
سلام سلام دوست جونا اینم پارت بعدی تقدیم به شما
از زبان تینا : با جک حرف زدیم و قرار شد مرینت رو آزاد کنیم زنگ زدیم به آدرین گفتم ... از زبان آدرین : تینا بهم زنگ زد ( @ آدرین # تینا ) @ بله # مرینت رو کجا بیارم @ بله این آدرس ×××× # باشه @ اگه کلکی تو کارت باشه خیلی بد میبینی ها گفته باشم # کلکی نیست چون هیچ وقت فکر... از زبان آدرین : وسط حرفش قطع کردم چون حوصله حرف هاش رو نداشتم رفتیم جای قرار دیدم یه ماشین سیاه اومد مرینت رو از ماشین انداخت و سریع رفت رفتم دست پای مرینت رو باز کردم و وقتی چشم بندشو برداشتم منو دید سریع پرید تو ب.غ.ل.م منم از خدا خواسته محکم بغلش کردم دیدم تو بغلم داره گریه میکنه بهم گفت آدرین خودتی گفتم اره خودم نگران نباش عزیزم همه چی تموم شد چند دقیقه قبل از زبان مرینت : یک ماه از زمانی که من تو اون اتاق تاریک بودم میگذره و هنوز خبری از آدرین نیست شاید واقعا منو یادش رفته توی همین فکر ها بودم که در باز شد
۲ نفر اومدن دست و پامو بستن و چشم ها مم بستن بردن تو ماشین و یه جا از ماشین انداختنم بیرون بعد یکی دست و پامو باز و وقتی چشم بندم رو برداشت دیدم چی 🤩😨😲😍 اون آدرین بود سریع بغلش کردم اونم منو محکم تر بغل کرد تو گوشش گفتم نمی دونمی چقدر دلم برای بوی عطرت تنگ شده بود از زبان آدرین : بهش گفتم توهم نمی دونی چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود وقتی از بغل هم در اومدیم گفتم مرینت ازت معذرت میخوام که یکم طول کشید تا آزادت کنم ولی بدون من همیشه داشتم نگاهت میکردم مرینت : منظورت چیه آدرین : من از توی دوربین اتاقی که توش زندانی بودی داشتم نگاهت میکردم مرینت : چه جوری آدرین : بریم تو ماشین تا بقیه داستان رو برات بگم نشستیم تو ماشین و از اول تا آخر داستان رو براش گفتم مرینت بهم گفت واقعا جک منو دزدیده بود گفتم اره گفت به هر حال ممنون که نجاتم دادی عشقم اگه من تورو نداشتم باید چی کار می کردم گفتم پرنسس، من بدون تو زندگی برام معنی نداره حالا بریم خونه که مارین و آدرینا منتظرتن گفت هر چی تو بگی
از زبان مرینت : اون روز رو گذروندیم با آدرین رفایم تو تخت خواب که آدرین بغلم کرد و گفت می دونستی من این ۱ ماه شبا خوابم نمی برو گفتم برای چی گفت چون نمی تونستم بدون وجود تو بخوابم گفتم منم نمی تونستم عشقم الان دیگه همیچی تموم شد دیگه نگران نباش آدرین گفت ممنونم ( فردا صبح تو دانشگاه ) از زبان مرینت : تو دانشگاه بودیم که معلم سر کلاس گفت بچه ها از فردا به مدت ۱ هفته به مناسبت کریسمس تعطیل هستید همه خوشحال شدیم اون روز تموم شد رسیدیم خونه با کمک آدرینا ناهار درست کردیم ناهار خوردیم که گوشی من زنگ خورد جواب دادم دیدم مامان و بابام هستم ( سابین # مرینت @ ) # سلام دخترم خوبی @ اره مامان خوبم کاری داری # دخترم منو بابات با مامان بابای آدرین برای کریسمس فردا شب میایم اونجا @ چه خوب منتظرتونم # فعلا خداحافظ ... رفتم خبر رو به بچه ها گفتم اون ها هم خوشحال شدن خلاصه اون روز رو رفتیم تو شهر گشتیم و برای کریسمس چیز میز خریدیم
مرسی که خوندی لطفا کامنت بده
ناظر عزیز لطفا منتشرش کن 🌷🌷🌷
................
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالی
لطفاً بعدی را بزار
چندبار هم داستانت رو منتشر کردم ولی یادم رف بیام بخونمش😅😞
سلام😊
داستانت عالیه من تو ۱ساعت همشو خوندم🙃
میگم اگه دوس داری داداش بشی🙃🙃بهم بگو خیلی بانمک داستانت
پس چون داستانت بانمکه خودتم بانمکی دیگه😄
ممنونم ... اوکی ... من صدرا ام ۱۴ ساله .تو ؟
منم فرنوشا هستم ۱۳ سالمه
فالویی😁
سلام صدرا خوبی
عسلم مال ت روبیک
منم داستان میزارم تازه شروع کردم
سر بزن به دلستان من حتما
داستانت عالیه افرین👏👏
ادامه بده پارت بعد هم سریع بزار
ممنون😘
سلام عسل ممنون ... حتما داستانت رو مي خونم ...پارت بعد رو هم فردا میزارم فالوت هم کردم
می شه تو هم فالوم کنی
ناظر شدم بعدی رو بزار منتشر میکنم
ممنون دوست جون ... پارت بعد تو راهه
سلام خوبی منم داستان میزارم ولی نمیدونم چرا پارت 3 داستانم عدم خورده اگه میشه یه چک کن اگه مشکل نداشت تایید کن
ممنون میشم😘
اسم داستان ( عشقی سخت ) هست
اوک
سلام عزیزم داستانت عالی هست ادامه بده راستی داداش من میشی من داداش ندارم
حتما ... صدرا ام ۱۴ ساله . تو ؟
زهرا ۱۴ ساله
اکی من فالوت کردم
مرسی
عالیه تستت بعدی رم زود بزار
ممنون حتما
عالی بودددد ♥🤩🌹🌺
ممنون