
او میخواست قوی شود علارقم آنکه بداند خودش از هرچیزی در این دنیا قوی تر است....🖤

دست هایش غرق در خون بود میتوانست خودش را با جادوی یخ تاریک خوب کند اما باز هم درد داشت باید تحمل میکرد در عوض میتوانست قوی تر شود....... جنگ ۳ روز دیگر بود ۲ هفته از زمانی که به قصر آمده بود میگذشت [ فینیس کافی نیست ؟ داری خیلی درد میکشی ] صدای نگران لوپین بود او قرار بود به فینیس آموزش دهد ولی فینیس دیگر از حدش گذشته بود هر روز آموزش میدید و هرشب تمرین میکرد اگر اینجور پیش میرفت حالش بد میشد لوپین نمیتوانست درد زنی که عاشقش است را تحمل کند در حالی که دست هایش را از پشت روی دست های خونی فینیس میگذاشت گفت [ تیر اندازی باید با اشتیاق انجام شه کمان رو محکم بگیر شونه هاتو صاف کن در حالی که تیر رو به عقب میبری روی هدف تمرکز کن و بعد ...] تیر رها شد اولین بار بود که به هدف میخورد تنها کاری که لوپین میتوانست بکند یاد دادن زودتر بود اینجوری برای تمرین لازم نبود دست های فینیس اینقدر خونی و متورم بشن فینیس بازم امتحان کرد درست بود با آن روش تیر هایش به هدف میخورد و لحظاتی بعد جسم بی جان او در دستان لوپین افتاد ( هی منحرفا نکنه فکر کردین میره بغلش میکنه میگه یه دنیا ممنون؟❤ هههه کور خوندید) [ فینیس ....، فینیییس ] لوپین درحالی که او را در آغوش خود جای می داد موهایش را نوازش کرد [ پروانه ی بیچاره ... مطمئن باش دیگه نمیزارم درد بکشی ] او را به اتاقش برد در حالی در آن اتاق تاریک پروانه را روی تخت میگذاشت نگاهش به آویز زیبا و قرمزی افتاد روی آن نوشته بود [ خیلی بدجنسی ] و خشکش زد آن جمله با خون نوشته شده بود و خونی که روی آن بود خون قرمز فینیس بود گویا این تنها راهی بود که میتوانست از برادرش دل بکند 🖤

لحظه ای بعد میشد صدای پای امیلیا را که به سرعت به سمت اتاق فینیس می آمد شنید وقتی به اتاق فینیس رسید درحالی که به در تکیه میداد و نفس نفس میزد گفت [ ش...شنیدم فینیس حالش بد شده؟] لوپین سرش را پایین انداخت و بعد به پنجره نگاه کرد اما چیزی نگفت امیلیا خودش به سمت تخت فینیس آمد و بعد بادیدن فینیس خشکش زد با زانو روی زمین افتاد [ او...اون تنها کسی بود که منو درک میکرد تنها کسی بود که دوستم داشت ..چ...چرا گذاشتی اینطوری بشه؟ چرا ؟] جمله ی اخر را با فریاد گفت و این باعث شد ملکه که از آن راهرو عبور میکرد با شنیدن آن صدا خشکش بزند میتوانست از امواج صدا تشخیص بدهد صدا از کجا می آید .........به سمت اتاق فینیس به راه افتاد وارد شد و با فینیس درحالی که از لب های سیاهش پیدا بود چیزی نخورده بود و شانه هایش بر اثر روزها تمرین کبود شده بودند ، دستهایی که متورم و خونی شده و چشم هایی که بر اثر ساعت ها بیخوابی زیرشان کبود شده بود خشکش زد این دیگر چه قیافه ای بود با آن همه.... بازم فینیس به طرز عجیب و شگفت آوری زیبا بود بله این قدرت فینیس بود قدرتی عجیب و خارق و العاده..... پروانه ی سیاه یخی.... قدرت یخ ، یخی که تاریک بود ، زیباییی ، زیبایی ای که مثل یک گل اغواگر عمل میکرد

