
سلاممم ببخشید دیر شد واقعا منتظر بودم اون داستان منتشر بشه بعد بزارمش که خب هنوز هم منتشر نشده 🥲💔 مثل همیشه امیدوارم دوسش داشته باشید و حرف های داخل پرانتز صحبت های شوگا با خودشه🌊💙
و دست های کوچیکش رو دور ساق پام قفل کرد...مثل بغل کردن معمولی نبود طبیعتا اما یه جورایی دلنشین و به اصطلاح کیوت بود:) تعجب کردم؟ خب یکم اما نه اونطوری که تو فیلما به تصویر میکشن که چشم های طرف از حدقه داره میزنه بیرون:/.. لبخند زدم و خیلی آروم گفتم : اینم یه شوخیه؟ سرش رو به ساق پام چسبوند + نه واقعا! این یه حقیقته باور کن من مصمم ترین خودم هستم الان و از کاری که دارم میکنم مطمئنم _ ثابتش کن! من رو رها کرد و رو به روم ایستاد + چیکار باید بکنم؟ شاید اگه اذیتش میکردم حس خیلی خوبی بهم میداد اونم داشت من رو اذیت میکرد! اما دوسش داشتم و یه جورایی دلم نمیومد ، جلوش خم شدم و حالت نیمه نشسته گرفتم، دو انگشتم رو مقابل چشم هام گرفتم _ تو چشمام نگاه کن و حرفات رو تکرار کن + خیلی خب نشستم روی زمین چشمام رو منتظر نشون دادم و سرم رو باهاش هم تراز کردم و نگاه گیرام رو با لبخند کوچیکی گوشه ی لبم به صورتش دادم ، وقتی بهم نگاه میکرد نمیتونست حرفش رو درست بگه و همش نگاهش به جای دیگه ای میرفت و هر بار باید تکرار میکردم : به من نگاه کن!! + اههه چقدر هی میگی بهت نگاه کنم؟؟ جلوتر اومد و سرش رو کاملا روی سرم گذاشت، کل صورت کوچیکش روی فاصله ی پیشونی تا بینی من قرار داشت، با حرص گفت : اینطوری خوبه؟؟؟ توی دلم خندیدم و گفتم : به نظر خودت خوبه؟
به سرعت سرش رو عقب کشید و خودش ازم فاصله گرفت + الان به خاطر این چشما و قد کوتاهمه که تمرکز ندارم! فقط چند روز صبر کن ، زمان خیلی زیادی نمونده! ماه کامل میرسه و من هم یه آدم میشم و اونموقع جوری تو چشمات زل میزنم که کسی تا حالا نزده باشه! _ و دقیقا همین کارایی که الان کردی رو اونموقع هم میکنی؟ + منظورت چیه؟ _ من قراره کم کمش یه هفته صبر کنم! دارم میگم در ازاش اونموقع همین کارایی که امروز کردی رو دوباره بکن چند بار اشتباه بگو و بعد درستش رو بگو باشه؟ + نمیفهمم -_- _ مهم نیست فقط بگو باشه یا نه؟ + خیلی خب باشه! تو فقط صبر کن از جام بلند شدم _ با کمال میل:) به سمت آشپزخونه رفتم تا یه چیزی بیارم و بخورم + تو اصلا فهمیدی من چی گفتم؟؟ چرا هیچ واکنشی نداری؟ _ اممم چونکه به نظرم هنوز یه شوخیه تو داری فقط از احساساتت نسبت به هوسوک طفره میری اونم فقط چون تو این چند لحظه به نظرت کارت اشتباه اومد! + ولی من که گفتم واقعی دارم میگم اون تو بودی! _ باشه اون من بودم اما یعنی تو داری میگی احساساتت یهویی نسبت به من عوض شده؟ اونم فقط به خاطر یه خواب؟ ( همچین چیزی امکان نداره😂💔 ) + خب شاید به خاطر اون خواب نبوده شاید از قبل همچین چیزی تو وجودم بوده و فقط به چیزی برای روشن شدنش نیاز داشتم...شاید یه تلنگر!
