12 اسلاید صحیح/غلط توسط: لیانا ۲ انتشار: 3 سال پیش 1,706 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
دو تا بشقاب گذاشتم و چنگال و کارد رو کنارش گذاشتم. لیوان های پایه بلندی رو برداشتم و کنار بشقاب ها گذاشتم. دستمال ها رو طوری که از مامان یاد گرفته بودم پیچیدم و داخل لیوان ها گذاشتم. شبیه پروانه شده بود.دیگه چیزی به ذهنم نمی رسید.همه چیز بود. نوشابه رو از داخل یخچال برداشتم که آدرین وارد شد.
یه سوتی بلندی زد و گفت:
-واو.. ببین خانومم چه کرده. نه بابا بلد بودی و رو نمی کردی.
از آشپزخونه بیرون رفتم و کتش رو ازش گرفتم تا واسش آویزون کنم. زبونمو بیرون آوردم و گفتم:
-بعله. تا ک.ور شود هر آنکه نتوان بیند.
تو دلم گفتم:
-خ.اک تو سرت مری. دو دقیقه آروم باش و خودت رو کنترل کن.
نگاهش به شکل جدیدم افتاد. یکم خجالت کشیدم. یکم نگاهم کرد و بعد سرش رو تکون داد و گفت:
-خوب شد لباسات رو عوض کردی. جون مری داشتم پشیمون می شدم اونطوری که دیشب دیدمت.
کتش رو انداختم رو مبل و به طرف آشپزخونه رفتم.
در حالی که کتش رو از میز بر می داشت تا آوریزونش کنه گفت:
-ا مری، ع.ز.یزم جنبه انتقاد نداری ها.
دست به کمر ایستادم و گفتم:
-بجای اینکه انقدر حرف می زنی برو دست و صورتت رو بشور بیا نهارتو بخور.
آدرین: چشم منتظر بودم تو آموزشم بدی بعد برم.
با هم وارد آشپزخونه شدیم و رو به روی هم پشت میز نشستیم. بشقاب آدرین روگرفتم و واسش غذا کشیدم.
- ممنون. مثل اینکه قضیه جدیه. خودت درستش کردی.
لبم رو جویدم و سعی کردم جوابش رو ندم و بحث رو عوض کنم. فقط گفتم:
-خواهش می کنم. چه خبر از آموزشگاه؟
چنگال رو به سم دهنش برد و گفت:
-خوب بود. تا فردا که دیگه کلاس ندارم.
- یعنی تا آخر شب می خوای خونه باشی؟
آدرین: ناراحتی؟
- نه!
دیگه حرفی نزدم که باز پرسید:
-م
ری تو که دیگه آموزشگاه نمیای؟
جا خوردم. قرار نبود که نرم دیگه.
- آخه چرا نیام؟ نه میام کمکت باشم.
لبش رو با دستمال تمیز کرد و گفت:
- نیازی نیست چون امروز با
پشتیبان قبلی تماس گرفتم و ازش خواستم که برگرده.
- آخه چرا؟
آدرین: خوشم نمیاد ز.نم سر کار بره.
-اما...
آدرین: مرینت بحثشو نکن. مدرکت رو که گرفتی توی رشته خودت فعالیت کن. مگه نگفتی من شهر دیگه تدریس نکنم؟ خب باشه در عوض تو هم دیگه لازم نیست پشتیبان کلاس باشی.
همونطور که با غذام بازی می کردم گفتم:
-اما آخه فقط سه ماه مونده.
آدرین از سر میز بلند شد و گفت:
-اما نداره.
حرف زدن باهاش بی فایده بود. آدرین خیلی مهربون بود خیلی هم خوش اخلاق اما امان از وقتی که به یه موضوعی گیر می داد. دیگه بحث کردن باهاش بی فایده بود. حرف حرف خودش می شد.
-ممنون ع.ز.یزم خیلی خوشمزه بود.
سرمو زیر انداختم و گفتم:
-خواهش می کنم.
آدرین به سمت کاناپه ای که جلوی تلویزیون بود رفت و من مشغول جمع کردن میز شدم.
.
-آدریـــن جــونم
بطرفم برگشت و با خنده گفت:
-چی می خوای ع.زیزم؟
-حداقل این سه ماه بیام؟
اخماش تو هم کشید و گفت:
-در.دت فقط این سه ماهه؟
سرمو زیر انداختم و گفتم:
- آره
آدرین: باشه. اما واسه سال دیگه نمیشه ها. از الان دارم بهت میگم مرینت. صداتو واسم بکشی، آخر اسمم جون بزاری، هر کاری کنی نمیشه.
