
اینم قسمت ۲۰ امیدوارم لذت ببرید ❤️ فراموش نکنید من عاشقانه و طنز مینویسم ❤️ نظر فراموش نشه ❤️
ادامه ی قسمت قبلی 👈 از دید آدرین 👈🏻 به راننده گفتم : برو رستوران . مرینت گفت : رستوران برای چی ؟ گفتم : چون یه شام بهت بده کارم 😅. گفت : پس وقتی رسیدیم اونجا من کله پاچه سفارش میدم با مغز و چشم و زبونِ اضافه 🤤😁. گفتم : قصابی یا جِگَرَکی که قرار نیست بریم 😂 داریم میریم رستوران 🤣. گفت : خب حالا هر چی🙄. یهو خنده از روی لبام رفت و گفتم : مرینت باید یه حقیقت تلخی رو بهت بگم تو حق داری بدونی😔. گفت : بگو 😟. گفتم : مطمئن نیستم تحمل شنیدنش رو داشته باشی 😞! گفت : نه نه نه من تحملش رو دارم بگو 🙁. گفتم : آخه میترسم بهت شوک وارد بشه 😥. گفت : آدرین بهم بگو خیلی دارم نگران میشم 😱. گفتم : چند روز پیش حالم اصلاً خوب نبود و سَرَم درد میکرد بخاطر همین هم رفتم دکتر ، اون چند تا اسکن و عکسبرداری روی مغزم انجام داد و...! مرینت گفت : خب بعدش چی شد 😟؟؟؟ گفتم : بعد از دیدن نتایج آزمایش دکتر بهم گفت : آقای آدرین شما از دو بیماری خطرناک مغزی رنج میبری ، یکی پارکینسون و دیگری مننژیت 😐 و فقط یک ماه دیگه بیشتر زنده نیستی . یهو مرینت شوکه شد 😳 سرش رو گذاشت روی سینهم و آروم گریه کرد 😭😢 گفت : آ....آ....آد... آدرین اینا رو وا... واقعی گفتی 😭؟؟؟؟؟ گفتم : باورش برای خودم هم سخته😨 اما نـــــه داشتم باهات شوخی میکردم 😂🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 واااای مرینت خیلی راحت میشه سرت کلاه گذاشت 😂😂. مرینت یه مشت 👊🏻 بهم زد و گفت : آدرین خیلی بدی 🤬 با احساسات من بازی کردی 😣!!! گفتم : میخواستم ببینم چقدر بهم اعتماد داری 😁. گفت : به هرحال نباید این کار رو میکردی 😒...
رسیدیم رستوران و گفتم : مرینت باید پیاده بشیم 😄. هنوز چشماش سرخ بود ، گفت : باش بریم 😑. دست مرینت رو گرفتم و باهم رفتیم داخل رستوران . گارسون ما رو راهنمایی کرد سمت میز . دیدم پدرم اونجا نشسته 🤯 از تعجب شاخ در آوردم. مرینت بهم گفت : نمیدونستم بابات هم قراره بیاد 🤨! گفتم : خودم هم نمیدونستم 😅. رفتیم و نشستیم و گفتم : سلام پدر 🙂. مرینت گفت : سلام آقای آگراست 😄. بابام گفت : سلام بچهها 😐، ما باید این موفقیت رو جشن بگیریم. گفتم : آره دقیقاً 😅 مرینت با اولین طرحی که برای من کشید تونست برنده ی مسابقه بشه 😃. بابام یه نگاه به مرینت کرد و گفت : خانوم مرینت چرا چشمات سرخ شده ؟ گریه کردی ؟ مرینت گفت : اینا اشک شوق بود 😅 خیلی خوشحالم 😄. بابام گفت : خیلی هم عالی ، من برای همه یه جور غذا سفارش دادم ، الان دیگه باید غذا رو بیارن 😑. گارسون اومد و غذا ها رو آورد 🥞🍳🥓🥩🍗🍖🍝🍹🍤. بعد از اینکه زدیم غذا رو نیست و نابود کردیم گابریل گفت : خب بچهها من خیلی کار دارم باید برم 😐. گفتم : باشه پدر 😶 من هم زود میام خونه . بابام رفت ، چند دقیقه بعد مرینت گفت : آدرین میخوای یکم قدم بزنیم ❤️؟ گفتم : معلومه که نه 😅 الان همه ی دختر های پاریس به خون تو تشنه هستن 😂 اگه توی خیابون ما رو باهم ببینن تو رو زنده نمیذارن 🤣. گفت : اَی خِداااا 😩. گفتم : اشکال نداره 😅 شُهرت بهای خودش داره بانوی من❤️😉. گفت : دیگه دیر وقته باید برگردم خونه 🙃 آخه ساعت ۱۲ شبه . گفتم : پس بزن بریم 😁. من رفتم پول غذاها رو دادم و بعدش با مرینت سوار ماشین 🚗 شدیم. به راننده گفتم : برو سمت شیرینی فروشی دوپنچنگ .....
