12 اسلاید صحیح/غلط توسط: لیانا ۲ انتشار: 3 سال پیش 1,402 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
-هوم؟
ابرو هاشو بالا انداخت.
وا این مرد د.ی.و.و.ن.ه شده بود. ابرو هام رو مدل خودش بالا انداختم و گفتم:
-این یعنی چی؟
خندید و گفت:
-بخدا منتظر سوتی امروزت بودم. اصلاً دیدم سوتی ندادی نگران شدم مری. گفتم نکنه خدایی نکرده مشکلی پیش اومده.😐😂
دستم رو مشت کردم و کوبیدم تو بازوش و گفتم:
-ادرین. مگه چی گفتم؟
به پرده آویزون شده فروشگاهی که مقابلمون بود اشاره کرد و گفت:
-می بینی که... . برو یه چند دست لباس بخر لازمت میشه.
و بلند بلند خندید.
وا لباس خریدن مگه خنده داره. اسم خرید که اومد نگاه به ویترین نکردم و سرم رو انداختم پایین و وارد فروشگاه شدم که با دیدن لباس های خواب و یه سری از لباس های مجلسی ف.ک.م افتاد . اینا چرا باید لازمم شه؟؟؟
باصدای فروشنده که می گفت:
-بفرمایید.
یک قدم به عقب رفتم که آدرین وارد فروشگاه شد. فروشنده هم چون هیچکس بجز ما تو فروشگاهش نبود گیر نداد. آدرین همونطور که دستش پشت کمرم بود و من رو به جلو هول می داد گفت:
-واسه خانومم چند دست لباس می خواستم.
فروشنده هم که انگار منتظر همچین حرفی بود شروع کرد به توضیح دادن در مورد جنس های عالی که داره و بین حرف زدن تند تندش برگشت سمت آدرین و گفت:
-از نظر قیمت که مشکلی نداری؟
با شنیدن کلمه نه از دهن ادرین میزش رو پر از لباس با برند ها و جنس ها و رنگ های مختلف کرد و تند تند در مورد هر کدوم توضیحاتی می داد که من اصلا سر در نمی آوردم. .(خب پس میخوای چکار کنه؟ دیده یکی پیدا شده قیمتا براش مشکلی نداره میخواد جنساشو بفروشه تموم شه😐😂)
یه نگاه به لباس ها انداختم. حتی از تصور پوشیدنشون هم خجالت میکشیدم.فروشنده که دیگه کل اجناسش رو واسم آورده بود منتظر به من نگاه می کرد تا انتخاب کنم. اما واقعاً نمی تونستم. آدرین هم یکم منتظر موند اما وقتی دید حرفی نمی زنم چند دست لباس ها رو برداشت که حساب کنه. وا باز این نظر منو نپرسید. خجالت رو بیخیال شدم و لباس ها رو از دستش گرفتم و چند تا از اونایی که نسبت به بقیه پوشیده تر بودن رو برداشتم
لبخندی زد و رو به فروشنده گفت:
-همین ها رو می بریم.
فروشنده هم باز شروع کرد به تعریف کردن از جنس ها و تند تند لباس ها رو داخل پاکت های کوچیکی می گذاشت.(😐) با هم از فروشگاه خارج شدیم. برگشتم سمتش و گفتم:
-تو خجالت نمی کشی واقعاً؟
پاکت ها رو از دستم گرفت و گفت:
-نه چرا باید خجالت بکشم؟؟؟
نشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:
-من این لباس ها رو می خوام چیکار؟ هان؟
لبخند خبیثی زد و گفت:
-بالاخره که یه روزی لازم میشه.
جیغ آرومی زدم و گفتم:
-خیلی بدی. می دونستی؟
برعکس تصورم اصلاً عصبی نشد و گفت:
-آره ع.ز.ی.ز.م می دونستم.
..................................................................................
زیر دوش ایستاده بودم و جرئت بیرون رفتن نداشتم. چرا آدرین انقدر مهربون شده ها... الکی نبوده... ...حالا حالیش می کنم. دوش آب گرم رو بیشتر باز کردم و حسابی موهام رو با شامپو شستم. حوصله ام سر رفته بود. حدود چهل و پنج دقیقه ای بود داخل حمام بودم.
به آینه نگاه کردم. ایده ی جدید واسه رفع بیکاری زد به سرم زد. موهامو با شامپو شبیه مارسل کردم... آخی مارسل.. چقدر دلم هوای داداش ع.ا.ش.ق.م.و کرده... نوچ نوچ نوچ اون کاگامی م.و.ذ.ی رو بگو ها...
