از هیجان جیغی کشیدم و گفتم:
-وای آدریـــن...من عا.شق این رستورانم.
ادرین: باید از مارسل تشکر کنی نه من.
اخم کردم و گفتم:
-مارسل واسه چی؟
ادرین: چون از مارسل تقلب گرفتم. اون بهم گفت از محیط اینجا خوشت میاد.
پریدم لپش رو محکم بو.س کردم و گفتم:
-عا.ش.ق جفتتونم. ایول...
متعجب دستش رو روی لپش گذاشت و گفت:
-از این به بعد واسه هر وعده غذا میارمت اینجا
و بلند خندید. اما یهو ساکت شد و گفت:
-اما به شرطی که فقط عا.شق من باشی نه مارسل...
زدم به بازوش و گفتم:
-مسخره... هر چند اونبار که بهت گفت با کاگامی رفتم کوه لجم گرفت ازش اما این بار تقلب خوبی داده.
و با صدای محکمی گفتم:
- قربونش بشم من...
ادرین: چشم نمی خواد دیگه انقدر قربون صدقه داداشت بری... پیاده شو که حسابی گرسنه م.
دست به دست ادرین وارد رستوران شدم. عا.شق این محیط بودم. باغی پر از درخت که تخت هایی با فاصله هر گوشه اش بود. موسیقی سنتی گذشته شده بود و آبشار مصنوعی که صداش با صدای موسیقی ترکیب جالبی ایجاد کرده بود و آرامش بخش بود.
به طرف میز همیشگی رفتم. یه میز کوچیک که پشتش تعدادی از درخت های بلند... گارسون اومد و سفارش غذا رو دادیم.
ادرین تکیه داد و بادی به عقب انداخت و گفت:
-چطوره مری... حال کردی چه همسری گیرت اومده؟ چه جای خوبی آوردمت؟
پشت چشمی واسش نازک کردم و گفتم:
-ایـــش خوبه داداش من هست که همش بهت تقلب بده.
صاف نشست و گفت:
-ا مری ضایعمون نکن دیگه...اصلاً بیا از بحث داداش تو خارج شیم. خوش ندارم انقدر داداشم داداشم کنی. بگو ببینم فردا شب می خوای چیکار کنی؟ من که میگم غذا از بیرون بگیرم.
-نـــوچ، خودم آشپزی بلدم از پسش بر میارم. می خوام جوجه کباب و خوراک اردک و لازانیا درست کنم.
ادرین: کاش آشپزی یادت نداده بود. جوجو اذیت میشی...
لب هام رو جمع کردم و گفتم:
-ادرین هزار بار بهت گفتم به من نگو جوجو.
بلند خندید و گفت:
-من آخرش از دست تو سرم رو می کوبم به دیوار...
با اومدن گارسون دیگه جوابی بهش ندادم. با دیدن کباب و اون صدای موسیقی سنتی دلم می خواست مثل وقت هایی که با مارسل می اومدم ادرین هم یه پیاز بر می داشت و مثل پدرام با مشت نصفش می کرد وبه اون طرف پرت میشد با هم میخندیدیم. البته همیشه بعدش به غ.ل.ط کردن می افتادم که چرا با پیاز این کارو کردیم اما تو اون محیط خیلی بهم فاز می داد.
با بالا رفتن دست ادرین و نصف شدن پیاز یه لحظه حس کردم فکرم رو خونده... با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم . اما بعد یاد تقلبش از مارسل افتادم. چشم هام رو ریز کردم و گفتم:
-این یکی رو هم مارسل بهت گفته؟
سریع گفت:
-نه بخدا این کار رو کردم که خلاقیت نشون بدم نگی همه رو مارسل یادش داده.
با این حرفش کلی خندیدم و گفتم:
-ایول...قربون خلاقیتت
ادرین: چه عجب بالاخره یه دونه از این کلمه قشنگ هاشتم به ما گفتی...
