
زبونش بند اومده بود و فقط با شک نگاه میکرد. سعی میکرد اسمشو به زبون بیاره اما با علامتی که بهش داد یاد دوربینی افتاد که داره تصویرشو میگیره. سرشو پایین انداخت. اشکاش روی صورتش ریختند. واقعا توی اون زمان که همه چیزو سیاهی پوشونده بود ، به اون معجزه یا روزنه امید نیاز داشت . لبخندی زد. در حالی که سرش پایین بود سینی رو از دستش گرفت و روی پاهاش گزاشت . چاپستیک هارو برداشت و مشغول خورن شد. خیلی گشنش بود. همزمان که میخورد اشک میریخت. انقدر تند خورد که غذا پرید توی گلوش و شروع به سرفه کردن کرد. سونگ هیوک کنارش ایستاد و زد پشتش. خیلی دلش میخواست بهش دلداری بده و ارومش کنه. اما حتی نمیتونست بهش حرفی بزنه. میدونست حتی با حضورش هم تونسته کمی ارامش رو بهش منتقل کنه. هیونا نفس عمیقی کشید. لیوان آب رو برداشت و کمی ازش نوشید و ادامه غذاشو خورد. وقتی تموم شد. سونگ هیوک سینی رو از روی پای هیونا برداشت. سمت در رفت. هیونا با ناراحتی به دست راستش نگاه کرد. با یاداوری چیزی ترس کل وجودشو فرا گرفت. سریع به سونگ هیوک نگاه کرد و گفت : میشه... " سونگ هیوک برگشت و بهش نگاه کرد. + میشه به دونگ وو بگی بیاد. " سونگ هیوک با حرکت سر تایید کرد و از اتاق خارج شد. هیونا به در خیره شد و از خودش پرسید سونگ هیوک اونجا چیکار میکنه ؟ به فکر فرو رفت.
فلش بک ( بیرون فرودگاه ، در ماشین ، قبل از رفتن به گوانگجو : * پس واقعا میرین . + من که بهت گفته بودم. * باور نکردم تو این وضعیت خطرناک جدی گفته باشی. + میدونم اما خب. همیشه برای من یا کسی مثل هوسوک خطر هست چون همه جا هیتر هست... * درک میکنم. اشکالی نداره اما باید زود و سالم برگردی. + باشه....+ راستی تو چرا اومدی اینجا. ما که قبلا خداحافظی کردیم. * پرواز دارم. + پرواز ؟ به کجا ؟ * گوانگجو. + چیی ؟ میخوای بیای گوانگجو ؟ چرا ؟ * برای اینکه من بادیگاردتم. قبلا هم بهت گفتم . + اما تو رئیس پلیسی. هزار تا مشغله داری. درضمن ما کلی بادیگارد داریم. مثل همینایی که بیرون وایستادند. * نه. خودم باید باشم. از تو و هوسوک مراقبت میکنم. نگران کارم هم نباش. + اما... * هیشش... اونجا این ترسی به دلت راه نده. بدون من مثل سایه هرجا که بری دنبالتم و نمیزارم کسی بهت صدمه بزنه...)
لبخند تلخی زد و گفت : حتی تو هم زیر حرفت زدی. من صدمه دیدم. اونم خیلی زیاد... " دونگ وو وارد اتاق شد. هیونا بلند شد و ایستاد. دونگ وو نزدیکش رفت و گفت : چی شده ؟ + ا..انگشترم. توی دست راستم بود. اما... اما حالا نیست. میدونم برات مهم نیست. اما اون خیلی برام مهمه. خواهش میکنم پیداش کن. لطفا..." سرش کمی گیج رفت و روی تخت افتاد. دونگ وو با تعجب بهش نگاه کرد. + میشه. میشه پیداش کنی ؟؟ لطفا... " اشکاش روی صورتش ریختند. + من که میدونم تو نمیکنی. چرا... چرا همش دارم التماست میکنم..." دستشو مشت کرد و محکم فشار داد. & باشه . میگم برات پیداش کنن. " هیونا با تعجب سرشو بالا اورد و بهش نگاه کرد. " دونگ وو بدون حرف دیگه ای از اتاق خارج شد. رو به یکی از افرادش رفت و گفت : برین اون قسمت از جنگل که هیونا تیر خورد رو بگردین. یه انگشتر اون دور ور افتاده . پیداش کنین. ¥ چشم قربان. " دونگ وو سمت اتاقش رفت. روی مبل کنار پنجره ولو شد. در حالی که پاهاشو به زمین میکوبید به بیرون نگاه کرد. عصبی یه سیگار برداشت و روشنش کرد...
