سلام. دوستان من اون یکی صفحه ام (لیست تست هام)خراب شد و به تستچی گفتم ولی انگار براش پیامک نرفته و خب این صفحه ی جدیدم هست و داستان(دختری به نام بِ بِ)هم آنجا ادامه میدم. فعلا به داستان میراکلسی میزارم
(دوستان استاد فو هنوز نگهبان هست و بابای آدرین فقط یه طراح معروف تو فرانسه نیست،اون یه طراح معروف تو کل جهان هست و آدرین هم یه مدل خوش تیپ توی کل جهانه و همه اونو میشناسند و آدرین نمیره مدرسه و مرینت اونو نمیشناسه﴿البته به عنوان یه مدل جهانی میشناستش ولی هنوز آدرین نرفته مدرسه که مرینت باهاش دوست سه یا بهش علاقه مند شه﴾) بعد مدرسه از زبان مرینت:توی خونمون بودم،تازه از مدرسه اومده بودم و خسته بودم،روی تستم دراز کشیده بودم،سلعت ۲:۳۰ بود و منم خیلیییی گرسنه بودم. مرینت گفت:تیکی الان میرم برات یه ماکارون بیارم)تیکی:تا تو غذا نخوری منم نمیخورم)مرینت:ولی...)تیکی:مرینت مطمئن باش)مرینت:ممنون تیکی) یکی در اتاقم رو زد.تیکی قایم شد من گفتم:بفرمایید تو) اومد تو،اون...
مامانم بود،بهم گفت:مرینت بیا ناهار حاضره)من:چشم مامان الان میام)سابین(مامان مرینت):بدو و کرمه اگه گرسنه بشی ممکنه خودتو بخوری)بعد خندید و رفت. منم یه خنده ی ریزی کردم و رفتم پایین تا ناهار بخورم.وقتی ناهارمو خوردم...
تصمیم گرفتم برم بیرون. به مامان و بابام گفتم:مامان،بابا،من میخوام برم بیرون،حوصلم سر رفته)مامان سابین:باشه عزیزم برو)بابا تام:آره،چرا که نه)من:ممنونم،خداحافظ)مامان و بابا: خداحافظ،مراقب خودت باش)من:چشم). رفتم بیرون ساعت ۳:۶۵ شده بود. من رفتم پارک،و رفتم و نشستم رو صندلی پارک و به اطرافم نگاه میکردم. دیدم ...
یه گروه عکاس اومدن تو پارک،خیلی زیاد بودن.دیدم دارن از یه پسره عکس میگیرن.من اهمیت ندادم.ولی یکم که دقت کردم دیدم و با خودم گفتم:اِ این مدله که پسر گابریل اگرست،طراح معروفه جهانه،شنیدم پسرش هم یه مدل خوش تیپ جهانیِ،اسم پسرش چی بود؟!یادم نمیاد.اصلا این اینجا چیکار میکنه؟!)تیکی از تو کیفم بهم گفت:مرینت اون بیرون چه خبره؟)من:یه گروه عکاس اومدن از اون پسره عکس بگیرن)
تیکی:کدوم پسره)من:فکر کنم اون پسر طراح معروف،گابریل اگرسته که خودشم یه مدله)تیکی سرشو آورد بالا و دید کلی جمعیت اون جاست،تا اینو دید قایم شد.من:وایی چقدر آدم اینجا جمع شده! همه ی دختر ها و پسر ها دورش جمع هستن!حتما خیلی معروفه!.دیدم اون پسره عینک دودیش رو برداشت و گذاشت تو جیب لباسش،داشت به دروبین های عکاس ها نگاه میکرد،عکاس ها هم ازش عکس میگرفتند.یهو دیدم نگاش افتاد تو نگام،همین جوری داشتیم بهم نگاه میکردیم،نمیتونستم نگاهم رو از دیدنش دست بردارم.از زبان پسره(آدرین):داشتم به دوربین های عکاسی نگاه میکردم که چشمم افتاد به یه دختره که روی صندلی پارک نشسته بود.یه دفعه بهم نگاه کردیم،خیلی جالب بود،چشاش میدرخشید،من نمیتونستم از نگاه کردن چشم هاش دست بکشم،انگار نگاهم رو دوخته بودن به نگاهش.از زبان مرینت:من به خودم اومدم و روم رو کردم اون ور،انگار که مثلاً نمیدیدمش.بعد دیدم ...