ریز ریز خندیدم و گفتم:
-باشه.میسی
دوباره مشغول دیدن تلویزیون شد.
-آدرین؟
همون طور که با کنترل بازی می کرد گفت:
-دیگه چیه؟
لبام رو به نشونه دلخوری جمع کردم و گفتم:
- بگو جونم تا بگم.
آدرین: چشم جونم؟
-کی میریم خرید عید؟
کنترل از دستش افتاد. صاف نشست رو مبل و گفت:
-راست میگیا. اصلاً یادم نبود. کلاس های من که دیگه کنسله. سه چهار روز وقت داریم کافیه دیگه.
از رو مبل بلند شدم و گفتم:
-تا من ظرف رو میزارم تو ماشین ظرفشویی تو هم استراحت و کن. بعد میریم خرید.😐
دستش رو زیر سرش گذاشت و زیر لب باشه ای گفت.
دو تا دونه بشقاب و لیوان بیشتر نبود. *نه اخه انقدر کمه میزاریش تو ماشین ظرفشوییی؟ 😐 مری:خب دیگه چکار کنم تو نویسنده ای *سریع گذاشتم و رفتم تو اتاقمون. لباس هایی رو که می خواستم رو برداشتم تا اتوشون بزنم. مشغول اتو کردن لباس هام بودم که گوشیم زنگ خورد. اسم مارسل افتاده بود. عجیب بود. ترسیدم اتفاقی افتاده باشه سریع گوشی رو برداشتم و گفتم:
-سلام
مارسل: سلام آجی
صداش خیلی مظلوم بود. فقط وقتی خیلی ناراحت بود این طوری حرف می زد.
-مارسل، چیزی شده؟
مارسل: آره. مرینت اگه الان بیام پیشت زشت نیست؟
با صدا خندیدم و گفتم:
-نه دی.و.ونه چرا زشت باشه؟
فکر کردم دلش واسم تنگ شده. واسه اینکه احساس نکنه مزاحمم میشه ادامه دادم:
- اتفاقاً خودم می خواستم زنگ بزنم خونه دعوتتون کنم.
نذاشت حرفم رو ادامه بدم و گفت:
-میشه مامان بابا رو امشب دعوت نکنی؟ می خوام خصوصی باهات حرف بزنم.
نگران شدم و گفتم:
-باشه داداش مشکلی نداره. لازانیا درست کردم. نهار شرکت رو نخور.
مارسل: باشه. تا یک ساعت دیگه اونجام.
خداحافظی کردم و لباسام رو برگردوندم داخل کمد. نمی دونستم چطوری به آدرین بگم. از اتاق بیرون اومدم و نگاهی بهش انداختم. خواب بود. معلوم بود خسته ست. دلم نیومد بیدارش کنم. ملحفه ای از رو تخت برداشتم و روش انداختم. همزمان گوشیش زنگ خورد و بیدار شد. نگاه خوابالود و متعجبش رو بهم انداخت. خب منم بیدار می شدم و می دیدم یکی روم خم شده همین طور می شدم دیگه. دستم رو بالا اوردم تا ملحفه رو ببینه. لبخندی زد و گوشی رو از میز بالا سرش برداشت و جواب داد.
روی مبل مقابلش نشستم و منتظر شدم تا تلفنش تمام شه. به محض خداحافظی آدرین سرم رو بالا آوردم و همزمان همدیگه رو صدا کردیم. لبخندی زدم و گفتم:
-بگو
آدرین: میشه فردا بریم واسه خرید؟ عصر یه سری جلسه دارم واسه اردو های عید . الان هم باید برم آموزشگاه جلسه گذاشتن
یکم خودم رو ناراحت نشون دادم و گفتم:
-نه اشکال نداره.
آدرین: شرمنده ع.ز.یزم. جبران می کنم.
-گفتم که مشکلی نداره. مارسل هم قراره بیاد پیشم مثل اینکه باهام کار داره.
آدرین: خوبه.