چشمان فینیس باز شد از جمعیت کنارش متعجب شد او هروقت بیمار میشد هیچ کس نگرانش نمیشد و هیچ کس از او مراقبت نمیکرد اما اکنون داشت امیلیا را که کنارش نشسته بود و به او یا نوشیدنی میداد یا سوپ و یا دستمال روی سرش میگذاشت میدید ، ملکه را که نگران بالای سرش ایستاده بود .... و مردی که اکنون داشت عاشقش میشد ......[ چشم هاتو باز کردی فینیس؟] بلند شد و روی تخت نشست نگاهی به اطرافش کرد....از پرتو های ماه که اکنون از پرده ی سیاه بیرون زده بودند میتوانست بفهمد نیمه شب است بادقت نگاه کرد دوساعت پیش به هوش اومده بود و از ضعف دوباره بیهوش شده بود پس اکنون امیلید فقط بالای سرش بو لوپین و ملکه رفته بودند امیلیا روی تخت نشسته بود در همان لحظه فینیس خودش را درآغوش او انداخت حتی نمیدانست چرا فقط دلش آغوش امیلیا که مثل خواهرش میماند را میخواست دوست داشت همیشه وقتی بیمار میشود کسی پیشش باشد وقتی چشمانش را باز میکند شخصی او را در آغوش بگیرد به او لبخندی بزند و بگوید ( خوشحالم به هوش اومدی 🖤)

و اکنون آن را داشت ....... [ من دیگه میرم یا میخوای کمکت کنم لباس بپوشی؟] فینیس به او نگاهی کرد [ نیاز نیست دوست دارم تنها باشم خواستی بریبه خدمتکار ها و نگهبان ها هم بگو برن....لطفا ] املیا لبخند ملیحی زد برگشت و یک بار به آرامی فینیس را در آغوش گرفت و بعد رفت. بعد از رفتن او فینیس از روی تخت پایین آمد هنوز راحت نبود نه، تا وقتی که میتوانست در را قفل کند پیشخدمت موقع نشان دادن قصر به او کلید کوچکی برای قفل و باز کردن در اتاقش داده بود بایک دستش دامن لباس خوابش راگرفت و با دست دیگرش دنبال کلید گشت لحظاتی بعد کلید را پیدا کرد با آن در را قفل کرد و لباس خوابش را عوض کرد میخواست برای اولین بار به دلش گوش دهد چیزی را که میخواهد بردارد و موهایش را آنطور که خودش میخواست ببندد خود به خود لباسی قرمز با رگه های سیاه را برداشت درحالی که آن را میپوشید از لحظه لحظه های اولین آزادی اش در انتخاب لذت برد..... صدای در به گوش رسید اولش خیالش راحت بود که در قفل است پس اهمیتی نداد به سمت گل هاییی به رنگ خون گه در دوران بیهوشی اش ملکه برای او آورده بود رفت یکی از آنها را در دست گرفت اما نمیدانست چرا بجای اینکه دلش به خواهد آن گل را بو کند میخواست گل را پر پر کند و آن را نابود کند اهمیتی نداد گل را پر پر کرد..... آه.. چه لذتی داشت!..... دوباره صدای در به گوش رسید اما اید بار در درحال باز شدن بود فنیس با عجله داخل بالکن رفت و.... آری او پنهان شده بود.....

در به آرامی باز شد( فینیس؟ چرا در روقفل کرده بودی؟ میخواستم ببینم اگه آماده شدی..... فینیس؟) باد پرده های سیاه را کنار زد امیلیا خشکش زد پشت آن پرده ها... درون بالکن.... پروانه ای که اکنون کاملا شبیه خودش بود.... آره او ترکیبی از شرارت بود پروانه ای باچشمهای قرمزی که می درخشیدند لباسی سیاه و قرمز.... و موهای سفیدی که اکنون در باد تکان میخوردند...... خدمتکار ها و دیگران موقع رد شدن از آن اتاق خشکشان میزد... در جایشان میخکوب میشدند و پروانه ی واقعی رو می دیدند... برای اولین بار فینیس لبخند موزیانه ای زد ( خیلی ضایع شدم؟) پرده ها را کنار زد و خودش را نشان داد خود واقعی اش ♥ امیلیا به او نزدیکتر شد با چشم هایی جدی به او نگاه کرد اگر شما بودید چه کار می کردید؟ لبخند میزدید یا میترسیدید؟ امیلیا اینطور نبود بادست هایش محکم سیلی به صورت فینیس زد.... همه از اینکارش متعجب شده بودند فینیس از شدت ضربه زمین خورده بود واکنون با چشم هایی حاکی از ترس به امیلیا نگاه میکرد .....