پسره داره میره تو لیموزین مشکی که دم خیابون پاک شده بود.اون سوار شد و رفت عکاس ها هم بند و بساط خودشونو جمع کردن و رفتن. تیکی بهم گفت:دیدم داشتی نگاش میکردی)من:آره،خب که چی؟)تیکی:هیچی انگار...)من:نه نه نه نه نه نه!اصلا این طور فکر نکن)تیکی:شوخی کردم)من:خیله خب دیگه باید برم خونه
بلند شدم و رفتم خونه. از زبان آدرین:رسیدم خونه،(بچه ها مرینت و آدرین به هم نگاه کردن فکر نکنید که به هم علاقه مند شدن ها،گفته باشم.و آدرین خونشون همون جای قبلی ولی خونشون خیلی بزرگ تره) پدرم بالای پله ها وایساده بود،گفتم:سلام پدر)گابریل(بابای آدرین):سلام)بعد با قیافه ی کمی ناراحتی رفتم تو اتاقم(اتاقش خیلی بزرگ تر هست)نشستم رو تختم،پلگ از لباسم اومد و گفت:واهاهای،پسر،چقدر طرفتار دورت جمع شده بودن،انقدر زیاد بودن و سر و صدا میکردن که نزاشتن پنیرمو بخورم،بعدش پنیرمو گم کردم،میدونی اگه یه کممبر بهم بدی خوشحال میشم؟اگه دو تا بدی بیشتر خوشحال میشم؟،اگه سه تا بدی ذوق میکنم؟)من: مطمئنی چهار تا نمیخوای؟😑😏)پلگ:نه،میترسم بِتّرِکَم و دیگه نتونم کممبر بخورم)من:آه،پلگ،میشه یه بار هم که شده از من پنیر نخوای؟)
پلگ دستشو آورد جلو. من:خیله خب بیا بگیر،میترسم انقدر که پنیر نگه میدارم خودمم تبدیل به کممبر بشم)بعد به پلگ گفتم:پلگ،از نظرت اگه به بابام بگم که میخوام برم مدرسه،بزاره برم؟)پلگ:هام هام هام،هام هام هام(داره پنیر میخوره)من:پلگ😑)پلگ:مدرسه؟چی؟دیوونه شدی؟یا میخوای آبروی خودت رو ببری؟)من:هی،فهمیدم منظورتو😑من خیلی هم خوب درس میخونم😑،حداقل اینطور فکر میکنم)
همون طور رو تختم موندم و فکر میکردم،بالاخره تصمیم گرفتم...
به پدرم بگم که من واقعا میخوام برم مدرسه،میخوام دوست پیدا کنم،میخوام کنار بقیه ی هم کلاسی هام درس بخونم نه تنهایی،میخوام با دوستام بگم و بخندم،آره من این کارو میکنم.(اینارو بلند گفت)پلگ:وایی چه خبرته آدرین؟بزار با آرامش کممبر بخورم)من:او،آ..آره راست میگی😅.ولی من باید برم و به پدرم بگم) پلگ داشت با آخرین پنیرش خداحافظی میکرد،وقتی خداحافظیش تموم شد،پنیر رو درسته قورت داد. من:آه،خدای من،خیله خب من میرم،پلگ برو تو لباسم)پلگ:برای چی؟من همین جا میمونم دیگه،جایی نمیرم)من:پلگ اگه کسی شرور بشه باید بدون هیچ معطلی تبدیل بشم،پس بدو)پلگ:آآآآآه،باشه. پلگ رفت تو لباسم. من رفتم سمت اتاق کار پدرم،دیدم ناتالی اومد و گفت: متاسفم آدرین،پدرت خیلی کار داره. من:ناتالی من واقعا باید با پدرم صحبت کنم،میشه بهش بگی که کارم مهمه و باید ببینمش؟)ناتالی:ولی...)من:خواهش میکنم ناتالی)ناتالی:آه،باشه آدرین،بهشون اطلاع میدم)من:ممنونم ناتالی)ناتالی رفت تو اتاق. بعد چند دقیقه اومد و...
