ادرینت و مارینا(1)

شروع داستان: لیدی باگ:وقتی معجزه گر زنبور را از کلویی گرفتم رفتم خونه و گفتم*لیدی باگ:(تیکی اسپاتس ان)*......

و به حالت عادی برگشتم مرینت:داشتم به اتفاقات امروز فکر می کردم خیانت کردن کلویی،از دست دادن کویین بی،کشف هویت همه ی ابر قهرمان ها به غیر از من و کت برای هاکماث و مایورا،......

از دست دادن حافظه استاد فو،نگهبان شدنم همینطور که داشتم فکر می کردم با صدای تیکی به خودم اومدم *تیکی:(مرینت دوازده شب شد نمیخوای بخوابی؟)*...

*مرینت:(وای تیکی حالا دوباره فردا دیر میرسم مدرسه تازه فردا زنگ اول امتحان شیمی با خانم مندلیو هم دارم وای بدبخت شدم)*رفتم خوابیدم #فردا صبح# *تیکی:(مرینت بیدار شو مدرست دیر شد)*بیدار نشد که نشد بعد گفتم....

*تیکی:(خانم مندلیو از مدرسه اخراجت کرد)*بعد مرینت مثل جت پرید هوا*مرینت:(نه من نمیخوام از پیش ادرین برم)*یهو دیدم تیکی از خنده نقش زمین شده....

تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره گفتم*مرینت:(تیکی حسابتان را میرسم)**تیکی:(خوب چی کار کنم بیدار نمی شدی مجبور شدم اینجوری بیدارت کنمراستی مرینت مدرست)*