
به مناسبت یلدا تو پارت گذاشتم😊 و همینطور سه رمان ترسناک که یکی رو به تازگی تموم کردم 😔😊
(این پارت مورد علاقمه😁)پارت۹ سلمان(الفا):نگاه کن دخترم تو باید خودت سعی کنی قدرت هات رو بدست بیاری چون که ما نمی تونیم از اون ها درخواست کنیم که الهه هاشون رو برای آموزش بفرستن چون تعدادشون خیلی کمه می تونی درک کنی؟ _نیازی نیست خودم از پسش بر میام _مطمعنی؟ _صد درصد😏 _پوففف خیله خب فقط یادت باشه شب ها بیرون ندی _چرا اون وقت؟ _من ما با خوناشاما باهم تو این جنگل زندگی می کنیم ابرو هام پرید بالا مثل اینکه فهمید می خوام چی بپرسم _خب نگاه کن ما با خوناشام ها در صلح هستیم...اممم گاهی هم به هم کمک می کنیم تو کار ها. خب اینطوری هم می تونیم مراقب کار های اون ها باشیم. و برای احتیاط نباید بای بیرون _پوففف😏 من می تونم مراقب خودم باشم _😠این دلیل نمی شه اونا خیلی خطرناک هستن _من می تونم انرژیشون رو حس کنم و از اونها دور شم مشکلی نیست😏 _اما.... _امایی برای من وجود نداره....فکر کنم برای امروز کافی باشه بهتر بریم پاشدم بهش پشت کردم که برم سمت سمیه که _پوففففف.....همتون عین همین سر جام برای یک لحظه وایسادم ولی دوباره شروع کردم به راه رفتن
_سمیه بهتر نیست بریم؟ _کارت تموم شد عزیزم؟ _واقعا معلوم نیست؟😐 _باشه راه می افتیم تو برو بیرون منتظر باش سر تکون دادم رفتم بیرون از خونه .یه نفس عمیق کشیدم.اوووووم فوق العاده اس بوی طبیعت و درختا و... .انرژی شاهی؟ پشتم رو نگاه کردم دم در ایستاده بود و با لبخند بهم نگاه می کرد وقتی دید نگاهش می کنم دست پاچه شد. روم و ازش بر گردوندم با سردی گفتم _اون ها نمی خوان بیان؟ سرفه مصنوعی کرد هه مثلا می خواست ضایع بازیش رو رف کنه _آممم اِممم خب اهان دارم میان. سرم رو گردوندم طرفش سرش رو انداخته بود پایین و کله اش رو می خاروند .پوفف ای بابا گیر چه ادمایی افتادما🤦🏼♀️ _خاله جون بیا راه بیوفتیم. ارسلان امشب خونه ارشاد می مونه _چه خوب .باشه بریم
شب: دلم طلبه ی سیگار تو این خیابون شد پام لیز خورد افتاد مارلبرو هام(اسم یه نوع سیگار)گم شد پهلوهای شکستم گریه های خونیم امشب سوژه ی خنده ی مردم شد (مهراب ترمینال) داشتم اهنگ مهراب رو گوش می کردم واقعا اهنگش قشنگه آدم دلش می گیره و یاد خاطره های تلخش میوفته دوباره اه کشیدم.من بیشتر یاد خاطره های خوبم افتادم قبل ۱۵ سالگی قبل بی احساسی دلم هه برای لبخندام تنگ شده😔 صورتم خیس شد.خدا جونم دارم گریه می کنم بعد از این همه سال. خوشحال شدم واقعا خوشحال بودم حسش می کردم. دستم رو روی اشکم کشیدم و نوک انگشتم که خیس شده بود رو بوسیدم. آروم زمزمه کردم _دلم برات تنگ شده بود از تخت اومدم پایین رفتم لب پنجره. ماه نیم کامل بود پنجره رو باز کردم. با قدرتم یک سرسره درست کردم لیز خردم رفتم پایین
هوم دلم بعد از اون قطره اشک هوای ازاد می خواست نمی دونم چرا فقط یک تیشرت و شلوار نازک پام بود ولی من حس سرما نداشتم همین طور راه می رفتم که یهو سرم درد گرفت آخم بالا رفت. چقدر انرژی منفی این همه انرژی برای من زیادیه.می گن خون اشام نفرین شدن نکنه. تا سرم رو بالا کردم یه نفر رو دیدم وسط جنگل بودم اون فرد کاملا سیاه بود یعنی نمی تونستم تشخیص بدم چهره اش رو ولی مطمعنم یک خوناشام بود. به سمتم خم شد اما......
