
به نام خدا ⭐سلام😁 من سارینا هستم و با پارت اول داستان مارول فن ها در خدمتتونم🙄😂. خوش آمدید دوستان جادوگر من😂💖 خواهشا دوستان خودتان را در داستان بشناسید بعد بخوانید😜❤.
آه! صدای بارون ضربان قلم را بالا میبره! هر چقدر هم که سعی کنم استرس را کاهش بدم، فایده ای نداره😕، دم پنجره نشسته بودم و بارون را نگاه میکردم، فکر نمیکنم تو این سیل بتونم خودمو به نمایشگاه برسونم! برای بزرگترین نمایشگاه هنر دنیا به لندن اومده بودم❤. امروز هم افتتاحیه بود. اگر دیر برسم مطمئنم راهم نمیدن! سریع تیپ هنری ای زدم، یک کلاه و لباس قهوه ای و با دامن قرمز و جوراب شلواری سیاه رنگی پوشیدم. کتم رو در دستم نگه داشته بودم و در شانه ام کیفم را. با عجله می دویدم. وقت برای گرفتن تاکسی نداشتم. البته هر جا که بارون بیاد احتمالا باد هم همراهش میاد🙁. چند باری کلاهم را باد برد، اما به سختی نگهش داشتم، قطره های بارون روی عینک قرمز رنگم نشسته بودند و باعث شده بودند جلویم را تار ببینم. انقدر دیرم شده بود که یقین داشتم از جادوم استفاده میکنم و دو دقیقه ای به نمایشگاه میرسم، اما😟... از وقتی که اونجرز از هم پاشید، دولت همه ی کشور ها استفاده از جادو را منع کردند و کسانی مثل من خودشون رو از دید خارج کردن تا کسی پی نبره😤، دیگه احتمال استفاده از جادوم را به صفر میرساندم. تو همین افکار بودم که محکم با یکی برخورد کردم😧. به سرعت روی زمین افتادم😨. داد زدم : واااااای نهههه😰 همه جام گلی شد😟. حالا چطوری وارد نمایشگاه بشم همه جام گلی شد😩. اما تازه فهمیدم عینکم از روی صورتم پایین افتاده! با دستم بر روی خیابون دنبال عینکم میگشتم یکدفعه همون پسری که بهش برخورد کردم عینکم را به سمتم گرفت. سعی کردم بلند بشوم. عینکم را از دستش گرفتم و با دستمال پاکش کردم. هنوز هم همه جا رو تار میدیدم. گفتم: ممنونم آقای... با بی حوصلگی گفت :الکس. گفتم: اها ممنون🤧.
تا عینکم را زدم متوجه شدم که رفته! وقت فکر کردن نداشتم بلند شدم و با سرعت تمام دویدم. بعد از چند دقیقه به نمایشگاه رسیدم. با صحنه ای که روبرو شدم احساس کردم دیگه نمیتونم سر پا به ایستم🤯. بزرگترین هنرمند لندن الان اینجا بود! من با این لباس گلی قراره برم پیشش🥺. وااای نه😨. به دور و برم نگاه کردم، کیفم کو😧. حتما وقتی خوردم زمین یادم رفته برش دارم! مجبور شدم دوباره برگردم اما برای رفتن داخل نمایشگاه نه، برای رفتن به خونه! مطمئنم نمیتونم برسم ، پس با ناراحتی به سمت خونم راه افتادم😔. وقتی برگشتم نزدیک خونم کیفم رو که از شاخه ی درختی آویزون بود تماشا کردم. به بی تفاوتی از روی درخت برش داشتم و وارد خونه شدم🤕. از عصبانیت میخواستم جیغ بزنم یا حداقل اون پسره رو که بهم برخورد کرد خفه کنم😤. اوففففف. خودم را روی تختم انداختم و کمی استراحت کردم. دینگگ💥 زنگ گوشیم به صدا در اومد! سرم را از روی بالش برداشتم و خودم را به کیفم رسوندم. گفتم: الان حوصله ی هیچکسی رو ندارم😫. تا گوشیم را از داخل کیفم در آوردم خاموش شد. اینم از شانس من😶. همراه با گوشیم کارتی از داخل کیفم بیرون افتاد. کرم رنگ بود. برداشتمش و گفتم: این از کجا اومده🤨؟ بر روی کاغذ ستاره ای کشیده شده بود. برش گردوندم، نوشته بود: برج ایفل . سر ساعت نه، میبینمت. داد زدم: شوخیه مسخره ایهه😠. احتمالا دوستام این را داخل کیفم گذاشتن. داد زدم: من هیج جا نمیاااااام🥱. خودم میدونستم سر ساعت نه اونجا خواهم بود✌🏻.