بالاخره رسیدیم به خونه ی مرینت. از ماشین پیاده شدیم. به مرینت گفتم : میخوای تا طبقهی بالا همراهیت کنم ❤️؟؟ گفت : نه نه نه لازم نیست 😅 بعد از اون اتفاق که توی برنامه ی زنده افتاد 😅. گفتم : ما که کاری نکردیم فقط همو بوسیدیم 😂. گفت : مشکل اون نیست 🙃 میترسم پدر و مادرم با دیدن تو هیجان زده بشن بعد مجبورت کنن امشب اینجا بمونی 😄!! گفتم : خب چی از این بهتر 😈؟ گفت : آدرین بچه بازی در نیار 😳 باهات شوخی ندارم 😱. گفتم : نگران نباش ، من مرد روز های سختم 😎. گفت : پس الان هیچ کاری نباید بکنی 😶. گفتم : چطور مگه؟ چرا کاری نکنم؟ گفت : چون دیگه روز نیست الان شب شده 🤣😂. گفتم : خوب بلدی منو قشنگ نابود کنی 😅💔. گفت : آخه خیلی حال میده 😂، خب آدرین من دیگه باید برم ، خداحافظ 👋🏻. من یه دستم رو بُردم پشت کمرش و اون دستم رو بردم پشت زانوش ❤️😈 مرینت رو گرفتم و بلند کردم 😂 و از پله ها رفتم بالا . مرینت سعی میکرد از دستم فرار کنه ، گفت : آدرین منو بذار پایین 😱 اگه کسی منو ببینه چی🤪؟؟ گفتم : بیخودی دست و پا نزن 😘 من تو رو میرسونم خونه 😆 چه بخوای چه نخوای 😊. رسیدیم دم در خونهی مرینت ، من چون دستم بند بود با سَر زنگ رو زدم .(🤣). بابای مرینت گفت : اومدم الان میام . قبل از اینکه در رو باز کنه من مرینت رو گذاشتم زمین 😁 ....
تام ( پدرِ مرینت ) در رو باز کرد و گفت : سلام بچه ها بالاخره اومدین 🤩. گفتم : سلام آقای دوپنچنگ 👋🏻 مرینت رو صحیح و سالم آوردم خدمت شما 😁. گفت : دم در خوب نیست بیا داخل ☺️. گفتم : نه دیگه زحمت میشه 😅 الان هم دیر وقته 😅 شاید یه وقت دیگه 🙂. گفت : باشه اشکال نداره یه روز دیگه بیا 😄 برات یه ماکارون درست میکنم که انگشت هات هم باهاش بخوری 😊. گفتم : خیلی ممنون حتما میام ، فعلا خداحافظ 👋🏻. گفت : به سلامت 👋🏻.
خلاصه رسیدم خونه و راحت خوابیدم 😴.
سه روز بعد 👈🏻 ناتالی اومد توی اتاقم و گفت : آدرین امروز شما دو نفر توی پارک جلسهی عکاسی دارین 😐. گفتم : بله میدونم امروز جلسه عکاسی دارم 😶، صبر کن ببینم تو گفتی ما دو نفر 🤨؟؟ نفر دوم کیه ؟؟ پدرم ؟ گفت : نه، نفر دوم خانوم دوپنچنگ هستش 😐. گفتم : مرینت 🤯!؟!؟ گفت : بله ، پدرت گفته که اون هم باید توی جلسهی عکاسی حضور داشته باشه😐، هنوز بهش خبر ندادی ؟ گفتم : نه الان بهش خبر میدم 😅 ممنون ناتالی . ناتالی رفت . من تلفن رو برداشتم و به مرینت زنگ زدم📞📲....
