
از زبان جیها:(نزدیکای عصر بود و ما هنوز راه خروج رو پیدا نکرده بودیم. تهیونگ گفت :بهتره همینجا بمونیم تا صبح به راهمون ادامه بدیم. همگی برید چوب جمع کنید. گفتم:چییی تو دیوونه شدی من نمیتونم اینجا بمونم. بکهیون گفت:وای حواسم نبود شازده خانم از این کارا بلد نیست😏. گفتم:ساکت شو منظور من نیست. یونا گفت:ببین جیها ما هم بدمون میاد توی این شرایط باشیم اما مگه چاره ی دیگه ای هم داریم. گفتم:چرا نمیفهمید من بیمارم اگه تا 2 ساعت دیگه قرصم رو نخورم، حالم بد میشه اول تب میکنم، نفس کشیدنم نامنظم میشه بعد هم خون بالا میارم و در آخر بیهوش میشم. حالا منظورم رو فهمیدید.

همه داشتن با بهت منو نگاه میکردن.سریع از اونجا دور شدم. از زبان بکهیون:(اون چی داشت میگفت یعنی چی که بیماره.؟😧روبه جیسو کردم و گفتم:تو قبلا باهاش دوست بودی از این موضوع خبر داشتی؟ گفت:نه اون حتی به من هم نگفته بود. تهیونگ گفت:من میرم دنبالش بقیتون هم اینجا بمونید و یه اتیش درست کنید. گفتم:صبر کن منم باهات میام......... نزدیک 1 ساعت میشد که ما داشتیم دنبالش میگشتیم اما خبری ازش نبود. تهیونگ گفت:لعنتی خورشید غروب کرده باید زودتر پیداش کنیم. همون لحظه یهو صدای جیغ یک نفر رو شنیدیم. گفتم :این صدای جیهاست. گفت:پس منتظر چی هستی بدو.
از زبان جیها:(حالم اصلا خوب نبود. سرم داشت گیج میرفت برای همین نشستم و به یه درخت تکیه دادم. چشمام رو بستم. اما یهو احساس کردم یکی کنارم نشسته. سرم رو اروم برگردوندم و بهش نگاه کردم. با دیدنش بدنم یخ کرد این همون موجود عجیب و غریب بود. یه جیغ بلند کشیدم و ازش فاصله گرفتم. گفت:از من نترس. گفتم: اگه جای من بودی چه واکنشی نشون میدادی؟😐گفت:من قبلا این شکلی نبودم. زیبا بودم. جذاب بودم. جوری که تو شدی ملکه من. گفتم:یعنی میخوای بگی تو انسان بودی؟. گفت:آره. میشه کمکم کنی.؟ گفتم:چی کار میتونم برات بکنم. گفت:پیشم بمون. خواستم جوابش رو بدم که یهو همچی سیاه شد. فقط اخرین چیزی که دیدم این بود که اون موجود عجیب به سرعت به سمتم اومد و منو توی بقلش گرفت و دیگه هیچی نفهمیدم
از زبان راوی:(بعد از اینکه بکهیون و تهیونگ رسیدن دیدن جیها بیهوش توی بقل یه موجود عجیبه. بکهیون گفت:هوی عوضی اونو بزار زمین. تهیونگ اسلحش رو در اورد و به سمت اون موجود گرفت و گفت:تا 3 میشمارم اگه ازش دور نشی یه گلوله حرومت میکنم. موجود عجیب گفت:شما نمیتونید اونو از من جدا کنید. اون مال منه(انگار جیها اسباب بازیه بعد اینا دارن سرش دعوا میکنن. هعی😐😂) و بین درختا رفت و ناپدید شد.
از زبان جیها:(چشمام رو باز کردم دیدم توی یک کلبه قدیمی هستم. به ساعتم نگاهی انداختم. چییی از زمان قرصم گذشته بود اما چرا هیچ علائمی نداشتم😶. همون موجود عجیب گفت:چون من بهت قرصت رو دادم. گفتم :اها ممنون. راستی یه چیزی میتونم ازت بپرسم؟.گفت :اره. گفتم :اسمت چیه؟. کمی فکر کرد و گفت:اسم من...
میدونم این پارت کم بود برای همین پارت بعدی رو هم امشب میزارم.قراره اتفاق های جالبی بیفته😈
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اسباب بازیو خوب اومدی😹عالی🌹
پارتتتتتنتتتتت بعد
عالیییی
زود بزارش🙂خیلی باحاله💃🏻
باشه حتما😍
❤