_بیخیال بابا! نمیدونم چرا اما به هیچ عنوان مغزم درک نمیکرد که واقعا همچین اتفاقی افتاده و فقط به عنوان یه مسخره بازی جدید بهش نگاه میکردم + یعنی چی بیخیال! داری احساساتم رو له میکنی -_- _ خب چیکار کنم؟ عا راستی یعنی الان باید جای جی هوپ باید زنگ بزنم به شوگا؟؟ نشست روی زمین و پوکر نگاهم کرد + بزن:/ تلفن خونه رو برداشتم و شروع کردم به زدن شماره ی خودم بعد از صدای بوق گوشیم زنگ خورد ، تلفن خونه رو روی بلند گو گذاشتم و مقابل ها یون قرار دادم و رفتم توی اتاق و گوشی خودم رو جواب دادم _ بله؟ + سلام ها یونم:| _ آهااا سلام کاریم داشتی؟ + نه:/ فقط میخواستم بگم که.... فکر کنم عاشقت شدممم میشه بفهمیششش؟؟ با صدای دادی که از عمق وجودش میومد این حرف ها رو میزد و صداش به وضوح تو کل خونه میپیچید ،،، به یه نقطه خیره شده بودم و مغزم در حال تحلیل بود بعد از چند ثانیه در درون خودم داد میکشیدم..(_ عاشقم شدههه؟؟؟؟ جدییی!؟؟؟ گربه ی خودم عاشقم شدهه؟؟؟ یعنی چییی؟؟؟) و در یک لحظه تمام احساسات خودم و اون از ابتدای ورودم تا اون لحظه توی سرم اومد، تازه یادم اومد که همون لحظه ای که بهم خسته نباشید گفت و ازم عذر خواهی کرد چقدر حس خوبی داشتم! تازه متوجه شدم لحظه ای که بهم گفت من شخص توی خوابش بودم با خودم فکر کردم که اگه در واقعیت این اتفاق میفتاد من چه حسی داشتم و...
+ هی الوو زنده ای؟؟ گوشی رو کنار گوشم آوردم و خیلی آروم گفتم : آره زندم... + تازه حرفم رو فهمیدی نه:|؟ _ اوهوم... + آها🥲 _ الان باید چیکار کنم؟.. + بیا تا با هم دوباره حرف بزنیم برگشتم پیشش مثل اینکه قرار نبود روند رفتن تو اتاق و برگشتن تو سالن برای من تموم شه.. اون کاملا عادی رفتار میکرد انگار نه انگار خبری هست یا چیزی عوض شده _ انقدر واست عادیه؟ + عادی نبود اما با وجود واکنش اولی که داشتی دیگه اینا که چیزی نیست 😐😂 _ هومم + تو هم عادی باشش راستی هنوزم باید هفته ی دیگه توی چشمات زل بزنم و اونارو بگم؟ چشمام رو ریز کردم _ البته که سر جاشه من حرفم رو عوض نمیکنم-_- + خب خوبه:).... راستی میدونم اینطوری پرسیدنش قشنگ نیست اما تو چی؟ _ من چی؟؟ + تو به من احساسی داری؟ من بهش احساسی داشته باشم؟ شاید!... _ نمیدونم فرض کن اینطوری بهش فکر نکردم... دروغ میگفتم! وقتی تئوری های جین میومد تو سرم قطعا به همچین چیزی هم فکر میکردم + خب اشکالی نداره فعلا یه هفته وقت داریم که هر دومون بیشتر روش فکر کنیم! _ تو واقعا در موردش جدی ای؟ لازمه بگم که من آدمم و تو گربه؟ + الان به گربه ها بی احترامی کردی-_-؟؟ بعدش هم لازمه منم یادآوری کنم که من میتونم آدم باشم و اینکه تو هم یه جور گربه ای برای خودت.. تازه گربه هم نه برای آرمی هات بیشتر پیشی ای^^ _ مسخره نکن-_- من دارم از جهت منطقیش میگم! + منم بی منطق نمیگم... در هر حال بهش فکر کنی که نمیمیری! فقط ببین میتونی دوستم داشته باشی یا نه...:) شاید حس من بود فقط اما توی اینطور صحبت کردنش یه خجالت خاصی وجود داشت