اصلاً یکی نیست بهش بگه داری درس می خونی یا د.ل داداش ما رو می بری؟؟؟ اوه اوه اوه گفتم درس... اصلاً این چند وقت بیخیال درس و دانشگاه شده بودم. یکی نبود بهم بگه آخه ب.د.ب.خ.ت تو که خودتو ک.ش.ت.ی تا قبول شی پس چرا درست رو نمی خونی؟؟؟
وای چقدر ب.د.ب.خ.ت.ی دارم و نمی دونستم هااا. تا حالا انقدر بیکار نبودم که به این چیزا فکر کنم. به تصویر خودم تو آینه خندیدم. راستی چرا وقتی بچه بودم فکر می کردم هر کی ریش پروفسوری داره درس خونده ست و پروفسور؟؟؟ بازم از فکر مسخره ام خنده ام گرفت. چاره ی دیگه ای نداشتم. بازم ندای درونم پرید وسط فکر هام و گفت:
-مرینت بری بیرون امنیت ج.ا.ن.ی نداری ها... به جای اینکه به این خاطرات نوزادیت تا الان فکر کنی یه فکری واسه فرار کن.
از حق نگذریم این بار حق با ندا جون بود. تازه می خواستم با ندا جون درد و دل کنم که صدای بلند آدرین مانع شد.
آدرین: مری داری چیکار می کنی؟ سه ساعته رفتی اون تو... بیا حولته ام بگیر باز جا گذاشتی...
وای ل.ع.ن.ت به م.خ من... آروم در حمام رو باز کردم و دستم رو بردم بیرون و گفتم:
-ممنون بده حوله ام رو.
صدایی نیومد. دستم رو بیشتر از لای در بیرون فرستادم و گفتم:
-بده دیگه...
بازم صدایی نیومد. آروم سرم رو از لای در بیرون بردم که ببین کجا رفته. به محض بردن سرم به بیرون از حمام صدای قهقهه ی آدرین هم به هوا رفت و گفت:
-خجالت نمی کشی؟؟؟ رفتی اون تو کف بازی... موهاتو چرا شبیه مارسل کردی؟.. بیا بیرون دیگه...واست لباس آماده کردم رو تخت... حتماً بپوشش
تو دلم گفتم:
-جون ع.م.ه ات لباسی رو می پوشم که تو واسم انتخاب کنی...
باشه ی زیر لبی گفتم و در حمام رو بستم. سریع خودم رو شستم و حوله ام رو پوشیدم. آروم در رو باز کردم و یه نگاه یواشکی به راه رو انداختم... کسی نبود... با پنجه پا دویدم توی اتاق و در رو بستم و بهش تکیه دادم. همونطور که چشم هام رو بسته بودم بلند گفتم:
-آخیـــش
و ریز واسه خودم خندیدم.
اما با صدای آدرین که می گفت:
-کسی دنبالت گذاشته بود؟؟؟
به سرعت نور چشمام رو باز کردم. لب پنجره ی ویلا و رو به دریا نشسته بود. دلم می خواست مثل تام و جری الان گیتارم پیشم بود و می زدم تو سرش. طوری که سرش از اون طرف گیتار بزنه بیرون...اما نه حیف گیتارم بود...دوباره واسه خودم خندیدم اما حرفی که آدرین زد ساکت شدم.
-از دست من که فرار نمی کردی؟ نه؟
همونطور که دستم رو از پشت کمرم به دست دستگیره در می بردم گفتم:
-نه واسه ی چی باید ازت فرار کنم؟
بطرفم اومد و گفت:
-پس بشین موهاتو خشک کنم. اون دستگیره در رو هم ول کن.
دلهره به سراغم اومده بود. لبخند زورکی زدم و گفتم:
-نه ممنون اول بریم شام بخوریم بعد خودم میام خشک می کنم.
ادرین : اینطوری که نمیشه. با موهای خیس می خوای شام بخوری؟
آخیش... .... یعنی بالاخره از این اتاق واسه شام میرم بیرون. خوشحال به سمت صندلی رفتم و نشستم اما با دیدن لبخند مرموز آدرین از داخل آینه و همچنین وقتی که گفت:
-من که گرسنه ام نیست. تو چی؟
از جا بلند شدم و گفتم:
-ولی من خیلی گرسنه ام...
دستانش رو روی شونه هام گذاشت و بزور نشوندم رو صندلی و گفت:
-خیلی خوب شامتم میدم. تکون نخور تا موهات رو هم خشک کنم.
