10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Samurai انتشار: 4 سال پیش 1,379 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بچه ها این قسمت آخر از فصل اول داستان منه.فصل دوم رو هم خیلی زود مینویسم و میفرستم💙💙💙💙
فردا از زبان آلفرد:نتونستم خوب بخوابم.حرف هایی که مرینت که به من زد هی تو گوشم پخش میشد.یعنی مرینت اینقدر از من متنفره.همش تقصیر خودم.اما الان باید چیکار کنم.لباسام رو در آوردم و رفتم تو و*ا*ن تا یکم آروم بشم و فکر کنم.دیگه حسم رو به مرینت از دست داده بودم.ولی به عنوان یک دوست شاید میتونستم قبولش کنم ولی فکر نکنم اون و آدرین بخوان دوستی من رو قبول کنن.تازه چطور باید دوباره با مرینت روبه رو بشم.جرات حرف زدن باهاش رو ندارم.همینکه داشتم این چیزا رو با خودم میگفتم یهو یک فکری به سرم زد که امیدوارم جواب بده.
از زبان آدرین:از خواب بیدار شدم.مرینت خیلی ناز خوابیده بود.دلم نیومد بیدارش کنم.رفتم پایین و دست و صورتم رو شستم.صبحانه رو آماده کردم و رفتم تا مرینت رو بیدار کنم.ولی دیدم خودش بیداره.بهش گفتم سلام عشقم.مرینت گفت سلام عزیزم.من رفتم رو تخت کنارش نشستم و گفتم واقعا خوشحالم که همیشه پیشم هستی چه وقتی که ازت ناراحتم و چه وقتی که تو ازم ناراحتی.مرینت گفت آدرین من همیشه پیشتم و هیچ وقت ولت نمیکنم.من گفتم حالا این بحث رو ولش کن بیا بریم صبحانه بخوریم.مرینت گفت چرا من رو بیدار نکردی.من گفتم آخه خیلی ناز خوابیده بودی و دلم نیومد بیدارت کنم.ما با هم رفتیم پایین و صبحانه مون رو خوردیم که یهو.....
که یهو دیدم تلفونم زنگ خورد.یک شماره ناشناس بود.گوشی رو جواب دادم و گفتم بله.اون یارو گفت سلام منم آلفرد رابرتسون.من کفری شدم و با داد گفتم چرا ولمون نمیکنی؟برای چی الان به من زنگ زدی؟مگه جوابتو نداد؟چرا دست از سر زندگی ما برنمیداری؟آلفرد گفت ببین آدرین......حرفشو قطع کردم و گفتم چیه میخوای تهدید کنی یا دوباره آدم بفرستی؟آلفرد با داد گفت آدرین میشه خفه شی.من میخوام یک چیز دیگه بگم.میزاری؟من گفتم هرچی میخوای بگو و دیگه مزاحم نشو.آلفرد گفت الان میتونی بیای توی همون پارک دیروز باید باهات حرف بزنم و مرینت رو هم نیار.من گفتم آره حتما میام که ایندفعه دیگه من رو بکشی.آلفرد گفت نه فقط میخوام ببینمت و باهات صحبت کنم.من گفتم باشه.تلفون رو قطع کردم.مرینت گفت کی بود؟چی میخواست؟من گفتم آلفرد بود میخواد من رو ببینه.مرینت گفت پس وایسا منم بیام.من گفتم نه اون گفت تو رو نیارم.مرینت گفت اگه تله باشه چی؟من گفتم تو پارک قرار گذاشته که همه مردم هستن.نگران نباش.