فردا صبح بود و دونگ وو همچنان روی مبل نشسته بود و حتی نتونسته بود بخوابه. اقای کیم وارد اتاقش شد و نگاهی بهش انداخت. @ یه چند وقته تو خودتی. مشکلی پیش اومده ؟ & به نظرت ... جالبه یکی اوپا صدات کنه ؟ @ چی ؟ & هیچی... ولش کن . @ به نظر من که حس جالبیه. & اوهوم. @ مشکلت همین بود ؟ & توی همه چی به شک افتادم. @ برای به شک افتادن دیره. راهیو که اومدی باید تا تهش بری. " اقای کیم از اتاق خارج شد. دونگ وو نگاهی به در بسته انداخت و گفت : اما یه نفر بهم گفته بود هیچ وقت برای جبران کردن دیر نیست..."... یه نفر در زد.& بیا تو " مردی اومد داخل. و انگشتر رو نشونش داد. ¥ پیداش کردیم قربان.. & بدش به من. " مرد انگشتر رو به وونگ وو داد و تعظیم کرد . دونگ وو از اتاق خارج شد و سمت اتاق هیونا رفت. در زد و کمی بعد وارد شد. هیونا پشت پنجره ایستاده بود و بیرون رو نگاه میکرد. برگشت و بهش نگاه کرد. دونگ وو همیشه هیونا رو در همین وضع دیده بود ، صورت رنگ پریده و لاغر و چشمای گود رفته. اما بعد از چند وقتی که پیش هوسوک بود و دیده بودتش ، خیلی بهتر شده بود ، اما الان بازم شبیه قبل شده بود. چشمشو ازش گرفت و به بیرون نگاه کرد. & پیداش کردن." هیونا سریع سمتش رفت. دونگ وو انگشتر رو توی دستش گزاشت. هیونا با دیدن انگشتر قطره اشکی از چشمش چکید. دستشو مشت کرد و نفس عمیقی کشید . خواست انگشترو خوی دستش بکنه که دونگ وو انگشتر رو ازش گرفت و توی انگشتش کرد. هیونا با تعجب بهش نگاه کرد. دونگ وو سمت در رفت. + صبر کن. " برگشت و بهش نگاه کرد. + ممنونم." دونگ وو پوزخندی زد و از اتاق خارج شد. هیونا با تعجب به در خیره شد
...& زدم دوستشو کشتم. بعد بخاطر یه انگشتر ازم تشکر میکنه. مسخرست. دختره دیوونه قاطی داره. " قطره اشکی از چشمش چکید. تغییر بزرگی درش ایجاد شده بود. تو دوراهی بزرگی گیر کرده بود. راهی که مادرش میخواست یا راهی که پدرش میخواست. خانم چوی بهش یاد داده بود راه پدرش غلطه. توی قلبش کاشته بود که نباید پدرشو دوست داشته باشه. اما خاطراتی که از پدرش داشت و تا الان سراغشون نرفته بود ، داشت اون درخت بزرگ تنفر رو از ریشه بیرون میکشید . با خودش فکر کرد ، با اینکه دیره. اما حداقل یه بار راه آقای چوی رو امتحان کنه. فقط یه بار کار درست رو انجام بده. شاید لذتش از اینکه همه ازش متنفر باشن بیشتر باشه ، موبایلشو برداشت. شماره ای رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گزاشت... • بله ؟ " اومد حرف بزنه که در محکم باز شد و صدای بدی تولید کرد. سونگ هیوک وارد اتاق شد و پشت سرش افرادش وارد اتاق شدند. تفنگشو روی سر دونگ وو گزاشت. * اونو بدش به من. " دونگ وو گوشی رو پایین اورد و سونگ هیوک اونو ازش گرفت و به اسم روی صفحه گوشی نگاهی انداخت : پلیس..." به دونگ وو که از پنجره به بیرون خیره شده بود نگاه کرد. دونگ وو پوزخند تلخی زد و گفت : میدونستم. تو همونی هستی که توی ارامگاه بود...