واسم یه لقمه گرفت و گفت:
-بفرما...ببین من چه خوبم...حالا هی بگو داداشم خوبه...
غذا رو شروع کردیم . کلی از دست ادرین خندیدم. اونقدر خندیده بودم که اشک از چشم هام می ریخت. اولش باحالت مسخره ای به پیاز نگاه می کرد اما بعد که خندیدن من رو دید و اونم خندید. من تکه های نازک و خیلی خیلی کوچیکی از پیاز رو روی نونم می گذاشتم اما ادرین پیاز رو خیلی خیلی کوچولو میزاشت
همونطور که می خندیدم گفتم:
_ادری چرا انقدر کوچولو میزاریش رو نونت؟
یه لحظه از خوردن دست کشید و گفت:
-جووون؟ ادری؟؟؟
-بعله مشکلیه؟؟؟
ادرین: نه عز.یز.م.
و یه خورده غذاشو خورد که با صدای دختری که به طرف ادرین اومد و جیغ زد:
-اســـــتاد
خنده جفتمون بند اومد. ادرین سریع یه دستمال برداشت و دور دهانش رو پاک کرد و گفت:
-ببین با آدم چیکار می کنیا؟؟؟ واسه خندیدن تو وروجک باید چه کار هایی که بکنم...
تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم که واسه خندیدن من این کار ها رو می کرده. دختربا کفش های پاشنه تق تقی ش به سمت ادرین اومد و گفت:
-سلام استاد... دلمون واستون تنگ شده بود... تو رو خدا هفته بعد از عیدکلاس تشکیل شه.
از این همه گ.س.ت.اخ.ی بدم اومد. اخم کردم . اخمم از چشم ادرین دور نموند. خیلی جدی رو به دختر گفت:
-شروع کلاس ها با آموزشگاهه نه من...
و برگشت سمت من و گفت:
-خانومم شامت رو خوردی؟
دختر که شنیدن کلمه خانومم حرصش در اومده بود اخمی کرد و گفت:
-باشه؛ ببخشید مزاحم شدم... خدانگهدار
با رفتن دخترآدرین یه نگاه به سمت من کرد و با دیدن لبخندم ریز خندید. نمی خواستم کارش رو بی جواب بزارم. سرم رو جلو بردم و آروم گفتم:
-عا.ش.ق.ـــتم استاد
لبخند خبیثی زد و گفت:
جدی؟
لقمه ای دهنم گذاشتم و گفتم:
-جدیِ جدی...
با شیطنت ادامه داد:
-پس امشب اون لباس خوشگله ات رو می پوشی؟
لقمه ام تو گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن. ادرین هم همونطور که می خندید واسم دوغ ریخت و لیوان رو روی لب هام گذاشت و گفت:
-غ.ل.ط کردم بابا... بخور نفست جا بیا... اصلاً امشب من خونه نمیام میرم پیش دانش آموزهام. دلشون تنگمه.
می دونستم واسه لج من می گه. دوغ رو تا آخر خوردم و گفتم:
-حق نداری خونه نیای. امشب کلی کار داریم.
ذوق زده گفت:
-جون من راست میگی؟ کار مشترک؟
خندیدم و گفتم:
-آره دیگه باید ژله ها رو درست کنیم بزارم تو یخچال که تا فردا آماده شه.
خنده اش رو خورد و گفت:
-بی مزه...یخمک...
اه ضایعم کرد... سرم رو انداختم پایین که گفت:
-جوجو غصه نخور...خودم کمکت می کنم. دوتایی با هم همه چیز رو آماده می کنیم که فردا جوجو حسودِ مهمونیش عالی برگزار شه.
سرم رو آوردم بالا و گفتم:
-جون من؟
خندید و گفت:
-آره عز.یز.م.
-بریم خونه؟
ادرین: آره دیگه بریم که کلی کار داریم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
-تو.... بهترین...