من حرکت کردم و رفتم به سمت پارک.دیدم آلفرد روی یکی از نیمکت ها نشسته.رفتم و پیشش نشستم و بهش گفتم هرچی میخوای بگی زود بگو.آلفرد گفت باشه و بعد گفت آدرین میخوام بگم که متاسفم.واقعا متاسفم.دیگه نمیخوام ادامه بدم.حرف های مرینت من رو قانع کرد.دیدم داره اشک میریزه و گفت آدرین مرینت خیلی دوست داره.من هم اون رو دوست داشتم.ولی اون مثل من نبود.اون هیچوقت بدی کسی رو نمیخواست.آدرین من دیگه نمیخوام به کار هام ادامه بدم.من فهمیدم که این راه درست نیست.آدرین میشه من رو ببخشی و تو و مرینت به عنوان دوست من رو بپذیرین.من گفتم چرا اینا رو به مرینت نگفتی؟آلفرد گفت بعد از دیروز دیگه جرات نگاه کردن به مرینت رو ندارم.جرات ندارم نو روش نگاه کنم.یهو بلند شد و من رو بغل کرد و دم گوشم گفت میشه لطفا اینا رو به مرینت بگی لطفا بگو من رو ببخشه.من از بغلش در اومدم و گفتم حالا شدی یک آدم درست.قبوله من تو رو به عنوان دوست میپذیرم و به مرینت هم میگم.یهو به آلفرد نگاه کردم و دیدم که با تعجب داره به پشت نگاه میکنه.منم برگشتم و دیدم که......
از زبان مرینت:آدرین رفت بیرون.واقعا دلم شور میزنه.برای همین لباسام رو پوشیدم و دنبال آدرین رفتم.ولی اون نفهمید من دنبالشم.دیدم آدرین رفت و کنار آلفرد نشست.از اینجا نمیشنیدم چی میگفتن.یک بوته ای پشت نیمکتشون بود.رفتم و داخل اون بوته ها قایم شدم.شنیدم آلفرد داره عذرخواهی میکنه.یهو بلند شد و آدرین رو بغل کرد.با حرف هاش بغضم گرفت.دیگه دست خودم نبود و از بوته اومدم بیرون و لبخند زدم.یهو جفتشون با تعجب به من زل زدن.من گفتم چیه؟تعجب داره؟آدرین گفت مرینت مگه نگفتم نگران نباش.بیا راحت شدی.آلفرد سرش انداخت پایین.من رفتم جلوش و سرش رو آوردم بالا.آلفرد گفت مرینت من......من حرفشو قطع کردم و گفتم باید میومدی به من میگفتی ولی منم بخشیدمت.آلفرد گفت ممنونم مرینت.واقعا شانس خوبی داری آدرین.آدرین گفت من از اول شانسم زیاد بود.بعد همه زدیم زیر خنده.من و آدرین از آلفرد خداحافظی کردیم رفتیم به خونه.
از زبان آلفرد:از مرینت و آدرین خداحافظی کردم و شاد و شنگول به سمت خونه راه افتادم.واقعا خوشحال بودم که آدرین و مرینت من رو بخشیدن و به عنوان وست من رو پذیرفتن.داشتم راه میرفتم که یهو یک دختری با سرعت به من برخورد کرد.من گفتم دختر جون چیکار میکنی.سرم رو که آوردم بالا یک دختر خیلی زیبا رو دیدم.موهاش بنفش بود و بلند بود.اون گفت اوه ببخشید آقای....گفتم آلفرد.گفت آها آقای آلفرد.ببخشید.من گفتم شما خیلی زیبا به نظر میاین خانم......دختره گفت اسمم ماریا هست.من گفتم خانم ماریا.خیلی زیبا به نظر میرسین.لپاش گل انداخت و گفت شما تو کدوم مدرسه و چه رشته ای هستین؟من گفتم مدرسه دولتی نیویورک و رشته مد چون من مدل هستم.ماریا گفت منم همینطور ولی من طراحم توی همون مدرسه.من گفتم واقعا چه خوب.اوه کجا میخواین برین که برسونمتون؟ماریا گفت نه نیاز نیست خودم میرم.من گفتم شما برای کسی طراحی کردین؟ماریا گفت نه تا حالا نشده.من گفتم پس میشه یک روز بیاین خونه من تا طرح ها تون رو ببینم شاید بتونین بشین طراح من البته اگه خودتون بخواین.ماریا گفت ج....ج....جدی.من گفتم بله باعث افتخارمه.ماریا گفت حتما.من شمارم رو دادم و اون هم شمارشو داد و برای فردا قرار گذاشتیم.