بلند شد و رفت سمت لباس هاش. من هم بطرف آشپزخونه رفتم تا وسایل پذیرایی از مارسل رو آماده کنم. یعنی چی شده بود که می خواست باهام خصوصی صحبت کنه؟ نکنه آدرین پشیمون شده و به مارسل گفته؟ نکنه واسه همین داره از خونه میره بیرون. با صدای آیفون از جا پریدم. مارسل بود. آدرین کی رفته بود؟ چرا باهام خداحافظی نکرد؟ شایدم حواسم نبوده. رو به روی هم نشسته بودیم و جفتمون تو فکرای خودمون. افکارم رو کنار زدم و منتظر شدم تا خود مارسل بگه چی شده. بهش تعارف کردم تا شربتش رو بخوره و گفتم:
-چی شده مارسل؟ آدرین چیزی بهت گفته؟
یه خورده از شربتش نوشید و گفت:
-نه بابا. قضیه مربوط به خودم و .... چطوری بگم؟ من و....
-توروخدا بگو دیگه جون به لبم کردی. مامان چیزیش شده؟
هول کرد و گفت:
-نه...نه... قضیه مربوط به من و کاگامیه.
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
-کاگامی خودمون؟
چشمکی زد و گفت:
-آره کاگامی خودمون
- _ پرو نشو. حالا چی شده؟
خنده ای کرد و گفتم:
-خن*گ خدا نفهمیدی؟
گیج گفتم:
-نه
لیوانش رو گذاشت روی میز و گفت:
-من ...من.... می خوام.ش.
با زبونش روی لبش کشید تا تر بشه و ادامه داد:
-یعنی ما جفتمون همدیگه رو دوس.ت داریم.
****
هنگ کردم. مارسل دوستش داره؟؟؟ از کجا می دونه کاگامی هم دوستش داره؟؟؟ یعنی با هم حرف زدن؟؟؟ چشمامو ریز
کردم و دقیق نگاهش کردم و گفتم:
-شما دو تا با هم حرفم زدید؟
دیگه ترسش واسه گفتن از بین رفته بود. بلند خندید و گفت:
-حرف که واسه یه دقیقه شِ.
گیج گفتم:
-مارسل درست حرف بزن بفهمم قضیه چیه. تو کی با کاگامی حرف زدی؟ کاگامی که این مدت پاریس نبود.
اشاره کرد به موبایلم که روی میز بود و گفت:
-از گوشیت شمارش رو کش رفتم.
سرش رو انداخت پایین و ادامه داد:
- خوب بود. خانم بود. اینو تمام این مدتی که دوره دبیرستان بودی از بین حرفات می فهمیدم. کم کم با چیزایی که تو تعریف می کردی ازش و شیطنت هایی که کم و بیش ازش می دیدم خوشم اومد ازش. فکر می کردم خانواده ش بخوان پاریس درس بخونه. اما نشد. از شانس بد من نی قبول شد. با خودم گفتم اگه بره دیگه ممکنه بر نگرده. ممکنه همونجا بخواد ا.ز.د.و.ا.ج کنه. کم نبود. چهار سال...گوشیت رو برداشتم و به اسم تو باهاش حرف زدم. گفتم داداشم ازت خوشش میاد. گفتم داداشم دوستت داره. اولش فکر کرد مسخره بازیه و هی می گفت:« کی بهتر از داداش تو؟»، « بگو منم ازش خوشم میاد. »... ولی بعد که گفتم مارسلم و تلفنی با هم حرف زدیم اولش یکم ناز کرد. گفت می خوام فکر کنم و آخر کار مورد قبول خانم واقع شدم.
مارسل تعریف می کرد و من اتفاقای چند وقت اخیر و سوتی های کاگامی یادم می اومد. روزی که بهم گفت عروس خانم در صورتی که هنوز من بهش چیزی نگفته بود...روزی که گفت عروسی.... ولی بعد حرفش رو عوض کرد و مهم تر از همه روزی که تو کوه باهام تماس گرفت و من همش فکر می کردم مارسل رو چرا اون روز اتفاقی دیدم....نا.م.رد ها چقدر قشنگ واسم نقش بازی کرده بودن.
جیغ کشیدم و گفتم:
-خیلی بدی . اصلاً می دونی چیه؟ جفتتون بدید. اون از دوستم اینم از داداشم.... الان باید بهم می گفتی؟؟؟ من یه حالی از این کاگامی بگیرم.
از رو مبل بلند شد و به سمتم اومد. سرم رو بوس.ید و گفت:
-آجی من ازش خواستم که نگه. هر چی به مامان خواستم بگم گفت باید عروسی مرینت تموم شه بعد تو. گفت این طوری سختش میشه. می خواستم ازت بخوام حالا تو باهاش حرف بزنی یه جوری... یه جوری که نفهمه اصلاً این مدت من و کاگامی با هم حرف زدیم. متوجه منظورم که میشی؟؟؟ به محض اینکه بفهمه بدون اطلاع خودش بوده میگه دوست بودید و اصلاً ازد.و.اج.تون درست نیست.