نمی دونستم چی بگم؟ خجالت می کشیدم بگم بهترین همسر دنیایی..خجالت که نه... بیشتر واسه اینکه پرو نشه.
دستم رو فشرد و گفت:
-بهترین چی؟
دلم رو به دریا زدم و گفتم:
-بهترین ...ع..شق دنیایی....
دستم که تو دستش بود رو بالا آورد و بو.سی.د و گفت:
-تو هم بهترین و صبور ترین و عزیز ترینمی...
..................................
با صدای بلند داد زدم:
-آدریـــن بیدار شو...باید غذا ها رو بپزیم...
آروم لای چشم هاش رو باز کرد و دستم رو گرفت و پرتم کرد کنار خودش روی تخت و گفت:
-بگیر بخواب دختر. دیشب تا نصفه شب واست ژله درست می کردم حالا غذا هم بپزم؟
لب هام رو جمع کردم و گفتم:
-نخیرم، فقط خواستم پیشم باشی که خراب نکنم غذا رو...
ادرین: باشه بابا؛ تا تو بری وسایلت رو آماده کنی منم دست و صورتم می شورم و میام.
جیغ زدم و گفتم:
-خیلی ماهی...
سریع از اتاق خارج شدم و به طرف آشپزخونه رفتم و تمام مواد غذایی که واسه غذا ها لازم داشتم رو روی میز گذاشتم و یه لقمه نون پنیر هم واسه ادرین درست کردم و منتظرش شدم. یکم بعد ادرین وارد آشپزخونه شد و گفت:
-برو اونطرف که سر آشپز آدری اومد.
از حرکتش خنده ام گرفت و گفتم:
-خوش اومدی سرآشپز...
ادرین: سفارش غذا رو نمی فرمایید؟
انگشت اشاره ام رو روی لب هام گذاشتم و شروع کردم به فکر کردن و گفتم:
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
35 لایک
خیلی خوبه
سلام اجی
اجی یه سوال تو چیکار میکنی که داستانات زود منتشر میشه
اخه اجی بهار داستانش منتشر نمیشه
بی زحمت میشه بگی
مرسی
سلام اجی
من اولا دیر منتشر میشد ولی جدیدا چون با اون اکانتم ناظرم و خواهرمم ناظره خودم برسی میکنم یا بعضی اجیام یا مثلا کسایی که دمانو دوست دارن اگه اکانت دیگه ای داره که ناظره بهش بگو وقتی رمان و گذاشت بره تو اکانت براش رفته تو صف برسی اگه هم نه که باید به یکی از اجیاش که ناظره بگه
ولی اسمشو بهم بگو و اروقت نوشت من با اکانت خواهرم یا لیانا برسیش میکنم
کابر spring عکس پروفایلش هم ادرینتی هستش
اسم داستانش هم ارزوهای من هستش
باشه حتما منتشرشون میکنم
عالی
ممنون
اجی عالیییییییییییییییییییییییییییی پارت بعدو زود بده پیلیززززززززززززززز
مرسییییی اجی
دمت گرم زیاد گذاشتی ولی من اعتراض دارم
ممنون اجی
شیطنتا برای مهمونیه میخواستم اوناهم تو این پادت باشن ولی ممد گفت که نمیشه بیستر ۴۵۰ متن باشه دیگه مجبور شدم کوتاهش کنم
اوکی ولی حتما بذار تو داستان
باشه اجو
آجییییییییییییییییییییی 😡
چرا شیطنت نداشتیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آقای قاضی من اعتراض دارم.............
کوش؟
اجی شیطناتا رو برای پارت بعد گذاشتم
حله😌😉
سلااااام عزیزم ببخشید من تا ۱۸ تو اکانت قبلی ات نوسته بودی بقیه اش چی شد ؟😐
تو این اکانتم هست
زبانم قاصر
ببخشید میشه یه بار دیگه بگی؟اخه منظورتو نمیفهمم
داستان های تو عالیه
ممنون
عالی
مرسی
خیلی ذوق دارم