ساعت۸:۳۰ دقیقه بود، آماده ی ضایع کردن دوستام بودم😌. حتما فکر کردن نمیام. به دلیل سرد بودن هوا ژاکت چرمی سیاه رنگی همراه با پیرهنی تا زانو هایم به رنگ قرمز و سیاه راه دار پوشیدم. موهایم را هم باز گذاشتم و کوله ای سیاه رنگ انداختم. تیپم کلا هنری بود🙂. راه افتادم، باید بگم واقعا هوا سرد بود🥶. سخت غرق امروز بودم، شاید دوستام کمی من رو از این ماجرا دور بکنن😔. برای یک تاکسی دست تکون دادم و سوار شدم. باید چی بگم😕، اینکه نتونستم موفق بشم، بعد از این همه وقت🤦♀️ میخواستم حتی شده با جادوهم زمان رو به عقب برگردونم، اما این اجازه رو ندارم😠. بعد از مدتی به برج رسیدم. فکر میکردم دوستانم همه جا رو شلوغ کردن، اما حتی یک نفر هم زیر برج نبود. سردم بود به همین دلیل گفتم : فکر کنم الان دیگه این شوخیه مسخره را باید تموم کنیم🥶. بچه هاا بیاین بیرونن😟. چند قدمی به جلو برداشتم، صبر کن چیی😳. من همین الان از این خیابون رد شدم😧. رفتم به عقب. پشت سرم هم همون خیابون اولی بود😳. تو هر طرف یک مسیر دیده می شد😰. داد زدم: من کجااام🤯توی برزخ😑؟. یکدفعه، به سرعت جت زمانم عوض شد😮. زمان عوض نشد بلکه مکانم عوض شد😶. به دور و برم نگاه میکردم. من کجا هستم😯؟ ده ها دختر و پسر هم اونجا بودند. انگار داخل یک کلبه بودیم. بعضی هاشون لباس های عجیبی پوشیده بودند و بعضی هاشونم با بی تفاوتی پرواز میکردن! حداقل از این مطمئنم بودم که مثل من ماورایی هستن💖
به اطرافم نگاه کردم، یعنی دارن قانون را به راحتی میشکنند🤭. از این بابت خوشحال بودم اما مطمئن نبودم! کمی که رفتم جلو تر، دیدمش😡. از عصبانیت قرمز شدم. مطمئن نبودم خودشه اما رنگ هودی ای که پوشیده بود آبی آسمانی بود، احتمالا اون کارت رو داخل کیفم گذاشته بود ،الکس😠. میخواستم به خاطر گند زدن به زندگیم خفش کنم🤦♀️. دستانم را مشت کرده بودم و با عصبانیت به سمتش میرفتم. داشتم میرفتم که دختری محکم به من برخورد کرد😧. امروز همه به من برخورد میکنن😑. بلند شدم و گفتم: اخخخ، سرممم😓. اون دختر به سمتم چرخید و گفت: وای متاسفم، ندیدمت! گفتم: مشکلی نیست، ما برای چی اینجاییم؟🤨. گفت: فکر کنم باید از الکس بپرسی، حتما تا الان باهاش آشنا شدی. سرم را به علامت اره تکون دادم اما نگفتم چقدر دلم میخواد بکشمش😁. گفتم: من سابرینام❤. گفت: اها.. منم شارلوتم. میتونی بلک شادو صدام کنی! از ظاهرش میتونستم بفهمم که آدم درونگرایی هستش! گفتم: اینجا کسی رو میشناسی؟؟ گفت: آره با چند نفری برخورد داشتم، اونی که میبینی داره به سمت دیوار آتش پرتاب میکنه و ببره کنارش نمیخورتش زکه! گفتم: ببره مال خودشه؟؟. سرش را به علامت اره تکون داد💛. به سمتش چرخیدم، ظاهرا قدرتش آتش بود. شارلوت گفت: بیا به یکی از دوستان دیگرم معرفیت کنم. میخواستم بگم نه کاره خیلی مهمی دارم مثل خفه کردن یک پسره که زندگی ام را به آتیش کشید😁 اما روم نشد😬