از دید مرینت 👈🏻 داشتم با آلیا چت میکردم که یهو آدرین زنگ 📳 زد . گوشی رو جواب دادم و گفتم : دستگاه مشترک مورد نظر حوصلهی شما را ندارد لطفاً مزاحم نشوید 😂. گفت : عه اینجوریه 😆!؟ گفتم : مگه میخواستی چجوری باشه 😋؟ گفت : مرینت امروز جلسهی عکاسی داریم ☺️. گفتم : میدونم امروز جلسه عکاسی داری ، وایسا ببینم ،جلسه عکاسی داریم🤨!؟ مگه منم قراره اونجا باشم 🧐؟ گفت : بله باید تا ۲۰ دقیقه دیگه اونجا باشی 😅. گفتم : خب باید کجا بیام 😱؟ گفت : همین پارکی که کنار خونهی شماست 🙃. گفتم : باشه الان آماده میشم 😅 ، بوس بوس 👋🏻..
من همون لباس همیشگی رو پوشیدم ، رفتم و به مامانم گفتم : مامان من میرم پارک 🙂. گفت : به آدرین سلام برسون 😄. گفتم : از کجا فهمیدی آدرین اونجاست 😳؟ گفت : تو فقط زمانی میری پارک که آدرین اونجا باشه 😁 بیخیال مرینت ، من یه مادرم 😅 اگه اینو نمیدونستم عجیب بود 😋. گفتم : خب پس من رفتم فعلاً 😳..
رسیدم پارک دیدم آدرین با عکاس منتظرن تا من بیام . رفتم جلو و گفتم : سلام ببخشید دیر کردم 😅. آدرین گفت : نه دیر نکردی ما هم تازه اومدیم 🙃. گفتم : عه واقعاً 😋؟ گفت : نخیر داشتم باهات شوخی میکردم 😠😤 مرینت واقعاً خجالت نمیکشی 😡 چرا همیشه دیر میکنی 🤬 چرا همیشه دست و پا چُلُفتی هستی 👿 پس کِی میخوای وقت شناس بِشی 😠؟ گفتم : آدرین بس کن معلومه که داری مسخره بازی در میاری 😅 من فقط ۲ دقیقه دیر کردم 🤣. گفت : عه خیلی ضایع بود 😂!؟ گفتم : آره خیلی تابلو بود 😝....
عکاس گفت : ...........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عشقمی ❤️❤️❤️
علیرضا راستش رو بگو 🤨😤با قسمت 21 چیکار کردی ؟؟؟؟؟
پس چرا هنوز نیومده؟
راستی داستان من رو هم بخون ممنون داستانت عایا هست
هنوز 21 نیومده 😢
تستچی قسمت بعد رو تائیییییید کن 😡
لطفا داستان منم بخون 🙏
سلام به همه ی دوستان 👋🏻
از اینکه با من همراه بودین ممنونم ❤️
من قسمت ۲۲ رو هم نوشتم و گذاشتم توی سایت 😁 امیدوارم لذت ببرید ❤️
دمت گرم🤩🤩😍😍🥰
داستانات عالین لطفا داستان منم بخون و نظر بده
خیلی خوب بود😁 از تست های من هم بازدید کنید🙏
عالییی
سلام دوستان 👋🏻
همهی نظرات رو دیدم 😁
امیدوارم لذت برده باشید ❤️
من قسمت ۲۱ رو نوشتم و توی سایت گذاشتم ❤️ حالا فقط سایت باید منتشر کنه 😅 احتمالا بین ۶ تا ۸ روز طول بکشه😓
جااااااااان هشت روز؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من هلاک خواهم شد
بالاخره اومد 😍
امیدوارم زودتر بیاد اخه دارم میمیرم
هنوز ننوشتی 🥺🥺🥵🥵 پس فکر کنم باید بریم یه ماه دیگه بیایم 🥺😢