12 اسلاید صحیح/غلط توسط: لیانا انتشار: 3 سال پیش 1,509 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
داشتم از اتاقم خارج می شدم که صدای سلام احوال پرسیای بابا رو با آدرین شنیدم. نمی دونستم باید چیکار کنم بار اولی بود که واسم خواس*تگار می اومد واسه همین با اشاره مامان آروم به آدرین و پدرش سلام کردم. آدرین دسته گل رو به دستم داد. زیر لب تشکر کردم و اونم همون طور جوابم رو داد.
*با اینکه دیشب تا صبح بیدار بودم و فکرام رو کرده بودم ولی بازم استرس داشتم. ناچار به حرف های دیگران گوش می دادم که آدرین گفت:
-پدر بهتر نیست بریم سر اصل مطلب !
همه زدن زیر خنده ها و پدر آدرین هم شروع کرد از عجول بودن پسرش تعریف کردن واز اون طرف مراسم خواستگاریش که مثل آدرین عجله داشته و خاطرات رو تعریف کردن. خودم دیگه حوصله ام سر رفت واسه همین رفتم تو آشپزخونه و با یه سینی چایی برگشتم که دیدم مامان داره با چشم واسم خط و نشون میکشه که تا کسی ندیده برگرد تو آشپزخونه همون موقع آدرین داشت به من و مامان نگاه می کرد واسه همین سریع گفت:
-به به عروس خانوم هم چایی رو آوردن...
که باز همه به حرفش خندیدن. من نمی دونم چیه حرفش خنده دار بود که همه امشب انقدر خوش خنده شده بودن. مامان که یه لبخند از روی حرص به لبش اومده بود و از صد تا فحش واسه من بد تر بود. چایی روتعارف کردم و دوباره سر جام نشستم
که مارسل گفت:
- به سلامتی کی جواب م *ث*ب*ت رو بهش دادی؟
- ا مارسل هی*س شو.
مارسل: خودتون بر_ید_ین و دو_خ_ت_ین ها...
- نخیرم من هنوز جوابی به کسی ندادم.
بابا: مری جان اتاقت رو به آدرین نشون بده. با هم حرفاتون رو بزنید.
از صندلیم بلند شدم و رو به آدرین گفتم:
- بفرمایید.
خونمون زیاد بزرگ نبود ولی اتاق من طوری نبود که توی دید باشه. آدرین ازم خواست جلو تر برم واسه همین وقتی در اتاق رو باز کردم آدرین هنوز چند قدم باهام فاصله داشت.
با دیدن حوله حمامم که موقع لباس عوض کردن روی تخت انداخته بودمش و میز آرایش نامرتبم یه لحظه به طرف آدرین که حالا تو چارچوب در ایستاده بود برگشتم و گفتم:
- یه لحظه نیا تو
سریع رفتم و حوله ام رو انداختم زیر تخت و با لبخند در رو باز کردم.
آدرینم هم که تابلو بود همه چیز رو دیده با خنده وارد شد. صندلی میز کامپیوترم رو کشید جلو نشست روش و منم لبه تختم نشستم که حالا از جای حوله ام خیس شده بود و مطمئنم وقتی از جام بلند شم آثارش رو لباس کمرنگم باقی می مونه و باید حواسم رو جمع کنم که پشت سر آدرین راه برم که آبروم بر باد نره.
آدرین: فکراتو کردی؟
- بله. ولی هنوز مطمئن نیستم.
آدرین: خب جوابت من ف ی یا مث بت؟
- راستش استاد یعنی آدرین شما خیلی خوبید ولی من اصلاً هیچی از شما نمی دونم یعنی اخلاقتون خوبه ولی من هنوز خیلی بچه ام و آمادگی پذیرش مسئولیتی به این بزرگی رو ندارم.
آدرین: می فهممت ولی الان اون قدر هم مهم نیست واسم که کار های خونه رو انجام بدی یا نه... من خودم این چند ساله تنها بودم و میتونی کم کم از من کارای خونه رو یاد بگیری. علاوه بر اون حالا حالا وقت واسه یاد گرفتن این چیزا داری.
- همه چیز که کارهای خونه نیست.
آدرین: پس چیه؟
دلم می خواست کل_ه اش رو از تنش جدا کنم که منظور منو نمی فهمید. با دیدن خنده ی آدرین فهمیدم که منظورم رو فهمیده ولی به روش نمیاره واسه همین گفتم:
-شما که منظورم رو میدونید...
آدرین: آهان از اون لحاظ...
-بله از همون لحاظ...