سری تکون دادم و گفتم:
-باشه. حالا تا ببینم چیکار می تونم واست بکنم.
کیفش رو برداشت و گفت:
-ببخشید دیگه خیلی زحمتت دادم.
-نه بابا چه زحمتی. کیفتو واسه چی برداشتی. نهار یادت رفت.
زد رو پیشونیش و گفت:
-شرمنده آجی دیرم میشه. باشه یه وقت دیگه.
دست به کمر ایستادم و گفتم:
-چی چی رو یه وقت دیگه؟ میزارم واست تو ظرف ببر.
سریع وارد آشپزخونه شدم و غذاش رو آماده کردم و واسش بردم. با گفتن خداحافظ مارسل و بسته شدن در شیرجه زدم رو تلفن و شماره کاگامی رو گرفتم.
یک روز مونده به عید بود. از وقتی فهمیدم کاگامی اونروز به خواست مارسل اومده کوه و همچنین مارسل به آدرین گفته که من کوهم و نگران نباشه با کاگامی حرف نزدم و بعد از کلی ناز کشی قبول کردم بعد عید با مامان صحبت کنم. با شنیدن زنگ در از جا بلند شدم و درو باز کردم. اوه عمه خانوم بود. اینجا چیکار می کرد؟ سریع از جلوی در کنار رفتم و گفتم:
-سلام عمه جون. بفرمایید داخل.
بدون هیچ تعارفی وارد شد. یه نگاه به خونه انداخت و نگاهش روی یه نقطه ثابت موند. رد نگاهش رو گرفتم. وای بد تر از این نمی شد. هر چی با آدرین واسه عید خرید کرده بودیم رو ریخته بودم روی میز تا ببینمشون. عادتم بود از خرید که می اومدم همه خرید ها رو دوباره باز می کردم و می دیدم. به سمت میز رفتم و همون طور که خرید ها رو مرتب می کردم گفتم:
-وای تو رو خدا ببخشید اینجا بهم ریخته ست. آدرین یه سری خرید واسم کرده بود همه رو باز کرد که ببینمشون.
لبخند مصنوعی زد و گفت:
-اشکال نداره عزی.زم. اومدم با خودت یکم صحبت کنم. آدرین کجاست؟
دوباره سوتی داده بودم. آدرین صبح زود رفته بود بیرون... واسه اردو های عید آموزشگاه جلسه بود. با استرس
از ورود نا گهانی عمه لبخندی زدم و گفتم:
-رفت واسه هدیه هامون برای بچه ها یتیم خرید کنه من عادت دارم موقعه سال نو این کارو بکنم.
مثل اینکه توجیه شد. نشست روی صندلی جلوی تلویزیون. چرا من امروز انقدر بد شانسی می اوردم؟ جا قطع بود؟ دیروز وقتی مارسل رفت از شانس خوبم آدرین زود اومد و رفتیم خرید و وقتی از خرید اومدیم روی همون مبل کلی تخمه شکستیم و فیلم نگاه کردیم و حالا عمه باید دقیقاً همون مبل رو برای نشستن انتخاب می کرد. بیخیال شدم و واسش میوه آوردم و همون طور که می گذاشتم روی میز گفتم:
چه خبر عمه جون؟ کلرا خانم خوبه؟
دستم رو گرفت و گفت:
-خبر که زیاده. کلرا هم خوبه. بشین ع.زیزم اومدم باهات صحبت کنم و واسه نهار برم پیش داداش.
نزدیک بهش نشستم و گفتم:
-خب نهار رو با ما باشید. زنگ میزنم پدرجون هم بیاد.
عمه: نه عزیزم مزاحمت نمی شیم. فردا عیده و خودت کلی کار داری. از صبح پیش داداش بودم و غذا هم پختم. اومدم بهت بگم این چند روز ویلای نی خالیه. از وقتی پدر کلرا فوت شده...
سریع گفتم:
-خدا رحمتشون کنه.
لبخند مهربونی زد و گفت:
-خدا رفتگاه شما هم رحمت کنه عزیز. داشتم می گفتم از اون وقت دیگه کم پیش اومده برم نی. از چند روز پیش زنگ زدم تمیز و آماده ش بکنن واسه عید. کلیدش رو واست آوردم این چند روز رو برید اونجا.
ذوق زده گفتم:
-واای ممنون عمـــه جون.