با هم پرواز کردیم و به سمت دوستش رفتیم، بعد چند دقیقه گفت: همینجا منتظر بمون تا پیداش بکنم💫. کمی منتظر موندم، تا چشم میچرخید پر از انسان های جادویی بود، دنبال الکس بودم😤. اما جایی پیدایش نکردم! بعد از چند دقیقه شارلوت با یک نفر دیگه به سمتم اومد: سابرینا این دوستم لونا هستش. ظاهر جالبی داشت، گفتم: خوشبختم🤗. گفت: همچنین🥰 بعد از چند دقیقه صحبت با هم صدای دست زدن کسی را شنیدم! همگی به سمت صدا برگشتیم، صدای دست زدن پسره آبی پوش بود😠. چشمانش را چرخاند و با بی حوصلگی گفت: جادوگران بلند مرتبه، همین حالا جمع بشین🙄. گفتم: میخواد چی بگه🧐 لونا گفت: نمیدونم اما سعی کردن برای خوندن ذهنش بی فایدس، جادوگر قدرتمندیه👍🏻. رفتیم و در جایی جمع شدیم. بغل دستیم هم دختری مو طلایی ایستاده بود، به نظر میومد جادوگر قوی ای باشه! همون موقع گفت: بهتره زود تر بگی ما برای چی اینجا هستیم تا لهت نکردم🙄. این حرف رو با جدیت زد😁. گفتم: موافقم، باهم لهش میکنیم🤗. الکس که انگار ماجرای هممون را میدونست گفت: رز، سابرینا، قبل از این که به این موضوع برسیم، بهتره بگین که شما ها کی هستین و برای چی جادویی هستین🥱. گفتم: ا ا ا نشد، موضوع مهم اینه، تو کی هستی😌؟؟ زک دستش را به علامت موافقم تکون داد، الکس گفت: به اون موضوع هم خواهیم رسید😒. شارلوت گفت: هرچی تو بگی نیست، اینجا جادوگران قوی ای وجود دارندکه میتوانند لهت کنن😏. لونا گفت: آره! بهتره از خودت شروع کنیم😌. الکس آه بلندی کشید و گفت: خیلی خب،
ادامه داد: احتمالا میدونید که کارت هایی براتون آوردم که به اینجا بیاین، من میدونستم شما ها ماورایی هستین! دختر بغل دستی ام که ظاهرا اسمش رز بود گفت: از کجا🤨. گفتم: جادوگر قدرتمندیه😠😤. سرش را به علامت اره تکون داد: به هرحال شما ها اینجا هستین تا یک گروه بشین! زک گفت: این گروه برای چیه اون وقت🤨. الکس گفت: برای اینکه اونجرز دوباره برگرده🤫. این جمله را با شور خاصی گفت. شارلوت که روی هوا شناور بود، گفت: اینو همه میدونن که از دور خارج شدن! لونا گفت: و اجازه ی جادوگری ندارن😓😤. گفت : یعنی دوست ندارین، لوکی، استرنج، واندا، حتی هالک رو ببینین😏. گفتم: حرفت رو با قطعیت میزنی😒. گفت: میتونم باهاشون آشناتون بکنم😜. بلافاصله گفتم: سوال اول را جواب ندادی، کی هستیی😠. توی کلبه همهمه بود. الکس گفت: واقعا دوست ندارین ببینینشون🤔؟؟ زک گفت: نکته ی مهم! برای چی ببینیمشون؟. .... بغل دستیم که اسمش رز بود گفت: بهتره بشینی کاملا ماجرا رو برامون توضیح بدی الکس😤؟؟؟ اضافه کردم: تا نصف نکردیم😡 خندید و گفت: خیلی خب باشه😉. من گند زدم به زندگیه خیلیاتون، از جمله تو سابرینا😝. گفتم: نگران نباش جبران میکنی😏. ادامه داد: اما من باید به اینجا میاوردمتون تا گروهی بسازیم که بتونیم مارول و از نوع بسازیم، یک شروع دوباره☺
لونا گفت: من که بهت اعتماد ندارم😶. الکس گفت: آروم باشین، به موقعش همه چیز را براتون توضیح میدم، الان میتونین برین و اتاق خواب هاتون را انتخاب کنین و کمی استراحت کنین. شارلوت گفت: اونوقت برای چی😑؟؟ الکس: برای اینکه معارفه ای در پیشه😁. کم کم داشت سالن خالی میشد. الان وقت خوبی برای له کردنش هست🤔؟؟ نه فکر نکنم😓. به سمت الکس پرواز کردم و فرود اومدم. با خونسردی گفتم: تو گند زدی به زندگیم🙃🗡. گفت: میدونم که باید جبران کنم🤧. گفتم: میدونستی و این کار رو کردی😨؟؟؟. الکس گفت: باور کن اگر طور دیگه ای کارت رو بهت میدادم، جونت در خطر می افتاد🙄. گفتم: این بهونه که برای محافظت ازم همچین گندی زدی ور به زبون نیار فقط🤐. گفت: سابرینا خانم، به نظرم بهتره زود تر یک اتاق واسه خودت پیدا کنی🙃، اینجا زود غارت میکنن😬. نفس عمیقی از خونسردیش کشیدم و به سمت اتاق ها رفتم. واقعا راست میگفت😳. اصلا جایی خالی نبود🤦♀️. همینطور میگشتم که از دور دیدم لونا دستش را برام تکون میده، به سمتش رفتم: خوش به حالت که یک اتاق پیدا کردی🤧. گفت: اتاق من تخت اضافی داره اگر بخوای میتونی بیای اینجا🙂. باید بگم با کله رفتم تو اتاقش😅. گفتم: قرار نیست بریم خونه🤨. لونا گفت: نمیدونم🤷♀️. ترجیح دادم سکوت کنم و بخوابم. بعد از مدتی تمام کلبه سکوت بود. احتمالا همه خواب بودن. داشتم از غصه دق میکردم😤. باورم نمیشه یک اتفاق کوچیک باعث موضوع به این مهمی شد😓. از تختم پایین اومدم. بهتره برم ببینم اینجا چه دَرَن دشتیه😬
رفتم دوری تو محوطه بزنم، داخل کلبه به غیر از اتاق ها یک در هم بود. سریع رفتم به سمتش، باز بود😳. احتمالا الکس بازش کرده تا احساس راحت تری داشته باشیم. در را که باز کردم، با منظره ای که روبرو شدم، سرگیجه گرفتم🤯. تنها یک صخره بود و کیلومتر ها اب😧. با تعجب کمی جلو دویدم. کلبه فقط روی یک صخره بود😳. زیر لب گفتم: چطور ممکنه😧 ما کجاییم🧐؟؟. یکدفعه صدایی از پشتم اومد و گفت: بهتره بگی تو کدوم ذهنیم! به سمت صدا برگشتم، حدس میزدم الکس باشه، گفتم: درسته، این تصوره😃، خیلی جالبه! ساخته شده ی ذهن کیه🤩؟؟ صدا گفت: خوب میدونی اما تشخیصش سخته! این همه آدم اینجاست، نمیدونم به داخل ذهن کدومتون دسترسی دارم! . گفتم: حدس میزدم🔮 صدا از تاریکی بیرون اومد، معلوم بود الکسه، اومد کنارم و به اقیانوسی که سایه ی ماه روبرویش افتاده بود خیره شد. ماه واقعا زیبا بود! گفتم: ذهنی که واردش شدیم، پر از هنره! تصور این زیبایی واقعا کار دشواریه🙂. باز یاد هنر افتادم😔. الکس گفت: هنر😅، واقعا معذرت میخوام که به این واضحی گند زدم😞. گفتم: زیاد مهم نیست😕، فعلا مهم نیست!. فعلا زیبایی های قشنگ تری از هنر نصیبم شده🙃. دوباره به ماه نگاه کردم🌹. گفتم: هنوز نگفتی کی هستی؟. تا برگشتم، دیگه اینجا نبود😳. گفتم: میدونم که الان صدام رو میشنوی! یادت باشه باید از اولش برام توضیح بدی، توضیح بدی که نصفت نکنم😁. میتونستم صدای خندش را از داخل کلبه بشنوم. گفتم: هنوز اونقدر را هم حسابمون صاف نشده😏🙃. ایزی ایزی تمام تمام😁😊، خب بگین ببینم نظرتون در مورد پارت اول چی بود😜، به نظرتون الکس کیه؟😝 و اینکه تو معارفه دوست دارین در مورد خودتون چی بپرسن و چی جواب بدین😉❤ راستی برو نتیجه واسه آنچه خواهید دید😊👈🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییی
پارت بعد را گذاشتم و در صف بررسیه❤
راستی سارینا میگی کیا خودشون شخصیت دارن؟
من سعی کردم مال همه رو ببینم ولی می خوام کسی از قلم جانیوفتاده باشه😬😅
فقط الکس و رز شخصیت خیالی هستند😅💖
اهااان مرسی خیلی ذهنم درگیر شده بود الکس کیه😐😹🤝🏻
فکر کردی یک شخصیت واقعیه😅؟؟ اونوقت که با خودم شیپش نمیکردم😬😂
اره خب گفتم شاید طرف خودش خواسته باهات شیپ شه🙄😂
واو 😂
وایییییی خیلیییییی عالییییی بوددددد
ممنونمممم❤ لطفا بگو چطوری جادوتو بدست اوردی و از خانوادت چه کسانی زنده هستن تا برای معارفه بزارم😃🥰
خب قدرتمو با لمس یدنه از سنگ های ابدیت به دست اوردم(اگه قبوله)
و خانوادمم زنده بودن یا نبودنشون دست توعه من فقط میدونم یهو غیب شدن
اره قبوله چون خود منم این شکلی قدرت دار شدم🤫💖🥳
جان من تو رو خدا زودتر پارت2 رو بزارررررررررررررررررررررر😍😍😍بی صبرانه منتظرم،میگم نکنه الکس برادرته! 😂😂
باشه باشه احتمالا فردا یا پس فردا میزارم 🤩و اینکه نه من برادرم در آینده خواهد اومد و الکس قراره با خودم شیپ بشه😁😅🙋♀️
اووووووووووووووو چه خفن شد(تورو خدا فیلم هندی یا فیلم عاشقانه نشه😂😂😂)منو که شیپ کردین خودتم قراره شیپ کنی دیگه قراره کیا شیپ بشن😂😂😂😂