_ فکر میکنم. + خوبه! چند دقیقه ای سکوت برقرار بود و هر کدوممون یه کار بی ربط انجام میدادیم تا اینکه ها یون بی مقدمه بهم نزدیک تر شد و از اونجایی که دیگه خیلی خز شده که خودم رو کنار بکشم منم متقابلاً نزدیکش شدم:/ متعجب بهم نگاه کرد و بعد لبخند نامشخصی روی صورت گربه ای کوچیکش ظاهر شد + هی ما رفیقیم مگه نه؟ _ خب هستیم چطور مگه؟ + من نه خانواده ای دارم نه دوست دیگه ای پس خودت باید بهم کمک بدی _ تو چه موردی؟ + تو جذب کردن عشقم دیگه _ واقعا به این زودی صفت عشقم رو نسبت میدییی؟؟ خودت هم گفتی فکر کنی عاشق شدییی چرا انقدر حالِت نامطمئنه؟؟؟ + آروم باش آروم باش✋🏻 همینطوری یه چیزی گفتم اما بازم باید کمکم کنی _ اما!... + بزار حرفم رو تموم کنم-_- ببین ما مطمئن نیستیم که جواب تو نسبت به من چی باشه و منم نمیخوام تسلیم بشم پس باید به عنوان دوستم کمکم کنی کسی که دوسش دارم یعنی در واقع خودت بهم علاقمند بشی پوکر نگاهش کردم _ یعنی در واقع میگی خودم رو مجبور کنم که عاشقت بشم:/؟؟ + نه نه نه نه! من منظورم اینه که کمکم کنی که با معیار هات جور در بیام:» _ من مطمئنم تو معیار هام هیچوقت دختر گربه ای انسان نما نبوده! + انقدر ظاهر بین نباشش و به اون مسئله گیر نده-_- _ خب الان باید دقیقا چطوری کمکت کنم که خودم ازت خوشم بیاد•-•؟ + به عنوان اولین کمکت پس فردا اگه میشه برو و برام چند دست لباس که ممکنه خودت ازشون خوشت بیاد رو بگیر تا اگه لازم شد اون شب بپوشم که خوشگل باشم!
_ تو خلییی!!! چطوری برم برات لباس بگیرم وقتی اصلا نمیدونم چطوری باید برای یه دختر لباس بگیرم و بدتر از اون هیچی راجب اینکه چی بهت میاد یا نمیاد یا سایزت چیه نمیدونمم + لاغرم! همه چی هم که معلومه بهم میاد _ خیلی راهنمایی قشنگی بود😐💔 + خب فقط کافیه لباس هایی که به سایز یه دختر ۱۸ ساله ی معمولی میخوره رو بگیری من خیلی حساس نیستم به سلیقت ایمان دارم👌🏻 _ به زمان ما ده سال تقریبا ازم کوچیکتری 🥲 + سن فقط یه عددههه _ باشه:/ + حالا میشه برام انجامش بدی دوست عزیزم:} _ خیلی رو مخی—_— + تو هم همینطور^•^ اون در عین حال که روی این مسئله خیلی جدی بود خیلی احمقانه رفتار میکرد! و همین باعث میشد که با اینکه یه جورایی استرس و ترس نامحسوسی داشتم بتونم بخندم و این بهم اطمینان این رو میداد که اگه از هم خوشمون نیومد هنوز هم اون گربه ی منه و من صاحب اون ، همه چیز خیلی پیچیده شده بود بیشتر از حد تصورم هیچوقت فکر نمیکردم بعد از اون سه روز با همچین اعترافی رو به رو بشم... من از آینده خبری نداشتم ، نمیدونستم ممکنه چیزی بیاد که لحظات بی دلیل خوش بودن ما رو متوقف کنه یا نه، هیچ نظری هم در مورد چیزی که پیش رومون قرار داشت نداشتم فقط میخواستم اون لحظات کاری که ها یون میخواد رو انجام بدم!
