
سلام دوستان... امیدوارم از دوپارت قبلی خوشتون اومده باشه... چون داستان من حالت رمان داره و فرق میکنه... حتما حتما حتما حتما نظراتتون رو برام کامنت کنید... حتما داستان من رو معرفی کنید... خلاصه اینکه مرسی که هستید🥰🥰
کــــه یــــهـــــو.... 🌙🌙🌙 صدای در اومد (هان؟!چیه؟خب صدای در بود دیگه😜🤭😂) یه پسر که حوله پوش از یه اتاق دیگه که فکر کنم حموم بود اومد بیرون... نگاش افتاد بهم و چشاش گرد شد... چشام دیگه بیشتر از این گنده نشده بود... این دیگهههه کیهههه؟؟؟؟ جیغم رفت رو هوا و پشت تخت قایم شدم... یهو در اتاق باز شد 6 تا پسر دیگه اومدند تو اتاق... یا خدااااااا به انگلیسی داد زدم شما کی هستید؟؟ من کجام؟؟ اشکم داشت در میومد... کم چیزی نبود 7 تا پسر بودند... همشون خشکشون زده بود... دوباره داد زدم شما کی هستید؟؟؟ یه نفرشون به خودش اومد و انگلیسی گفت:اون چیزی که فکر میکنی نیست تو افتادی تو آب که کوکی نجاتت داد نمیتونستیم ببریمت بیمارستان برای همین آوردیمت اینجا... ما کاری به تو نداریم نترس... یکم آروم تر شدم...
یکی دیگشون گفت تو ماله کره نیستی درسته؟؟؟ سرم رو تکون دادم... همون قبلیه گفت بیاید بریم تو سالن تا حرف بزنیم... کوکی تو هم سریع لباس بپوش و بیا بیرون... رفتیم بیرون...
رفتیم بیرون... عجب خونههه ای... اینا هفت نفری با هم زندگی میکنند؟؟؟ پرسیدم شما ها باهم زندگی میکنید؟ یکی دیگشون گفت آره... به خاطر کارمون باهم زندگی میکنیم... نشستیم رو مبلا... همون پسره که تو حموم بود اونم تازه اومد و نشست کنار مبلی که کنار من بود... یه کم معذب بودم... سرم رو انداختم پایین... خب اسمت چیه؟؟ از کجایی؟؟؟ به پسری که ازم پرسیده بود نگاه کردم... موهاش رنگ عجیبی داشت مخلوطی از صورتی و قهوه ای... گفتم اول شماها بگید کی هستید لطفا... گفت یعنی تو مارو نمیشناسی لازمه خودمون رو معرفی کنیم؟؟؟ تعجب کردم!!!! گفتم *نه نمیشناسمتون!!! باید میشناختمتون؟؟؟ هول زده گفت نه نه ولی خب یکم عجیبه... خب من آر امم... منم جینم منم جیمین شوشا جی هوپم من وی هستم... همون پسری که تو حموم بود گفت منم جونگ کوک... همونی که نجاتت داد... گفتم ممنون زندگیم رو نجات دادید نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم... وی گفت نمیخواد تشکر کنی از خودت بگو که دارم از فضولی میمیرم... خندم گرفت... خب من محدثه ام 16 سالمه... اهل ایرانم... همشون تعجب کردند... شوگا گفت ایران؟؟؟؟ سرم رو تکون دادم...
باید میرفتم هتل... کیفم!!!!... کیفم کوش؟؟؟🧐 ببخشید کیف من دست شماست؟؟؟ جین:کیف؟؟؟ کدوم کیف؟؟؟ من که کیفی ندیدم.... بقیه هم تاییدش کردند... اما کیفم همراهم بود... کوکی:حتما افتاده تو آب...🥺😰 گفتم... ایییی واااای... همه چیزم اون تو بود.... موبایل، کارت هتل، و بقیه مدارکم،،، حتی پولام اون تو بود حالا چیکار کنم؟؟؟؟😢 هممون بی سر و صدا نشسته بودیم تو فکر بودیم که وی گفت:ای بابا ول کنید حالا یه کاریش میکنیم... من گشنمه بابا... دلتون میخواد از گشنگی بمیرم فردا خبرش بره تو روزنامه ها؟؟؟(خدا نکنه) بلندشید دیگه مردم از گشنگی... شوگا:آره منم خیلی گشنمه... جیمین:چی بخوریم حالا؟؟ آر ام:واییی من که حالشو ندارم بیاید سنگ کاغذ قیچی...(تنبل خان😁😂😂😂) با تعجب بهشون زل زده بودم... همشون منتظر من بودند... وی(تهیونگ):بیا دیگه *چی؟؟؟ منم باید بیام؟؟؟ شوگا:آرههههه دیگهههه بدو مردم از گشنگی... اما من بلد نیستم غذای کره ای بپزم نامجون:اشکالی نداره... ایرانی بپز خوبه؟؟؟ باشه...