همونطور که میوه پوست می گرفت گفت:
-خواهش می کنم عزیزم. راستی...
یه قسمت از میوه ش رو خورد و ادامه داد:
-من این چند روز عید پیش داداش هستم چون هر جفتمون تنهاییم و از طرفی کسی بجز کلرا رو ندارم که بیاد
خونم. اگه خواستی کلید خونه ات رو بزار که اگه گلدون داری آب بدم واست.
ایول دمش گرم.از جا بلند شدم و از روی اپن کلیدی رو که دیشب آدرین بهم داده بود رو برداشتم و به عمه دادم.
تشکر کرد و کلید ویلا رو بهم داد و گفت:
-من هم دیگه برم. الان آدرین میاد و خونه این وضعه عزیزم.
اه آخر کار حتماً باید بهم یه کنایه رو می زد. از هم خداحافظی کردیم و با رفتنش شروع کردم به مرتب کردن خونه و جارو زدن. با یه روز زندگی خونه به این حال افتاده بود. باید تنبلی رو کنار می گذاشتم. رفتم آشپزخونه و واسه خودم تخم مرغ درست کردم. آدرین که امروز تا عصر آموزشگاه می موند و کلی وقت داشتم تا درخت کیریسمس رو هم آماده کنم. با هزار زحمت میز یه درخت😐*همینه رسمشون دیگه؟* رو وسط سالن آوردم و پارچه زنگلوله های رنگی که دیشب خریده بودم رو بهش اویزون. یه ستاره طلایی رو به بالای درخت اویزون کردم و دور بر درخت یه سری کادو که برلی هم گرفتیم رو پخش کردم.
با آدرین تماس گرفتم و حرف های عمه رو واسش گفتم. موافقت کرد و گفت به عنوان تعطیلات می ریم نی و شب هم راه می افتیم. حیف تزیینات خوشگلی که درست کرده بودم. ولی اشکالی نداشت وقتی بر می گشتیم کنار سالن بود و مهمون ها می دیدن. یه نگاه به خونه انداختم. عالی شده بود.
تصمیم گرفتم تا ادرین بیاد برم حموم. تا رسیدن آدرین وقت زیادی نداشتم. پریدم تو حمام و دوش گرفتم. وارد اتاقمون شدم. صدای بسته شدن در اومد و بلافاصله صدای آدرین که می گفت:
-مرینت کجایی؟؟؟ .کفشدوزی
زیر لب گفتم:
- ... هر روز یه اسم جدید واسمون می زاره. کفشدوزی... کفشدوزک ..یکی نیست بهش بگه خوشت میاد من بهت بگم آدری...آد آد...
قبل از اینکه بخواد وارد اتاق شه داد زدم:
-نیا تو اتاق دارم لباس عوض می کنم.
دیشب سر شام دوباره حرف های جلسه خ.و.اس.تگاری.مون رو تکرار کرد. بعلاوه یکم چاپ.ل.وسی مثل اینکه تو این مدت از من خیلی خوشش اومده. از اینکه این مدت کنارش بودم و درکش کردم. از اینکه خواسته با عجله عروسی رو بگیره و مخالفت نکردم و در آخرم خواست تا هر چه زود تر زندگیمون به شکل رسمی و طوری که زن و شوهر های دیگه زندگی می کنن در بیاد.
دلم می خواست روز به روز بیشتر عا.ش.قم شه و بعد زندگی جدی مون رو شروع کنیم. باید از کار های کوچیک شروع می کردم. مثل لباس پوشیدن طوری که آدرین خوشش بیاد. این مدت همیشه جلوش مثل غریبه ها لباس می پوشیدم. ولی دیگه نمی خواستم این طوری باشم. دیگه آدرین ش،وهرم بود. یه نگاه به کمد لباس هام انداختم.
لباس صورتی رنگم رو از کمد بیرون آوردم. بین دامن هام نگاه کردم تا بهترینشو انتخاب کنم. یه دامن که تا زانو می رسید... سفید با گل های خیلی کمرنگ صورتی رنگ که انتخاب کرده بودم. این دامنم رو خیلی دوست داشتم. مخصوصاً به خاطر اینکه یه ربان هم شکلش هم داشتم.
لباس ها رو پوشیدم و ربان رو دور دامنم به حالت پاپیون بستم. خوب شده بود. موهای لختم رو هم ریختم اطراف صورتم و شونه کردم. صندل هام رو پام کردم. حوصله آرایش کردن نبود. یه رژ صورتی جیغ زدم و یکم خط چشم...یه نگاه به آینه کردم. خوب شده بودم. یکم رژ گونه هم زدم و از اتاق خارج شدم.