از زبان آدرین:داشتم با مرینت به سمت خونه میرفتم که به مرینت گفتم مرینت تو برو خونه من برم یکم چیز میز بخرم و بیام باشه؟مرینت گفت باشه ولی بیای وگرنه من میدونم و تو.من گفتم عزیزم باشه زود میام نگران نباش.من رفتم تا یکم چیز میز بخرم که یهو دیدم آلفرد داره با یکی حرف میزنه.دیدم یک دختره.فکر کنم یک اتفاقی افتاده.یهو دیدم لپ های جفتشون گل انداخت.فهمیدم قضیه چیه.بعد از اینکه دختره رفت.رفتم پشت آلفرد و گفتم خوب چه خبر؟انگار دل شکسته دوست ما ترمیم شده.آلفرد گفت آدرین تو از چی حرف میزنی تازه تو اینجا چیکار میکنی؟من گفتم آلفرد جواب من رو بده.نیمه گمشده خودت رو پیدا کردی؟آلفرد گفت نه بابا.......یعنی چیزه......خیله خوب بابا تو راست میگی.من گفتم اگه کمک خواستی من و به خصوص مرینت میتونیم کمکت کنیم.آلفرد گفت باشه بابا برو خدافظ.من گفتم باشه خدافظ.خرید هام رو کردم و رفتم به خونه.
از زبان آدرین:رفتم داخل خونه و وسایلی که خریده بودم رو گذاشتم تو آشپزخونه.مرینت گفت چیه؟چه قدر خوشحالی؟من گفتم مرینت امروز که داشتم میرفتم این وسیله ها رو بخرم که دیدم آلفرد خان داره با یک دختر حرف میزنه.بعد فهمیدم که دل شکسته کبوتر ما دوباره ترمیم شده.مرینت گفت واقعا؟من گفتم آره.ولی یک نکته ای.مرینت گفت چه نکته ای؟من گفتم اون دختره خیلی شبیه تو بود ولی فرقش با تو این بود که موهاش بنفش بود.مرینت گفت واقعا؟عکسی داری ازش؟من گفتم آره و مبایلم و در آوردم و عکس دختره رو بهش نشون دادم.مرینت با تعجب گفت ای....ای....اینکه......اینکه.من گفتم اینکه چی؟دختره رو میشناسی؟مرینت گفت این دختر عمه من ماریاست.من گفتم چی؟اون دختر عمته.مرینت گفت آره.من گفتم پس آلفرد کلا عاشق جد و آباد شماست.مرینت گفت آدرییییییینننن!من گفتم ببخشید بانوی من.
از زبان مرینت:ناهار درست کردیم و خوردیم و آدرین رفت که بخوابه.من هم به آلفرد زنگ زدم و اون جواب داد.آلفرد گفت بله.من گفتم سلام منم مرینت.آلفرد گفت اوه سلام مرینت.من گفتم آدرین خبر رسونده که.......آلفرد حرفم رو قطع کرد و گفت میدونم چه خبری رسونده و اینکه خبر رو درست رسونده.من گفتم من میخواستم راجب دختره باهات حرف بزنم.آلفرد گفت وای مرینت نمیدونی چه دختر خوبی بود.من گفتم چرا اتفاقا میدونم چه دختر خوبی بود.آلفرد گفت منظورت چیه؟من گفتم منظورم اینه که اون دختره یا بهتره بگم ماریا رو میشناسم.آلفرد گفت چی؟واقعا؟از کجا؟دوست قدیمیته؟من گفتم هم بله و هم نه.آلفرد گفت من گیج شدم.من گفتم ماریا دختر عمه منه که من خیلی دوستش دارم و باهم خیلی صمیمی هستیم.آلفرد گفت چی؟واقعا؟من گفتم بله واقعا.آلفرد گفت پس میتونی کمک های فراوانی بکنی به من.من گفتم نه خیر.آلفرد گفت چرا میای.من گفتم باشه میام ولی شاید یهو از دهنم در رفت و گفتم آدم های تو من رو با تیر زدن.آلفرد گفت نه نه نه غلط اضافی کردم و خودم کار ها رو انجام میدم.من گفتم پس خداحافظ.اونم گفت خداحافظ.