سنگ کاغذ قیچی کردیم که کوکی باخت... هممون خندیدیم بهش... بيچاره... خخخخخخخخخخخ بچه ها هی سر به سرش میزاشتن اما فقط میخندید... شامم خوردیم... حالا من چیکار کنم..؟؟؟ نمیتونم با هفتا پسر باشم که... ای خداااا شوگا گفت:هی بالاخره معلوم شد که محدثه کجا بخوابه؟؟؟..6 تا اتاق بیشتر نیست که... جی هوپ:من و جیمین که تو یه اتاقیم... نمیتونه بیاد پیش ما که... خودتون میدونید بعدش با جیمین شروع کردن به خندیدند و بای بای کردن و رفتن تو اتاق و درو قفل کردند... بقیه ریختن سرشون و نق میزند... صدا خنده ها شون رو هوا بود... جین:مثل اینکه چاره ای نیست....هر کی باخت تو سالن رو کاناپه میخوابه... دوباره سنگ کاغذ قیچی کردند... واییی خدا باورم نمیشه... چقدر بدشانس... هممون پوکیده بودیم از خنده... بیچاره هنوز تو شوک بود... شوگا زد رو شونش و گفت:کوکی پسر امروز روز تو نیست... شروع کردند به خندیدند... خخخخخخخخخ دلم براش سوخت اما چاره ای نبود... با خشم به من نگاه کرد... خندم گرفت... گفتم:ببخشید واقعا متاسفم...جبران میکنم... سریع جیم شدم طبقه بالا... اووووف چقدر پله داشت.... نفسم برید.... حالا کدوم از این اتاقا بود...؟؟؟؟
که کوکی از پشت سرم گفت:سمت راست... هیعععععع زهره ترک شدم... وای ننه... بریده بریده گفتم؟ آ آهان... مم ممنون... رفتم تو اتاق... در زد... بله؟؟؟ کوکی اومد تو اتاق... کوکی:لباس نداری درسته؟؟؟؟ اوهوم... رفت سمت کمد... فقط یه تکپوش داد که برای من تا زیر زانوم میومد... عمرا من اینو بپوشم... کوکی:بگیر دیگهههه... ولی وو ولی این... خب... میدونی... این من باهاش معذبم... یکم تو چشمام نگاه کرد... خجالت کشیدم سرم رو انداختم پایین... یه قدم اومد جلو... وای خدا این چرا اینجوری میکنه... رفتم عقب... دوباره اومد جلو... بازم اومد... به تته پته افتاده بودم... چ.. چه... چرا اینجوری مم میکنید؟؟؟ لطفا برو کنار... من که چیزی نگفتم... کوکی:خجالت میکشی؟!!! گفتم برو کنار... خواهش میکنم... کوکی:چرا داری به پاهام نگاه میکنی؟؟ ازم خجالت میکشی؟؟؟ ها؟؟؟ نه اصلا هم اینطور نیست فقط... فقط... ایششششش اصلا چیکار دارید شما... تو چشاش نگاه کردم... نمیدونم چش شد گفت خودت هر چی میخوای از. تو کمدم بردار... و رفت بیرون... وااا... هیییععععع اینجا کمده یا فروشگاه؟؟؟؟؟؟؟ چقدررررررر لباس..... واه واه واه.... چقدرم که لباساش شیکن... از بس خوشگل بودند نمیدونستم کدوم رو بردارم...
تو عمرررم کمد اینجوری ندیده بودم... کمد که چه عرض کنم،فروشگاهی بود برای خودش... یه لباس پوشیده برداشتم و پوشیدم و گرفتم خوابیدم... تو سرویس اتاق دست و صورتم رو شستم... لباسام رو مرتب کردم... یه شال که تو کمد کوکی بود برداشتم و سرم کردم... امیدوارم تعجب نکنند... لبمو زبون زدمو و از اتاق اومدم بیرون....
چه ساکت بود... بیدار نشدند هنوز؟؟؟؟؟ رسیدم به سالن... وایییی ناز بشی تو پسر... چه گوگولی خوابیده... بهش میخورد 20 سالش باشه... اهم اهم... خااااک تو سرت محدثه از تو بعیده پسر مردم رو دید بزنی.... خودم و جمع و جور کردمو و نگاهمو ازش گرفتم... دلم یه جوری شد... قلبم تند میزد... چرا اینجوری شدم.... یه نفس عمیق کشیدم و به سمت بالکن رفتم...