دو روز بعد از اون اتفاق بود تقریبا باهاش کنار اومده بودم ، ها یون تعارف نمیکرد و خیلی صریح هر حرفی که به ذهنش میرسید رو میگفت و همین باعث میشد که من هم باهاش راحت باشم و بیشتر بحث های جدیمون به مسخره بازی و اذیت کردن هم ختم میشد....توی فروشگاه دنبال بقیه ی اعضا میگشتم که چشمم به هودی ای افتاد که پشت ویترین بود ، کاملا سفید و ساده بود و فقط چند تا پروانه ی آبی رنگ خیلی ریز رو شونه ی سمت راستش کار شده بود به نظرم خیلی قشنگ و اندازه بود براش روش مردد بودم اما در نهایت خریدمش! ،،، آخرش با اصرار های زیادی که کرد اومدم تا براش خرید کنم البته نه تنها من، توی تنها خرید رفتن اونم برای یه دختر تجربه نداشتم پس با بهونه های مختلف اعضا رو هم دنبال خودم کشوندم و ازشون خواستم تو انتخاب لباس برام کمک کنند اولش مدام ازم میپرسیدن که چرا دارم همچین لباسایی میخرم... _ فرض کن برای همسر آیندمه( چه شرم آور🤦🏻) تهیونگ: همسر آیندت قراره انقدر کوچولو باشه:|؟ _ سن فقط یه عدده! حقیقتا جز گفتن این حرفا چاره ای نداشتم... اون لباس سفید تنها خرید متفاوتم بود ، یه عالمه لباس گرفته بودم اما با توجه به نظر خواهی از جونگ کوک به خاطر سن کمش نسبت به بقیه و کلا تصوری که خودم از استایل ها یون داشتم تمام لباس ها رو با تم تیره و مشکی گرفته بودیم و شاید این رنگ سفید مثل یه ستاره بینشون میدرخشید...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اجازه هست ها یون رو جر بدم؟
خعلی پرو شده😐
عالیی بود
اصلا هم مسخره نشده خیلی خوب بود💫
چه خوب که خوشت اومده:))🧁💖
عالی بود لطفاً زودتر پارت بعدیو بزار 🙃💜
مرسیی:)🤍
راستش این هفته خیلی امتحان دارم نمیتونم قول بدم اما سعی میکنم اگه تونستم حتما زود بزارمش:)💜☔
ممنون 🙃💜
خواهش میکنم^•^♡♡
🙃💜
عالی بود😐😐😐😐😐
متشکرم 😐💕😂
جرمممممممم خیلییییییی خوب بودددددد
فرشته نجات اروم اروم داشت تخیلم به چخ میرفت داستانت شارژم میکنهಥ‿ಥ
میرم اغوشی در میان اشوب رو بخونمممم
راستی قبلا احساس میکردم هایون نقشش کمتر بود تو داستان الان عالی تر تر ههههههههه(♥_♥)
مرسییییییییییی> -
چرا نصفه اومده:/
دوباره میگمش
مرسیییییییی(✷‿✷)💜☔
#شارژر😂💫
آره اوایل نقشش کمتر بود چون نمیتونستم یهویی نقش اصلیش کنم داستان اساس خودش رو از دست میداد برای همین سعی کردم به مرور وارد بخش اصلی بشم🥲🌊
ممنوننننن چه خوبببب که دوسش داریی::)))🐇🤍💕
¯\_(ツ)_/¯
💕😸💜
بلااااااآخره😑💖 عالی بود فایتینگگگگ
😂 میدونم دیر شد ✋🏻
ممنونننننن:»💫❤️
بصیار عالی بود🥺🍫
مخصوص اون تیکح ک میگح فک کنم عاشقت شدم میشح بفهمیش🥺💕
و اینکح 90 تایی شدنت مفالکح😹👐
بسیار ممنونم:))🌙💛
آه جدی 🥲؟؟
مرسییییی😸😃💜♥️
عالییییییییییییییی 💜💜💜🖤🖤🖤
خیلییییی مممنونننننننن:»🌊💙✨
عالی بود بعدی
مرسیی:))💙
حتما^-^
عااالللییییی بببوودددد آآآجججیییی💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
ممممنننووونننننمممم ازتتتتت:))))🤗💕🤍