از راهرو یه نگاه به سالن انداختم. پشت به آشپزخونه روی مبل نشسته بود و کارتون می دید. یکی نبود بهش بگه ماشاا... واسه خودت بزرگ شدی اونوقت هنوز کارتون نگاه می کنی؟؟؟ آروم وارد آشپزخونه شدم. عین خیالش هم نبود می خوایم بریم مسافرت و شدید تو بحر تلویزیون بود.
بسته چیبس رو خالی کردم توی ظرف و کوبیدم روی میزی که جلوش قرار داشت و جیغ زدم:
-آدریـــن؟
ریلکس کوسن رو گذاشت زیر سرش و رو مبل دراز کشید و گفت:
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
33 لایک
من تازه با داستانت آشنا شدم عالیه😍
ولی من تو کامتا هر چی میگردم خلاصه پارت ۱۸ و ۱۹ و ۲۰ رو پیدا نمیکنم میشه بگی کجا نوشتی؟ یا اگه ممکنه تو کامنت همین پارت بنویسی؟
مرسی
پارت ۱۹ و ۲۰ همین دیروز منتشر شدن.خلاصه پارت ۱۸ هم داخل اون اکانتم هست.میتونی سدچ کنی لیانا اکانت اولم میاد یا از تو لیستم که اسمش عشق به سبک کنکوریه بخونیش💖🐱
آجی چی شد از 17 پریدیم 21؟؟؟؟؟؟؟
اجی جون ناظرا پارت ۱۹ و ۱۸ و ۲۰ رو برسی نمیکنن منم خلاصه شونو تو کامنتا نوشتم
مرسی آجی
عالی بود
امروز داشتم تست برسی میکردم دیدم تست یه آرمی با عکس تست تو عوض شده
پارت ۲۲ رو دوباره گذاشتم تو برسی امیدوارم امشب یا عصر منتشر بشه
همینجوری ادامه بده😁من با قدرت هم داستانتو میخونم هم لایک میکنم هم اگه تنبلیم نیومود کامنتت میزارم😐😂
ممنون
انشالله فردا بیاد 😍😍😍😍
امشب دعا میکنم
ایکاش ناظرا منتشرش کنن
من الان ۴ تا پارت تو برسی دارم منتشر نمیشه😭💔
اجی جون ناراحت نباش تو تلاشت رو بکن ناظر ها هم بلاخره خسته میشن و داستانت رو منتشر میکنن😘😘😘💕💕
همین کارو دارم میکنم اجی اگه تا پس فردا منتشر نشدن پارتا رو براتون داخل کامنتا یا نظرسنجیا میزارم شایدم با اکانت خواهرم بنویسم اون تستاش زود منتشر میشه
عزیزم نگران نباش منتشر میشن یه میخوای کپی کن نوشته هات رو بعد پاکشون کن یه بار دیگه داستان رو بزار و نشوته های کپی شدت رو پِیست کن اینجوری شاید دیگه بیاد من خودم واسه پارت ۱۷داستانام همینکارو کردم منتشر شد😊
مرسی اجی
این کارو الان میکنم ببینم چی میشه
اوکی اجی💕🙂البته یکم صبر هم باید بکنی مثلا اونو حذف نکن ولی همون کاری که بهت گفتم رو انجام بده و تا فردا ساعت ۱۰ و ۱۱ صبح صبر کن😉
چرا دو قسمت از ١٧ به بعد ادامه نداره این یعنی چهارتا از قسمت ها منتشر نشده
متاسفانه ناظرا این پارتو قبول میکنن پارت ۲۰ رو نه
مشکلی نیست ما منتظر میمونیم
عالی بود اجی جون منتظر پارت بعد هستم😘😘💕💕
پارت ۱۹ و ۲۰ هنوز تو برسین ؟؟
مرسی اجی
اره نمیدونم چرا این ناظرا پارت جلوترو برسی میکننن پارت قبلی رو نمیکنن
این الان دو تا پارت پریده جلو
پارت ۲۰ و ۱۹ رو باهم گذاشتم ولی واقعا نمیدونم این ناظرا پارت قبل رو برسی نمیکنن پارت بعدشو برسی میکنن
نه اون دوتا پارت هنوز برسی نشدن و این تقصیر ناظر هاست نه اجی پری سیما باید منتشر بشن
اهان از دست این ناظر ها