پارت ۹ خم شد اما یک دفعه پرت شد و بربخورد به درخت(اگه فکر می کنید کسی نجاتش داد در اشتباه هستید😂) -اون دیگه چه کوفتی بود چی شده!! چه اتفاقی افتاده اه یعنی نیروی من؟؟؟حتما خیلی براش انرژی پاکی داشته. آمم جالب بلند شدم رفتم سمتی که پرت شد اونم بلند شد ولی دستش بخاطر چوب درخت، خراش داده شده بود برای همین صورتش از درد جمع شده بود. -هی تو چی هستی؟ _یک الهه تو هم خوناشامی؟ _الهه از کی تا حالا تو جنگل ما بدون اطلاع به من.... این مزخرفه هه😠😒 -خب از حرفات معلومه که امکان داره رئیس خوناشام ها باشی. خب رئیس جون تو جنگل چی کار می کنی نمی ترسی گم بشی هوم سرم و یکم کج کردم. از حرص رو به سرخی رفت درست شد عینهو گوجه اوخی. _تو به چه جرئتییییییی _به تو مربوط نیست یک دفعه رم کرد سمتم.نا گهان سرعتش آهسته شد می تونستم دستش که زیاد با گردنم فاصله نداشت رو ببینم. یه قدرت جدید چه باحال پوز خندی رو لبم نشست یک قدم به سمت راست برداشتم که یکدفعه سرعتش به حالت اولیه برگشت و با مخ خورد به درخت مثل اینکه از سرعت خوناشامیش استفاده کرده بود چون درخت شکست. اوخ چه صدایی اون داشت داد می کشید از درد بود.چرا؟ رفتم نزدیکش تیکه های درخت رفته بود تو بدن و صورتش ای بابا چه گیری افتادیم از دست این جیغ جیغو رفتم سمتش بهش نگاه کردم مثل اینکه خیلی درد داشت. چشمام رو بستم و تمرکز کردم چوب های که رفته بود تو تنش رو در اوردم و کمی سرما به زخماش زدم که دردش براش کمتر شه. دیدم زخماش داره ترمیم می شه. همینطور که جلوی درخت شکسته زانو زده بود بالاخره صداش در امد....
_چرا کمکم کردی _چون جیغ جیغات رو مخ بود سریع بلند شد _به بار دیگه تکرار کن چی گفتی اگه جرئت داری صدای قرچ قروچ دندوناش که بهم می سایید رو می شنیدم.چه احمقانه _چون جججیییغ جیییغات رو مخ بود .رو نوک انگشتان بلند شد درست بالای سرم دستاش کنارم بود. سرم رو بالا گرفتم دندون های نیشش بیرون بود.منم پوکر نگاهش کردم.خب چی کار کنم به حالت نرمالش برگشت نور ماه تو صورتش می تابید و باعث ترسناک شدنش می شد ولی نه برای کسی که هیچ حسی نداره. دستش رو سمتم گرفت و گفت_ از شجاعتت خوشم امد.(با پوزخند)اسم من سیناست. همون طور که گفتی رئیس خوناشام های منطقه گیلان در ایران. بدون اینکه بهش دست بدم گفتم_ آناهیتا هستم. الهه یخ یا همون سرما و پیش گرگ ها زندگی می کنم. _ سلمان خیلی خودسر شده داره قوانین بینمون رو می شکنه برای بار چندم فکر می کنه چون یک گرگینه اس می تونه هر کاری دوست داره بکنه هه😏
دیر وقته. به آسمون نگاه کردم هوا نزدیک گرگ و میش شدن بود _باشه خانم الهه و با پوزخند رو لبش غیب شد. شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت خونه فردا باید روز پر ماجرایی باشه. فردا: همه چیز رو براشون تو خونه الفا تعریف کردم که کلی سرم داد و هوار کردن و الان آلفا داره طول عرض خونه شون رو حساب می کنه ارشاد هم سرش سمت پنجره اس یک پسره دیگه که اسمش سپهر هستش بتا دوم داره گوشی بازی می کنه اون شاهی هم داره مگس می پروانه نه واقعا هی مگس میاد پیشش اینم می گه کیشته کیشته .مگه گربه اس که می گه کیشته؟ از کارش یک لبخند که نه به جاش پوزخند رو لبم نشست. این آلفا خان گوشیش زنگ خورد رفت بیرون تا جواب بده.بعد مدتی با اخم وارد خونه شد و گفت _رئیس خوناشام ها دره میاد اینجا با سه نفر از اعضای گروش و با اخم به من نگاه کرد. خب چی کار کنم الان.......
خب این هم از این دو پارت😐بریم سراغ رمان های معرفی شده گوشی فقط تا اخرش برید لطفا چون اصل کاری رو آخر گذاشتم
رمان من دختر افسانه ایم(یک رمان تخیلی ماورائی ترسناک و عاشقانه راجب زامبی ها)نوشته محدثه خیلی رمان قشنگیه حتما بخونید😉
رمان هیچکسان (این رمان به قدیری طرفدار داشته که تا جلد ۶ هم پیش رفته که البته جلد ۶ به آسانی در دسترس نیست رمان با ژانر های ترسناک همراه است)این رمان درباره جن گیر شدن یک پسر در فصل ۱ هستش اطلاعات جالبی داره که بیشترش معتبره(گفتم بیشترش نه همه ی اطلاعات)
و اما رمان مورد علاقه ام که به تازگی تمومش کردم و منتظرش بودم😁رمان ستون فقرات شیطان(این رمان به دست نویسنده محدثه فارسی نوشته شده و فقط ۹۰ صفحه هستش و کمترین رمانش ولی به قدری نکات جالب و قابل توجه و همینطور وجود آیه های قرآنی باعث محبوبیتش شده ژانر هاش تخیلی ترسناک عاشقانه اس)این رمان اول به نام انتقام خونین به ثبت رسید ولی بعد نویسنده از تمام وب ها پاکش کرده و بعد از فکر کنم نزدیک یک سال به نام ستون فقرات شیطان به ثبت رساند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (8)