با گفتن این جمله جلوی دهنم رو با دستم گرفتم که آدرین باز خندید. من نمی دونم این تازه شکست ع شقی خورده چرا انقدر به من می خنده. یهو قیافش جدی شد و گفت:
تا هر وقت که تو نخوای زندگیمون رو بطور جدی شروع نمی کنیم. من درکت می کنم مرینت ولی من الان فقط می خوام دیگه تنها نباشم. می فهمی؟ خسته شدم.از یه طرف هر جایی واسه کار میرم واسه مج رد بودنم سخت بهم کار میدن و با کلی شرایط و به همین بهونه کلی از حقوقم رو هم نادیده می گیرن. تو تا هر وقت که بخوای بهت وقت میدم که آمادگیش رو پیدا کنی از هر لحاظ ... مطمئن باش همه جوره هوات رو دارم. تا هر وقت که بخوای مثل دو تا دوست خوب واسه هم می مونیم.
نمی دونستم چی بگم از یه طرفی خوش حال بودم که شوهری مثل آریان داشته باشم از یه طرف می گفتم این احساساتم و طرز فکرم بچه گونه ست و وقتی کم مهری هاش رو دیدم خسته میشم و جا میزنم.
آدرین: مرینت چرا ساکتی؟
-چی بگم آخه من خیلی می ترسم از آینده
آدرین: مطمئن باش هیچ اتفاقی نمیفته. من نمیزارم چیزی باعث ترس تو باشه. مطمئن باش از تصمیمت پشیمون نمیشی.
- خب راستش اگه این طوریه که فقط مثل دو تا دوست باشیم، من حرفی ندارم.
-مطمئن باش بهترین تصمیم عمرت رو گرفتی.
-جونم اعتماد به سق ف
آدرین: داشتیم؟
-ا ا ببخشید
آریان: فقط مری می مونه یه موضوع...
به به هنوز هیچی نشده شدیم مری...
-بله؟
- من بهت گفتم مثل دوست می مونیم ولی بعد از ^دو ^اج باید کم کم خودتو آماده پذیرش مسئولیت هات بکنی. من منظورم اینه که بهت وقت می دم. ولی نه اینکه بطور کلی یادت بره قراره ز.ن من بشی و مسئولیت هات رو فراموش کنی.
با لبخند اضافه کرد:
-حالا از هر لحاظ...
- خب شما که از همین اول همه چیز رو خراب کردید...
آدرین: من چیزی رو خراب نکردم مری... فقط می خواستم بدونی که ما حالا حالا قرار نیست عر^و^سی بگیریم پس سعی کن خودتو آماده پذیرش مسئولیت هات بکنی. من نمی خوام از تنهاگیم به هر قیمتی خلاص شم. من یه زندگی آروم می خوام. فقط همین...
از روی صندلی بلند شد و بطرف در رفت. من هم از جام بلند شدم اما با یاداوری جایی که نشسته بودم و خیسی که رو لباسم احساس می کردم پشت به آدرین راه افتادم و با لبخند آدرین درش اولین نفری بود که بهم تبریک گفت. مونده بودم من کی به این بش.ر جواب مث.بت داده بودم که اینطوری لبخند ژک.ون.د می زنه. اما خب دیشب حسابی فکرام رو کرده بودم. آدرین از هر لحاظ ایده آل هر دختری بود.قیافه ی آنچنانی نداشت. نه اینکه زشت باشه نه اما اونطوری هم که کاگامی تو همایش از قیافه اش تعریف می کرد، نبود. ولی خب بجاش رفتار و اخلاقی که داشت رو می پسندیدم. تو این یکسال بالاخره اخلاقش دستم اومده بود. علاوه بر اون هم توی مهمونی ها واقعاً برخورد خوبی داشت. بخاطر اینکه پدرش تا هفته ی دیگه فرانسه بود قرار شد سریع بریم که مراسم رسمی بگیریم.
بعد از رفتن ادرین و پدرش بابا و مامان خیلی باهام حرف زدن و از مسئولیت هایی ک در اینده دارم .از اینکه تا دیر نشده خوب فکر هام رو بکنم ولی میدونستم که اونا هم به این ا.ز.د.و.ا.ج راضین چون همه ی شرایط اریان رو نمیدونستن و آدرین از هر جهت واسشون فرد ایده آلی بود.
خیلی سریع همه چیز پیش رفت. قرار بود یه مراسم ع.ق.د کوچولو توی مح.ضر داشته باشیم و بعد مراسم ع.ر.و.س.ی رو باشکوه بگیریم و همه رو دعوت کنیم.
آرایشگر: عزیزم ببین مدل ابرو هات خوبه یا باریک ترش کنم؟
به خودم توی آیینه نگاه کردم. چقدر قیافه ام تغییر کرده بود. شاید بخاطر این بود که ابرو هامو هیچوقت ب.رنداشته بودم. همون طور که خیره به تصویری که تو آیینه می دیدم شده بودم گفتم:
-ممنون خیلی خوب شده.