نبابااااا امرا من اصلا اونطوری نیستم زیاد عاشقانه کنم ها😅 داریم در مورد اونجرز صحبت میکنیم🤭😎
خداروشکر چون قبلا یکی اینجوری کرده بود البته نه تو تستچی😂
میدونستم داداشت نیست و میخوای... 😹🤦🏻♀️
برووووو بابا چه زود فکر های بد میکننن😶 تروخدا اینطوری فکر نکنینا😅 اصلا اهرم فشارتون دست منه، داستان رو ادامه نمیدما😎
نه توروخدا 😂💔💔💔💔
شوخی کردم بخدا... بخدا... بخدا... 😹💔 ( صدام داره میپیچه 😐✨ )
😂😂😂
خدایی خیلی باحالین☺🥰
میسییی گفتم شوخ طبعم😂😎😂😘💚💛💜
تو هم همین طور
مرسی یو تو 😍✨
😊❤
ااااا حدس میزدم قرار الکس هم شیپ بشه😹🤝🏻
وی پس از خواندن آنچه خواهید دید به ملکوت اعلا پیوست روحش شاد یادش گرامی😪🤲🏻
یادت گرامی دلاور 😞🤲🏻😂
من کنار تو دفع شدم😂😂😂😍😍😍
ای خدا عزیزم😂💖🤦♀️
اخجون حداقل قبرامون به هم نزدیکه کوثر😂🤲🏻
خوبه میتونیم با روح همیدیگه صحبت کنیم😂😂😂😂😎😍😍😍😘😘
میگن اون دنیا می تونی با کسایی که دوسشون داری همنشین بشی منظور همین است😂✋🏻❤
عالییییی بود این پارت تورو خدا بعدیشو زود بنویس 🤕😝 راجع به معارفه نظری ندارم فقط سوالاتی که برای همه پیش میاد رو ازم بپرسید 😂 جوابمم که بازم نظری ندارم نویسنده عزیز تا اینجا که خیلی دیالوگای منو عالی نوشتی قطعا بقیه دیالوگامم میتونی عالی بنویسی میسپرم به خودت 💙🌌
قربونت😃😍
💜✨🍭
سوالاتمو تو پینترست ازت پرسیدم اینا رو بگو😇❣
خب حالا که پرسیدی... پارت دو رو کی میسازی ؟ 😍 راستی آنچه خواهید دید رو به صورت خیلی واضح تصور کردم نشون دهنده اینه که بهترین نویسنده ای هستی که دیدم 😜
دیدم لوکی دوستان زیاده واسه دل شما ها گذاشتم😜😂
بعله مرسی لطف کردین 😂😍👌🏻
عاشق داستانت شدم توروخدا پارت بعد رو زودتر بذاااار😭😭
چشم اما نمیتونم تند تند بزارم😔❤
هرموقع میخوای بذار فقط بذار 🥺
باش💖💝
عالی بود
و اگه کاملش نکنی پا. رت میکنم 😤
(مارول فنای اینجا کمنو داستان مارولی کمی میبینم🤒
باشه ممنون💚💜 ادامه میدهم اما پارت ها رو نمیتونم زود بزارم😬🤒
مهم نی مهم اینه ک ازت قول گرفتم تا اخر ادامه بدی😎
وااای نه هاااا من قول ندادم😅 من تیزهوشان درس میخونم چه بسا ممکنه مدرسم پاشه بیاد گوشیمو بگرده😬🤐😂
ندیگه قولو گرفتم😌😝
تازه سر گوگلت که نمیاد😌
من یه چیزی فراموش کردم اسم قهرمانی من الکی کینگ فایر نیست واقعا پادشاه بعد اتشم
اوکی🙂❤
راستی تو معارفه قراره پرسیده بشه چطوری جادوتو بدست اوردی چی میگی؟؟💖
به دنیا اومدم پدر و مادرم توسط ملکه یخ مردن و من شدم پادشاه اتش و جادو بدست آوردم آخه تو سرزمین اتش فقط پادشاه جادو داره