15 اسلاید صحیح/غلط توسط: tera(bts) انتشار: 4 سال پیش 186 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بچه ها این ادامه همون داستانی که ساعت 3 نصف شب به ذهنم رسید و زیر چراغ خواب نوشتم لطفا بخونید و نظر بدید
ادامه داستا :
وااای .... سر یک انسا با موهایی پریشان نمایان میشود که از چشمهایش خون جاری بود و به یک باره وان پر از خون میشود و من سر را سریعا از اب به بیرون پرت میکنم ان لباس پاره ای که در بیرون افتاده ب.د را در حین دوییدن تنم میکنم و خواهرم را صدا میزنم تا از ان اتاق فرار کنیم .
اونایی که داستان اول و نخوندن اول بخونن تا بفهمن داستان از چه قراره
ممنونم
ما فراز میکنیم تا به جایی دیگر پناه ببریم دستم را در جیبم میزارم و چیزی حس میکنم ان را در میاورم یک ساعت است ساعتی قلب شکل که زنجیری مثل گردنبند دارد و ان را دوباره در جیبم میگذارم و به راهمان ادامه میدهیم وقتی دوباره به راهرو میرسیم خبری از ان عروسک شیطانی نبود . خب از راهرو خارج میشویم .
به سمت پله هایی که به سمت طبقه بالا میروند ، میرویم و شروع به بالا رفتن میکنیم . پله ها پیچ در پیچ هستند بعد از ان همه اتفاق هایی که انجا برایمان افتاد باید هر چه زودتر راهی برای فرار کردن از خانه جن زده بکنیم . از پله ها بالا میرویم بعد از طبقه بالا پرتوی نوری نمایان است . ایا انجا راه فراری وجود دارد ؟ خب وقت فکر کردن نداریم باید سریع از پله ها بالا برویم .
تا ببینیم چه چیزی پشت ان پرتو انتظار ما را میکشد . اهسته و ارا از پله ها بالا میرویم و با گذاشتن پایمان روی هر سرامیک صدا هایی ترسناک میشنویم گویی کسی در ان بالا انتظار ما را میکشد . من دستم را روی علامت هایی که روی دیوار قرار دارد میزنم و ناگهان دیوار خال میشود و ما به ان طرف پرت میشویم و هر جوری میگردیم در را پیدا نمیکنیم .
پس به راهمان ادامه میدهیم انجا بسیار تاریک است اتاق بسیار بزرگی است گویی به خانه دیگری مربوط است بر روی اتاق کمد هایی خاکستری رنگ قرار دارد که ناگهان خواهرم لباسش به جایی گیر یکند و پاره میشود منم که لباسی که در حمام بود را به دلیل نداشتن وقت برداشتم پس در کمد ها را باز میکنیم در انجا لباس هایی اشرفی قرار داشت .
من پیرهنی آبی پفی که گردنبدی زیبا از جنس الماس دارد را میپوشم و خوارم پیرهنی صورتی که روی ان پروانه هایی نقش بسته است را به تن میکند .و به راهمان ادامه میدهیم که ناگهان زیر پایمان خالی میشود و وارد اتاقی دیگری میشویم و زیر پایمان چیزی را حس میکنیم سرمان را پایین میاوریم تا ببینیم چه چیزی است
واااای ........
جسد کلی جسد مرده که همه ی انها لباس های عروس برتن دارند سریع از ان اتاق فرار میکنیم و وارد اتاق دیگری میشویم . من حس میکنم تمام این ها یک بازی است . ان اتاق پر از مجسمه های زنی که لباس عروس بر تن داشتند بود من به انها نگاه میکنم چشمان انها واقعی است شایدم به نظر من و تمام جزئیاتشان واقعی به نظر میرسند .
من به یکی از ان عروس ها که در بالاترین نقطه بر روی صندلی سلطنتی نشسته است و به نظر ملکه میرسد نزدیک میشوم و به ان دست میزنم واای خدای من این ها ادم هستند ادم های واقعی از جنس پوست و استخوان چه کسی این بلا را سر انها اورده بود ؟؟
نمیدانم چه کنم به یک باره روی زمین میفتم و اشک از چشمانم سرازیر میشود . و به خوارم نگاه میکنم او هم شروع به گریه میکند .
تنها گریه کردن میتوانست من را کمک کند ان مجسمه ملکه ( بهتر بگم ادم ) از همه زیباتر بود بود با غمی فراوان به چشم های من زل زده بود . تک تک عروسک ها به من زل زده بودند یکی از انها دستش به سمت اسمان بود گویی در اخرین لحظات برای نجات تقلا کرده بود دیگری دهنش باز بود انگار همه ی انها دوست داشتن
مثل من گریه کنند .