فردا از زبان آلفرد:وای پدرم در اومد پس چرا نمیاد چیشد پس.ماشینی که براش فرستادم چیشد.یهو زنگ در خونه رو زدن.با خوشحالیرفتم و در رو باز کردم.ماریا اومد تو و من مبهوتش شدم.آخه خیلی قشنگ شده بود.بهش گفتم بنو ماریا چقدر زیبا شدین.ماریا قرمز شد و گفت ممنون.و اومد تو.طرح هاش رو به من نشون داد.فوق العاده بود مثل مرینت.من بهش گفتم واقعا طرح هاتون زیباست مثل مرینت.ماریا با تعجب گفت مرینت؟!من گفتم بله دختر داییتون.ماریا گفت شما از کجا میدونین.من گفتم آخه ایشون و همسرشون از دوستای نزدیک من هستن.ماریا گفت واقعا؟من هم گفتم واقعا.خانم ماریا میخواستم یک چیزی رو بهتون بگم.ماریا گفت چه چیزی؟من گفتم میخواستم بگم که از دیروز که دیدمتون تا امروز یک حسی من رو در بر گرفته و فکر میکنم که بهتون علاقه پیدا کردم.ماریا کاملا قمرمز شد و گفت من هم همینطور.من گفتم جدی؟اون گفت آره جدی.من پریدم و ب*غ*لش کردم.واقعا خوشحال بودم که بالاخره به کسی علاقه مند شدم و بهش رسیدم.به ماریا گفتم تو تو این شهر تنهایی.ماریا گفت آره.پدر و مادرم تو مارسی هستن و من فقط اینجام.من گفتم ماریا پس میتونی بیای و پیش من بمونی؟ماریا گفت واقعا؟اشکالی نداره؟من گفتم نه.میگم وسایلتو بیارن.ماریا گفت مرینت تو نیویورکه.من گفتم آره تو نیویورکه.ماریا گفت چه خوب.پس یک روز برم ببینمش.من گفتم حتما میریم بانو.ماریا قشنگ قرمز شده بود............
این داستان ادامه دارد....
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
من عاشق این رمانت شدم 🤩🤩🤩🤩🤩🤩💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖😍😍😍🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
راستی من پارت بعدی رو من پیدا نمی کنم
بابا من میگم داستانات رو بروسون به جرمی زگ من میگم این برای فصل ۵میترکونه
نظرم ارسال شد؟
بابا تو دیگه کی هستی داستانات عالیه البته بازم میگم اگه آدرین بیشتر به مرینت شک میکرد شک هایی مثل شک های عشق پنهان ۲۰ و بعد میفهمید شکش الکی بوده بهتر می شد و البته طولانی تر اما به هر حال داستانات فوقالده اند🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
احساس میکنم این پارت رو یه جایی خونده بودم دقیقا به همین شکل فقط اسماشون فرق میکرد
وای داداش او کی هستی تو یه نویسنده تمام عیار هستی که داره تو اینترنت مینویسه از دیدگاه من برو یه دفتر بزرگ بیار توش بنویس و اسم رو داستانه بزار تو یه نویسنده میشی صد در صد
زودتر فصل دو رو بزار عاشق داستانت شدم
خیلی خوب بود بعدی رو زود بزار
چرا برای من نظر بازدید کنندگان رو زده منفی یک.
به قول کلویی ان حس مسخرست کاملا مسخره عاشق شدن به این راحتی نیست