مثل دختر بچه های مظلوم روی صندلی نشستم و آدرین مشغول خشک کردن موهام شد. هر بار با کشیده شدن انگشتای دستش بین موهام قلقلکم می شد و می خندیدم که اون هم لجبازی می کرد و بیشتر دستاش رو بین موهام می کشید. چقدر بد بود که آدرین همه ی فکر های من رو می خوند.
(احیانن قدرت جادویی نداره؟😐😂)
با قطع شدن سشوار از جا پریدم و گفتم:
-آخ جون بریم شام بخوریم...
هنوز حرفم رو ادامه نداده بودم که آدرین گفت:
-بعله... میریم شام می خوریم بعد هم مرینت خانوم این لباس هایی رو که واسش گذاشتم رو تخت می پوشه. مگه نه؟
همونطور که پاهام رو تکون میدادم واسش ابرو هام رو بالا انداختم و با صدای کشیده ای گفتم:
-نـــــوچ
واسه اینکه حرصم رو در بیاره پوزخندی زد و گفت:
-حالا می بینیم.
گفتم:
-باشه... می بینیم...
روی صندلی نشستم. آدرین هم مشغول کشیدن غذا واسه ی هر دومون شد. بشقاب بزرگی رو پر از غذا کرد و گذاشت وسط میز... به خیال اینکه همش رو واسه ی من کشیده گفتم:
-اوو... اینکه خیلی زیاده واسه من...
چنگال رو به دستم داد و گفتم:
-همش رو که تو نمی خوری. منم هستم.
متوجه منظورش نشدم. چنگالم رو نزدیک بشقاب بردم که اون هم چنگالش رو آورد. . یعنی با هم تو یه بشقاب باید غذا می خوردیم؟؟؟
لجوجانه گفتم:
-نمی خوام. من بشقاب جدا می خوام.
بی تفاوت گفت:
-نمی خوام نداریم. عادت می کنی...
گفتم:
-دلم نمی خواد با تو بخورم. من بشقاب جدا می خوام...
خبیث نگاهم کرد و گفت:
-یعنی نمی خوری دیگه؟
-نـــه
آدرین: خیلی خوب. می ریم می خوابیم.
همزمان چنگالم رو پر از غذا کرد و گفت:
-حالا مثل یه دختر خوب شامت رو می خوری یا بریم بخوابیم؟
سریع چنگال رو از دستش قاپیدم و گفتم:
-نه نه... می خورم.
که باز صدای خنده اش بلند شد. . مسخره. ...
سعی کردم با کمترین سرعت ممکن شامم رو بخورم. مشخص بود که آدرین هم فهمیده که از قصد آروم شام می خورم. چون هر بار نگاهم می کرد و لبخند میزد. آخر کار هم نتونست خودشو کنترل کنه و گفت:
-تو هر شب به همین آرومی غذا می خوری؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
-بله...مشکلیه؟؟؟
دست هاش رو تکون داد و گفت:
-نه ... فقط تو این دو سه ماهی که باهات بودم تا حالا ندیده بودم اینطوری شام بخوری...
محلش ندادم و دوباره مشغول خوردن شدم که باز صدای خنده اش رو ا.ع.ص.اب.م رفت. اه دیگه شو.ر.ش رو در آورده بود. سعی کردم خودم رو ع.ص.ب.ی نشون بدم و گفتم:
-چیزی شده ؟؟؟
آدرین: هیچی ع.ز.ی.ز.م. یاد اون شبی افتادم که واسه اولین بار اومدم خونتون. الان یادم افتاد که تو همیشه آروم غذا می خوری.
ذهنم دنبال اولین شام خوردن من و آدرین در کنار هم می گشت. وای چه افتضاحی... اولین بار همون شبی بود که خیلی گرسنه ام بود و کباب ها رو چیده بودم رو بشقابم..
سریع چنگال رو از دستش قاپیدم و گفتم:
-نه نه... می خورم.
که باز صدای خنده اش بلند شد. . مسخره. ...
سعی کردم با کمترین سرعت ممکن شامم رو بخورم. مشخص بود که آدرین هم فهمیده که از قصد آروم شام می خورم. چون هر بار نگاهم می کرد و لبخند میزد. آخر کار هم نتونست خودشو کنترل کنه و گفت:
-تو هر شب به همین آرومی غذا می خوری؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
-بله...مشکلیه؟؟؟
دست هاش رو تکون داد و گفت:
-نه ... فقط تو این دو سه ماهی که باهات بودم تا حالا ندیده بودم اینطوری شام بخوری...