آرایشگر: موهات و ابرو هاتم میخوای رنگش رو تغییر بدی؟
با دقت تر به عکسم نگاه کردم. نه رنگ موهای ابیو دوست داشتم. موهای ابی و لخت و براق...با پوست سفیدم تضاد جالبی داشت. خیلی دوستشون داشتم. مخصوصا بخاطر اینکه رنگش به چشم ابیم می اومد.
-نه ممنون. همین رنگ رو دوست دارم.
به محض اینکه این حرف رو زدم آرایشگر به همراه شاگرد هاش عملیات صافکاری و رنگ رو روی صورتم شروع کرد. ترجیح دادم به آینه نگاه نکنم تا بعد سورپرایز شم. حدود دو
دو ساعتی زیر دستشون بودم. خدا رحم کرده بود گفته بودم آرایشم ملیح و ساده باشه. دلم می خواست تغییرات بیشترو بزارم واسه مراسم ع.ر.و.س.ی...
-عزیزم تموم شد. مثل ماه شدی.
تو دلم گفتم:
-آره ج.ون خ.ودت بایدم از کارت تعریف کنی.
چشمامو بستم و به طرف آینه برگشتم. آروم آروم چشمامو باز کردم. وایـــــــــی این من بودم؟ دهنم اندازه در وانت باز شده بود.
صورت گردی داشتم. چشمای ابی که الان با ابروهای ب.رداشته شده ای که زیاد باریک نبود بهم خیلی می اومد. لبای کوچولویی که متاسفانه بخاطر کم خونیم همیشه ی خ.دا بی رنگ بود ولی الان رنگ قرمز خوشگلی گرفته بود وتوی چشم می زد. حسابی آرایشم کرده بود. اگه گفته بودم ساده نباشه خدا می دونست چه بلایی سرم می اورد. به کلی شکل صورتم عوض شده بود. چشمام رو خط چشم زیبایی کشیده بود که چشمام رو یکم کشیده نشون می داد. موهای لختم رو یه طرف صورتم ریخته بود و پشت موهام رو حسابی کشیده بود به طرف بالا و نگهش داشته بود و پایینش رو چند تا نگین کوچولو زده بود. یادم باشه یه فاتحه بخونم هدیه کنم به روح اون کسی که لوازم آرایش رو اختراع کرده.
با صدای آرایشگر از بررسی و تحلیل صورتم دست کشیدم و به طرفش برگشتم. همونطور که به طرف میزش می رفت گفت:
-عزیزم ش.و.ه .ر.ت پایین منتظرته.
لباس ابی رنگم رو پوشیدم. تور ابی رنگمم انداختم که مدل موهام به خوبی پیدا باشه. حیف بود بره زیر تور.. نگاه آخر رو توی آینه به خودم انداختم. خدا روشکر با این رنگ ابی مثل همیشه بی حال نشدم. با تشکر از آرایشگر از آرایشگاه خارج شدم. ماشین آدرین با فاصله کمی از آرایشگاه پارک شده بود. به محض اینکه من رو دید از ماشین پیاده شد و با یه دسته گل پر از گل های رز قرمز به طرفم اومد.
آدرین: سلام خانوم خانوما. چقده شما خوشگل می باشین.
-ممنون.
دستمو به سمتش دراز کردم تا دسته گل رو بگیرم که گفت:
-آ... آ... این مال شما نیست مال ز.ن.م.ه. یه دختر زشت و بی ریخت و بی قیافه و رنگ و رو رفته ندیدید؟؟؟
اولش دوزاریم نیفتاد ولی وقتی معنی حرفش رو فهمیدم با یه لبخند زیبا به سمتش رفتم و خیلی خانوم وار گفتم:
-آدریـــــــن
آروم گفت:
-جونم
محکم کیفمو زدم تو کله ش که دادش بلند شد.
آدرین: د.ی.و.ا.نه کله م به د.ر.ک چرا مدل موهامو خراب کردی؟
لبامو جلو اوردم و قیافه بچه های لوسو به خودم گرفتم و گفتم:
-خو موخواستم گربه رو دم ح.ج.له بکشم...
آدرین که خنده ش گرفته بود دیگه دسته گل رو به دستم داد و در ماشین رو باز کرد تا سوار شم.
آدرین: بفرمایید مادمازل و.ح.ش.ی
جوابی واسش نداشتم واسه همون شروع کردم به گا.ز گرفتن لبم. همیشه وقتی کم می اوردم اینکارو می کردم.
آدرین سوار ماشین شد و ماشین رو به حرکت در آورد.
