داستان من بخش اول
(( به نام خالق هستی )) واقعا مجبورم با پسر خالم هم نیمکتی بشم چه جهنمی !! سلام ببخشید که اول خودم رو معرفی نکردم ، اسمه من سلنا ویکتوریاست . خانواده ام یه خونواده با یه شجره نامه ی خیلی بلند بالاست و ریشه هام از سمت خونواده پدریم به پادشاه امریکا میرسه و از سمت مادری هم میرسم به عصر هجر دوران ساموراییا که از لحاظ خونوادگی عتیقه ام .
درواقعه من یک دورگه ی ژاپنی امریکاییم و در سال 2007 در ژاپن به دنیا اومدم . کوچک ترین نوه ی خونواده ی مادریم و پدریم هستم و به خاطر همین خیلی لوسم کردن 😁 علاوه بر اون بین اون همه نوه ی پسر فقط منم که دخترم 😂😂😂 پنج تا پسر خاله و سه تا خاله دارم ، سه تا هم پسر دایی و سه تا دایی دارم . شیش تا پسر عمو دارم و چهار تا هم پسر عمه خداییش خیلی شلوغیم . از بچگی پیانو زدن یاد گرفتم و نت نویسی ، زبان فرانسه ، زبان ژاپنی و چینی ، البته فقط خونه ی خودمون . هرسال تابستون و بهار میرم ژاپن ور دل مادربزرگم اونجا پدربزرگم بهم هنر های رزمی یاد میده و از همین جهت بدن قوی و محکمی دارم .
خب بریم که یه توضیحاته دیگه ای به عرضتون برسونم . من الان مدرسه ام و سر زنگ ریاضی ام الانم دارم جهنم و جلو چشمام می بینم . جهنم من هم نیمکتی شدن با پسر خاله ایه که اصلا باهاش کنار نمیام و وقتی تو یه کیلومتریم باشه بد جوری دلم می خواد سر به تنش نباشه و حالا که تو فاصله ی چند متریمه دلم می خواد تیکه تیکه اش کنم و ازش مربا واسه ی کیکام بپزم .
وقتی خانوم جیمز معلمه ریاضیمون داشت میگفت یوکی هوندا دلم می خواست همون موقع تیکه تیکه اش کنم . ازش مربا درست کنم و به عنوان پیش غذا ازش استفاده کنم .
وقتی خانومه جیمز گفت بشین کنار سلنا اونموقع کسی که مرده بود من بودم . مات و مبهوت حتی چشمامم کار نمی کرد . واقعا داشتن فاتحه امو می خوندن من خودم جهنمه خودمو قبل مرگم دیدم . از جام بلند شدمو گفتم اجازه هست . بهم اجازه صحبت داده شد تا وقتی که بتونم باید حمله و ضربه بزنم تا یراست بره گوشه ی جهنم ، گفتم من دوست دارم برم ته کلاس بشینم تا یوکی جاش راحت باشه . دوست ندارم جاشو تنگ کنم . خانوم جیمز قبول کرد و گفت بفرمایید سر جاهای تایین شدتون . پیدا بود حالش گرفته بود دلم حال اومدا ولی واقعا بخیر گذشت نزدیک بود زنده زنده دفن بشم .
بخیر گذشته بود واقعا بخیر گذشته بود . جنگ امروز به نفع من تموم شده بود واقعا لذت بخشه . بعد کلاس دوست صمیمیم بهم گفت چه خبره کبکت خروس می خونه ?? گفتم اگه برنده پیروز میدون جنگ بودی چه حسی داشتی الان من اون حسو دارم . گفت یعنی الان اینجا پادگانت یا میدونه جنگه . گفتم میدون جنگ به این کوچیکی وقتی اینقدر ریزه میزه اس چی جوری پادگان توش جا بدم ??? گفت پس میدون جنگت وقتی پادگان نداره واسه چیته اصلن داری با کی می جنگی جنگ الکترنیکه یا الان پیشت تفنگ هست ??? گفتم اولا دشمنه من یوکی هوندا و صلاح من مغزمه ، دوما الان برای اینکه جنگ الکترنیک راه بندازم باید بهش برق وصل کنم تا برق بگیرتش حالا برقم کجا بود ????
گفت مگه اون بد بخت چیکارت کرده اینقدر درگیره جنگی باش ??? گفتم رو مخمه منم رو مخشم . یه جوری نگاه می کرد که منم گفتم چرا اینجوری می کنی ???? گفت نکنه دوست پسر سابقته ??? الانم با یکی دیگست و تو هنوزم روش کراش داری ??????? گفتم من و اون 😒 واقعا خجالت اوره و همینطور چندش 😒😒😒😒😒 گفت پس چرا اینقد رو مخته و تو هم رو مخشی ??? بهش گفتم لیلی جان پسر خاله امه
بیچاره جوری نگاه می کرد انگار فهمیده گربه اش مرده 😝😝😝
گفت واقعاااااااااا گفتم اره ، بد جور مکس گفت واقعاااا گفتم سه متر پریدم بالا چرا مثه جن یهو پیدات میشه !!!! گفت همینجوری 😌
یوکی گفت اره که پسر خاله اشم گفتم توووووووو....... گفت منننننن گفتم اره خودتو تیربرق گفت تیر برق مکس گفت ول کن بابا بیاین بریم ناهار بخوریم . همزمان گفتیم من جایی که این باشه نمیاااااام ! بعد راهامونو کج کردیمو رفتیم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
افرین سارا جون مشکل خاصی نداشت فقط یه معرفی شخصیت برای داستانت بنویسو اینکه اگه برای تست هات نمایه بزاری آدمای بیشتری بهش جذب میشن البته اگه بلد نیستی میتونم یادت بدم و اینکه عالیییی بود خیلی هم واسه داستان خندیدم حتما ادامه بده منم به دیگران معرفیت میکنم🤍👍🏻
سلام سلام
خیلی خیلی ممنونم از اینکه بهم روحیه دادی!! ممنونم واقعا