محلش ندادم و دوباره مشغول خوردن شدم که باز صدای خنده اش رو ا.ع.ص.اب.م رفت. اه دیگه شو.ر.ش رو در آورده بود. سعی کردم خودم رو ع.ص.ب.ی نشون بدم و گفتم:
-چیزی شده ؟؟؟
آدرین: هیچی ع.ز.ی.ز.م. یاد اون شبی افتادم که واسه اولین بار اومدم خونتون. الان یادم افتاد که تو همیشه آروم غذا می خوری.
ذهنم دنبال اولین شام خوردن من و آدرین در کنار هم می گشت. وای چه افتضاحی... اولین بار همون شبی بود که خیلی گرسنه ام بود و کباب ها رو چیده بودم رو بشقابم..
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و همزمان با هم صدای قهقهه مون به هوا رفت.
کم کم از دستم عصبی شد. بشقاب رو از رو میز برداشت و گفت:
-ا مرینت بسه دیگه چقدر می خوری؟ بریم بخوابیم دیگه...
یه نگاه به ساعت انداختم و گفتم:
-کی تا حالا دیدی من ساعت نه برم بخوابم؟؟؟
آدرین: پاشو حداقل لباسات رو عوض کن.
ناچار باشه ای گفتم و به سمت اتاق خواب رفتم. یه نگاه به لباسی که روی تخت بود انداختم. اوه اوه. لباس نرم با خطوط نامنظم قرمز لباسش مشکی بود که بلندیش به زانو می رسید... یه نگاهی بهش کردم و شروع کردم به فکر کردن.
لباس ها رو برداشتم و داخل کمد گذاشتمش... یه لباس و شلوار صورتی برداشتم و پوشیدم .
بیکار که شدم یه نگاه به ادرین انداختم. چشماش بسته بود و منظم نفس می کشید. یعنی خوابش برده بود؟ آخه کدوم آدم عاقلی به این زودی می خوابید. تکونش دادم که سریع روی تخت نشست و گفت:
-جونم؟
آروم گفتم:
-خوابم نمی بره.
سرم رو گرفت توی ب.غ.ل.ش و همون طور که موهام رو نوازش می کرد گفت:
-بخواب ع.ز.ی.ز.م... گفتم:
-خیلی خوبی آدرین
(یه بار میگه خیلی بدی الان میگه خیلی خوبی؟😐 )
ع.ا.ش.ق نوازش های آدرین شده بودم و سریعاً خوابم و برد وفقط زمزمه ای از آدرین که می گفت:
-نه بهتر از تو که این مدت تحملم کردی.
رو شنیدم.
صبح با احساس خفگی از خواب بیدار شدم. انقدر خوابم میومدکه نگو... خواستم چشمام رو ماساژ بدم که نشد..
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
29 لایک
راستی من ساینا هستم تازه عضو شدم میای اجی شیم
من دوازده سالمه از شیرازز
البته عزیزم
منم پری سیمام ۱۲ سالمه
میگم کی پارت بعد میاد ؟ سه روززززز شدااااا
من دیروز گذاشتمش تو برسی ولی دیروز تا ساعت ۲ منتشر نشد منم نوشته هامو کپی کردم دوباره گذاشتم حالا تا الان باز منتشر نشده دوباره کپیشون کردم گذاشتم حالا امیدوارم منتشر بشه
راستی آجی دلم لقب میخواد به نظرت اگه تست شروع کارمو خوندی یه نظر راجب لقب میتونی بدی؟
اره خوندمش
بنظرم اگه بخوای فاطی میتوگه خوب باشه چون کوتاه شده ای اسمته یا یه همچین چیزی
نمیدونم ولی از بچگی عاشق اسم دریا و جاسمین بودم و هستم
راستی آجی اسمم قرار بوده جاسمین باشه
نظرت؟
قشنگن
مرسی آجی
عالی مثل همیشه
ممنون اجی
یه سوال من کامنت دادم آخه یادم نیست 😂😂😂
امروز سرم خیلی شلوغ بود
😂😂
اره کامنت دادی
اجی اسمش سو هان بود
اها ممنون
عالی بود اجی خوشکلم مثل همیشه بی نقص😍
مرسی اجو
سلام
ببخشید امکانش هست در یک پلتفرمی یا شبکه اجتماعی دیگه پارت های داستانتون رو بزارید یکم اذیت میشه اینطوری خواننده
مرسی
سلام
من داخل شبکه اجتماعی دیگه ای متاسفانه کاربر نیستم.داخل سایت ها هم من گزاشتم یکی دوباری ولی گزارش دادن
عالیییییییییییییییییییییی
مرسیییییییییییی
عالی بود
پارت بعدی رو زود بزار
مرسی