خب دوستان ممنونم که خوندید. لایک(ذخیره)،کامنت(نظر)،و ارسال برای دیگران یادتون نره،و تا قسمت بعد منتظر باشید،اگر بازدید ها به ۲۰ تا رسید و نظر ها ۱۰ یا ۸ تا شد،بعدی رو میزارم.
از من حمایت کنین و به بقیه هم پیشنهاد بدید که بخوانند. راستی داستان(دختری به نام بِ بِ)رو دیر تر میزارم،چون باید دربارش فکر کنم که چی بنویسم. اسم داستان و تست های قبل که تو یه صفحه دیگه گذاشتم ولی لیست تست هام خراب شد و نتونستم به مدیر سایت ایمیل بزنم رو بهتون میگم: ۱_داستان کوتاه ولی جالب. دسته:داستان ۲_داستان دختری به نام بِ بِ. دسته:داستان ۳_داستان دختری به نام بِ بِ (قسمت ۲) دسته:داستان ۴_یلدا مبارک تستچی.دسته:سرگرمی اگه اسم هاشون رو بزنید میاد. ممنون که خونید،بگید خوب بود یا بد؟،بگید ادامه بدم یا نه؟ مدیر سایت لطفاً عدم تأیید نکن چون خیلی براش زحمت کشیدم و زملن گذاشتم و داستانم قراره به مرور زمان متفاوت بشه. لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً عدم تأیید نکن😭😭😭😭ممنون.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام به همه من رو دنبال کنید چون یک داستان خیلیییییی جذاب دارم براتون که در حال برسی هستش که با نظر های شما ادامشو مینویسم دنبال گنید تا دنبال کنم
سلام داستانت خیلی خوب هستش من تازه داستان نوشتم و هنوز انتشار نشد ه و ممنون میشم بری بخونی و نظر بدید تا از تجربه هاتون استفاده کنم🌹🌹😍😍
خیلی عالی
سلام
تازه وارد تستچی شدم
نمیدونم چه جوری پروفایل برای خودم بزارم
لطفا بهم بگید
سلام.
باید برید تو صفحتون بعد بزنید رو ویرایش پروفایل بعد برید پایین نوشته (آواتار)و توی کادر نوشته(انتخاب عکس)میزنید روش بعد از گالریتون عکس مورد نظر رو انتخاب میکنید☺️
آفرین خیلی خوب نوشتی این همه متن رو ولی فقط جهت اطلاع میگم: ساعت۳:۶۵نداریم، شایدم برای من برعکس گذاشته ولی موضوع مهمی نیست موفق باشی👍
سلام.
آخ آخ ببخشید اصلا خواستم نبود😅
بله این اشتباه شد.
خیلی جالب بود میدونم که جلوتر بره جالب میشه ولی از این به بعد 20 تا 30 تا صفحه بزار مرسی
سلام.
ممنون.
آخه خیلی زیاد میشه و هر کسی حوصله نمیاد بخونه،مثلا ۱۲ یا ۱۳ تا میزارم ولی تو هر قسمت زیاد مینویسم.
عالی
سلام عالی بود ممنون راستی پارت یک داستانم منتشر شد خوشحال میشم شما هم بخونید و نظر بدید ممنون 💖
سلام.
قسمت بعد گذاشته شده☺️فقط در حال بررسیه😘
سلام.
ممنون از همه ی گُلایی که نظر دادند🥰
الان میرم قسمت بعد رو بزارم☺️