سونگ هیوک بازوی دونگ وو رو گرفت و بلندش کرد. به دستاش دستبند زد. * شما حق دارین سکوت کنین . هر حرفی که بزنین توی دادگاه ممکنه بر علیهتون استفاده بشه. " چند تا از افرادش اومدند و بازوهای دونگ وو رو گرفتند و سمت در بردند. دونگ وو با بی حوصلگی گفت : حوصله دادگاه و این چرتو پرتا رو ندارم... " وارد سالن اصلی شدند. افراد دونگ وو دست بسته اونجا ایستاده بودند. اقای کیم به همراه چند تا فرد دست بسته دیگه وارد شد و مامور ها اونهارو تحویل گرفتند. اقای کیم سمت سونگ هیوک رفت . تعظیم نظامی کرد و گفت : همه دستورات انجام شد. * عالیه افسر کیم. " دونگ وو پوزخندی زد و بهشون نگاه کرد. سونگ هیوک سمت اتاق هیونا رفت . درشو باز کرد. هیونا بلند شد و ایستاد و با تعجب بهش خیره شد. سونگ هیوک سمتش رفت و بغلش کرد. * نترس. دیگه همه چی تموم شد...تموم شد. " از بغلش بیرون اومد و بهش نگاه کرد. + اما...اما چطوری . " * اقای کیمو اینجا ندیدی ؟ + چ..چرا. " * اون مامور ماست. توی پرونده خانم چوی نوشته بود که باعث دستگیریش شده. پرونده رو داده بودم بهت نخوندی ؟ + الان...هیچی نمیدونم. " سونگ هیوک موبایلشو از توی جیبش در اورد و زنگ زد. و گوشی روی اسپیکر گزاشت. × الو ؟ سونگ هیوک چند روزه ازت خبری نیست. خبری نشد ؟ " هیونا دستشو روی دهنش گزاشت و اشکاش روی صورتش ریختند. * پیداش کردم هوسوکا. دونگ وو دستگیر شده. × هی..هیونا. هیونا حالش خوبه ؟؟ سالمه؟؟ " سونگ هیوک نگاهی به دست هیونا انداخت و نامطمئن گفت : خب اون... " هیونا دستشو از روی دهنش برداشت و با گریه گفت : اوپااا... من اینجام. حالم...حالم خوبه. " صدای لرزون هوسوک از پشت گوشی اومد : هیونا...الان..الان میام پیشت... * برات لوکیشن میفرستم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام.
تا الان خیلی جلوی خودمو گرفتن چیزی نگم ولی واقعا داستانت منو به وجه اوورد
شبیه یکی از آشناهام تو تستچی که دیگه میدانکردم میندازیم :)
رمانت عالیه حتما بعد از این داستان داستات قبلیتم میخونم حتما رمانای دیگه ام بنویس.
عالییی
مرسیی🥺💜
آجی پارت جدید و بزار لطفا هر وقت تونستی 🙂💜
چشم اجی😊💜
مرسی💜
الان برای بار دوم این پارتو خوندم
من سکته میکنم تا پارت بعد بیاد 🤣😄
چقد از کلمه پارت استفاده میکنم 😐
😂💜
زود میاد اجی🤝🏻💜
سژگژگژگعیهبساگسغسعگس پارت بعد تتگیژغکطغطکسکژطااطگگطگطط
لنبننبقنوقبمبتبتق چشم تبتقترنبحرنب😂💜
یه سوال سونگ هیوک
سونگ هیوک چی ؟ 🤨
آجی خوبی؟!
خوبم اجی💜
عررررررررررررررررررررر
عورررررررررررررررررررر
عیررررررررررررررررررررر
عارررررررررررررررررررررر
عالیییییییییحاکاژفژخغژاکژطملطفمژکگاکژگعژغکطغحطغحطغحطغژحغژحغحغژحجغژغح۹غ
عتبنرجمقگلنیتزبنزنبنبتبنبنبنقوزنبنزتثمینبوقتبجقجبنتبیحبجقتیتحقنیبتقحیجقنقتقنبحقحبتفحبنبحفحبتب💜💜😂😂
عالی بود🥺💜
خسته نباشی 🥺💜
مرسی اجی💜💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
و همچنان منممم دوستون دارم🤩💜💜