یکی به چشم های من زل زئه بود ( دوست داشتم برم طرفش چشاش و از کاسه در بیارم خیلی ترسناک بود ) دلم برایشان میسوخت سریع دست خواهرم را گرفتم و او را کشا کشان از اتاق بیرون بردم و ناگهان دیدن دوباره به همان پله ها برگشتیم گویی تمام این مدت دور خودمان میچرخیدیم ! خب باز به سمت پله ها حرکت کردیم .
من به خواهرم ( الیزابت ) میگم : «نباید از کنارم جنب بخوری و از من دور شی و فقط کنار من حرکت کن و دنبالم بیا به دیوار ها و جایی دست نزن فقط با من بیا هر جا که میرم .» و باز هم به سمت بالا حرکت میکنیم و در بالا ترین نقطه زنی را میبینیم که پشت به ما ایستاده و پیرهنی سیاه بر تن دارد و مو های بلوندش تا کمرش میاید رویش را به طرف ما بر یگردانند .
صورتی زیبا دارد و چشم هایش ابی زیبایی است لبخندی زیبا بر لب دارد و وااای دندوناش مثل خون آشام هاست ( من عاشق خون آشام هستم ) از چشاش و گوشاش و دندوناش معلوم بود خون اشامه من و خواهرم فرار میکنیم و با سرعت از پله ها پایین میرویم و واای اون جلوی ما بود اخه چجوری ؟؟ حتما در مخفی اینجا بود .
او با قیافه معصومش میگوید نترسید و شروع میکنه به تعریف داستان زندگیش :
او میگوید اسمش تیلور ( وای یاد تیلور سوییفت افتادم عشقم )
سال ها قبل در شب هالویین به این خانه میاید ( درست مثل من و خواهرم )
در انجا زنی وجود داشت که به تیلور ( همون خون آشامه )میگوید :
این خانه متعلق به خانواده ای اشرافی است که این خانواده دختری داشت به نام کلارا ان دختر ارزو داشت یک روز ازدواج کند تا اینکه از کیسی خوشش میاید و تصمیم میگیرند شب هالویین با هم ازداج کنند اما در شب عروسی همه ی انها به دست دشمن دیرینه شان به وسیله سمی در غذا میمیرند .
کلیسا ( جای مذهبی مثل مسجد خودمون )همه ی خانوداه را بدون اینکه کسی بفهمد همینجا قبر میکنند اما کلارا را مجسمه ای در میاورند و مثل مجسمه در یکی از همین اتاق های قصر نگه میدارند روی این خانواده هنوز اینجاست و منتظر انتقام از ان کسی است که انها را کشت چون کلارا برای همیشه با لباس عروس میماند و ارزوی ازدواج را با خود به گور میبرد ولی از همه عجیب تر اینه که کلیسا به کسی خبر نداد یا حداقل این خانوه ارواح را پلمپ نکردند ( راست میگه )
این داستان ادامه دارد .....
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
عالییییی مثل همیشههه*-*
داستان منم بخون لطفا
ممنون عزیزم حتما 🤩
وای سارا من مردم از ترس😂😂😱😱😱
پارت ۳ رو هم بزار لطفا عزیزم
ممنون عزیزم 🥰
پارت 3 رو گذاشتم
سلام بزار لطفا
بله حتما عزیزم گذاشتم منتظرم ثبت بشه 🥰
پس چرا هنوز نشده
سلام عزیزم گذاشته بودم ولی قبول نکرد به خاطر همین الان دوباره گذاشتم دیگ تا هفته بعد ایشالله میاد
بازم ببخشید که دیر شد 🙏
عکسش رو عشقهههههه من عکسشو موخامممم خوشگلههههه افرینننننن
ممنونم 💕اره عکسش خیلی باحاله 😍
خیییییییییییییلییییییییی عالی بود 🌺🌺🌺🌺
ساراااااا ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
الان میگه مرسی که نظر دادی😑😑😑
ممنون عزیزم لطف داری 😍🥰
دیدی نگفتم 😅😂
پریسا توییی ؟ 😁😁
اول متوجه اسمت نشدم 😅
خوب بود ولی من اصلا به این داستان نمی گم ترسناک (قصد توهین نداشتم) لطفا ادامه بده❤
ممنون عزیزم مرسی که نظر دادی
وای من که از ترس چی بگم، یه چیزی اونورتر مردم
ممنون عزیزم مرسی که نظر دادی
پشمام خودم رو خراب کردم
ممنون عزیزم مرسی که نظر دادی
فووووووقققققق الللععععااادددددهههه ترین داستان ترسناک تستچی
ممنون عزیزم لطف داری مرسی که نظر دادی
خیلی زیبا بو واقعا هم گریه ام گرفت هم ترسیدم خیلی نویسنده ی خوبی هستی حتما این داستان رو ادامه بده
ممنون عزیزم لطف داری مرسی که نظر دادی