امیلیا نگاه جدی تری به او کرد ( چرا تا حالا خودت رو از ما پنهان میکردی؟ فکر نمیکردی با اذیت کردن و مخفی کردن خودت من رو هم زجر میدی؟ ... کی؟ کی میخواستی به خودت اهمیت بدی ها؟ نمیدونی چه قدر دلم میخواست قوی بشی چه قدر دلم میخواست تو کسی باشی که از من محافظت میکنه... چه قدر.....) امیلیا درحالی که اینها را میگفت به شدت اشک میریخت انگار خودش بیشتر از زدن تنها کسی که برای اولین بار به او اهمیت می داد درد میکشید فینیس بلند شد حالا برای اولین بار... نه! برای همیشه میخواست قوی باشد.... میخواست خودش را پس نزند نه به خاطر خودش بلکه به خاطر پرنده مظلومی که اکنون جلویش زانو زده بود.... درد می کشید و جوری گریه میکرد که قلب فینیس به درد میآمد.... فینیس به آرامی امیلیا را در آغوش گرفت لبخندی نه چندان ساده زد ( باشه... نگران نباش بهت قول میدم... قول میدم قوی بشم... ارزش اینکه بهم تکیه کنی و منو دوست داشته باشی.. رو داشته باشم🖤) جمعیتِ کنارِ در اکنون حس عجیبی داشتند حسی مثل... مثل ترس........ فردای آن روز فرق داشت.... فینیس مثل همیشه نبود هم خودش هم لوپین این را حس میکردند.... اما این فرقی نداشت لوپین هنوزم عاشقانه فینیس را دوست داشت اما کاش میدانست فینیس هم عاشق او شده است عشقی که میتوانست باعث نابودی جهان بشود.... بگذار آن دو باهم باشند... کی میداند شاید عشق آنها پروانه را تغییر دهد برای اولین بار پروانه سم خود را ترشح کند 🌹🖤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بسیااررر عالییی
مرسی🤍
خیلی عالییی
عاللللییییی
فالویی❤️
عالی بود ❤️
تازه دارم داستانت رو دنبال میکنم عالیه 💚
ملسییی♥
عالییی بود من عاشق این داستانت شدم خیلی خوبه 💖 من وقتم همش صرف تستچی و انیمه و پینترست و خواب میکنم درس هم از چیزی که فکر کردم اسونه ولی بازم باید درس بخونم 😐
خوداااااااا🤍
سلام و قسمت جدید رویای میراکلس امد اگه وقت کردی برو بخون
چشم زنگ تفریح میخونم الان معلممون هنو نیومده من جیم زدم 😑
😂😂برو داخل قسمت 8 عشق زیر نور ماه من یه چیزی نوشتم
باشه میرم ببینم چی نوشتی
اون عزیزم مال خیلی وقت پیش بود من که هنوز قسمت ۱۹رو ننوشتم
اجی جونم قسمت ۱۹و۲۰ رویای میراکلس امده اگه وقت کردی برو و بخون 😉
اجی میایم پایین داستان عشق زیر نور ماه مینویسم پارت بعدی پروانه ای با بال های قرمز رو بده بعد میایم زیر پروانه مینویسیم پارت بعدی داستان عشق زیر نور ماه رو بده 😂😂😂😂
خو اجی زوتر دارت بعد بده دیگه
به خدا از ۵ مهمونومهمونی داریم ولی نوشتمش به خدا اگه وقت شد همین زنگ تفریحم براتون میذارم ولی به خدا اینبارمیزارم و قولمیدم آخرین باری باشه که اینقد دیر کردم
افرین اجی
نوشتم آجی تو بررسیه هرکی ناظره لطفا منتشرش کنه
بعدی رو زود میزارم
باشه اجی
خودم ناظرم
سلام بر عخش من 💅
دینی میگم 🤨
چرا عشق زیر نور ماهو نمیدی الاخ 😣
عالی بود دارم پارت هشتو میپویسم ✨
آجیای گلش دیانا به فداتون بشه بیاین داستان منم بخونین 😋 دیانا به فداتون شه الهیییی 🤑
نامرددددددددددد
عالی هست ادامه. فقط عشق زیر نور ماه هم بگذار زود . 😊
مرسی چشم🤍