بیرون رو نگاه کردم... عجب منظره ای... اینجا پنت هوسه؟؟؟ چقد اینا خررر پولند.... بهشون میخورد... وقتی کمد لباس کوکی اندازه یه فروشگاه دیگه بود و توش پر لباس بود تعجبی هم نیست که خررر پولند... مگه چه شغلی دارند؟؟؟؟ فکرم رفت سمت خودم... حالا چیکار کنم؟؟؟ خانوادهام خییلی نگران شدند.... چجوری برگردم ایران... مدرسه اگه زنگ بزنه گوشی ندارم.... وااااییییی خدااااا خودت کمکم کن... مامان حتما خیییلی نگرانه... گریم گرفت... حالا چه خاکی به سرم بریزم؟؟!؟
حتما تا حالا مامانم خیییلی نگران شده... وااااییییی عمو هام رو بگو.... اونا همیجوریشم راضی نبودند من بیام اینجا... حالا چیکار کنم؟؟؟؟؟ کوکی:چرا داری گریه میکنی؟؟؟ چیزی شده؟؟؟ هیییع وااای خدا... من آخرش سکته میکنم از ترس من:این چه طرز اومدنه... زهرم ترکید...
خندش گرفت _خخخخخخخ. ترسیدی؟؟؟ معذرت.... چته حالا؟؟ چرا داری گریه میکنی؟؟ من:خب خودت رو بزار جای من.... توی یه کشور غریب که تک و تنهایی و هیچ دوستی نداری و پشتت به کسی گرم نیست تموم پولات و گوشیت رو و پاسپورتت رو گم کنی... حتما تا حالا مامانم و خانوادم خیییلی نگران شدن... دلم میخواد یه زنگ به مامانم بزنم اما گوشی ندارم.. نمیدونم چیکار کنم؟؟ من تو کره هیچکسی رو ندارم... که با چیزی که گفت توی جام خشکم زد...
خب گل گلی ها من... پارت سوم هم تموم شد... یادتون نره نظرتون رو برام کامنت کنید و بهم انرژی بدید تا پارت بعدی رو براتون بزارم که کلی اتفاقای هیجان انگیز تو راهه... عاشقتونم🌹💖🌹 دوست دار شما آرنیا هستم... 🥰💝 (یادتون نره داستانم رو معرفی کنید😜🤭🙏🏻🌷) خداحافظی نمیکنم چون منتظر کامنت های خوشگلتونم... 💟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خیلی عالییی بود🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩❤❤🤩🤩🤩❤🤩🤩
آهان این رو در جواب. marry یادم رفت بگم...
دانشگاه نه و مدرسه...
😂😍🤷🏻♀️
همش نمیشه شخصیت های داستان نوزده یا هجده یا بیست سالشون باشه که...
نمیشه همشون دانشگاهی باشند که...
کلا تنوع براتون خییییلی خوبه... 😂😂
خدایی الان هممون داریم همش داستان های تکراری تکراری میخونیم و مینویسیم...
در جواب marry باید بگم که سن توی عشق اصلا مهم نیست...
و نکته ای دیگه اینکه دختر داستان شونزده سالشه ولی ذهن و عقلی پخته و دانا داره...
و جونگ کوک توی داستان بیست سالشه که تفاوت سنیشون اصلا چهار ساله... پس مشکلی وجود نداره و دور از تصور نیست...
اتفاقا دیدم دخترایی رو که شونزده هفده سالشون بوده و با یک پسر بیست و سه چهار ساله ازدواج کرده...
این رو هم باید بگم که آخر داستان مشخص میشه...
و برای اسم داستان هم که اسمش عشقی ناممکن هست باید بگم که به این منظور انتخاب کردم که از نظر دختر داستان دیدن بی تی اس امری غیر ممکن بوده چه برسه به عشق و زندگی با اون ها...
در کل باید بگم که آخر داستان خودتون متوجه میشید💜💜💜💜
مرسی از حمایتتون... لطفا داستان رو معرفی کنید...
اگه تعداد بازخورد ها و کامنت ها نره بالا دیگه پارت نمیزارماااا🤷🏻♀️😂💖😍🥰🌹😈
پس معرفی کنید داستان رو 💪🏻💪🏻
خیلیییییی عالی بود 💜💜💜💜💜💜 زود پارت بعدیرو بذار که دارم از فضولی میمیرم 💜💜💜💜🙃😹😹😹😹💜💜💜💜💜
وااای با این که با شروعش خیلی حال نکردم ولی الان خیلی داستانش رو دوست دارم 💖💖 زود تر ادامش رو بزار 💕💕 (( البته میدونم تو اگه همین الان هم بزاری باز چند روووز میکشه تا تستچی منتشرش کنه 😑💔 ))
وای این قسمت خیلی عااالی بود😄😍
معرکه بود
بعدی رو زودی بگذار
خیلی خوب بود بعدی پلییززز
داره جالب میشه 😍
خیلی عالی بود لطفا قسمت بعدی رو زودی بذار 🥺 🙏
ممنون😍😍😍😍😍😍