آدرین: بسه دیگه لبتو له کردی حالا فکر می کنن من ن.دید بدی.دم کار منه
این بار دیگه از خجالت سرخ شدم که آدرین هم بحثو عوض کرد و گفت:
-راستی تو چرا همراهت کسیو نیاوردی؟
همون طور که به خیابون نگاه می کردم گفتم:
-آخه مامان که خودش الان کلی کار داره و آرایشگاهه با خاله . ماری که با بچه نمیتونست بیاد و سختش بود خودم تنهایی راحت تر بودم.
آدرین: آهان
هیچی جوابش رو ندادم که باز گفت:
-آخ مری یادم رفت...
با ترس برگشتم سمتش و گفتم:
-چی رو؟
آدرین: لباس خونه گیام یادم رفت بیارم. اشکال نداره امشب از مارسل قرض می گیرم. یه امشب رو سخت می گذرونیم کاریش نمیشه کرد.
با حرص گفتم:
-شما که قصد نداری امشب خونه ما بخوابی؟؟؟
با صدای بلند خندید و گفت:
-نترس بابا شوخی کردم از تریپ خجالتت بیرون بیای.
با جیغ گفتم:
-آدریـــــــــــــــــــــن
با لبخند گفت:
-جونـــــــــــم؟
و همزمان ماشین رو کنار خیابون پارک کرد.
با هم دیگه از ماشین پیاده شدیم. خوشم نمی اومد بشینم تو ماشین تا اون بیاد واسم در ماشین رو باز کنه. وارد مح.ضر که شدیم توماس و ماری مثل همیشه ج.ل بازی شون او.ت کرده بود و ک.ل می کش.یدن. حالا ماری هیچ من مونده بودم توماس با این قد و هیکل و بچه ی توی دستش چطوری روش می شد این طوری ک.ل بکشه. اسم کیت رو واسش انتخاب کرده بودن که حسابی به صورت ناز و کوچولوش و موهای بورش می اومد. یکم به باباش نگاه کرد و بعد از ار.ب.د.ه ک.ش.ی های باباش ترسید و دهنش رو تا جایی که می تونست باز کرد و جیغ کشید. همه از این صحنه خنده شون گرفته بود. با جیغ و گریه ی کیت همه ساکت شدن و عا.قد شروع به خوندن خط.به ع.قد کرد. ماری و خاله قند می سابیدن و توماسم کنار سفره عق.دی که همه ی وسایلش آبی فیروزه ای بود کیت رو آروم می کرد. کنارش بابا بزرگ و مامان بزرگ روی مبل نشسته بودن و با لبخند بهم نگاه می کردن. پدر آدرین هم کنار مارسل روی مبلی که طرف دیگه سفره قر.ار داشت نشسته بود
مارسل هم مثل ب.خ.ت برگشته ها به من نگاه می کرد. اوخی داداشم حسودیش شده. توخونه ثبات اخلاقی نداشت هر وقت حوصله داشت با من حسابی خوب بود و هر وقت حوصله نداشت دشپمن خ.و.ن.ی.م... ولی به محض اینکه بهش کم محلی می کردم از ح.س.و.د.ی خودشو م.ی. ک.ش.ت. الان هم از همون مواقع ح.س.و.د.ی بود.
به آینه نگاه کردم. تصویر آدرین داخلش افتاده بود. سرش رو انداخته بود پایین و با دستاش بازی می کرد. افکار م.نفی دوباره به ذهنم هجوم آورد. نکنه منو فقط واسه نام.ز.دی کلرا می خواد؟ چرا امروز انقدر مهربون شده بود؟ نکنه اینا همش یه نقشه ست واسه اینکه با کلرا لجبازی کنه؟
با صدای آدرین به خودم برگشتم:
-نمی خوای بله رو بگی؟
از داخل آینه بهش نگاه کردم. چقدر مرم.وز می زد. خدایا الان چه موقع این فکر هاست.
ماری:عروس زیر ل.ف.ظ.ی می خواد.
آدرین جعبه ای از داخل کتش بیرون آورد و از داخلش پلاک زنجیر زیبایی رو بیرون آورد و به گردنم انداخت.
با صدای دوباره عاقد که گفت:
- عروس خانم وکی.لم؟
با صدای آرومی گفتم:
-با اجازه پدر مادرم و بزرگترا... بلـه!
همه دست زدن و باز فقط صدای ماری بود که جیغ و سوت میزد. انگار اومده بود استادیوم😐...
به نوبت همه بهمون تبریک گفتن و هدایاشونو دادن و بعد همگی با هم به یکی از رستوران های خوبی که بابا از قبل رزرو کرده بود رفتیم.
همه چیز سریع تر از اون چه که فکرشو می کردم اتفاق افتاد. مثل یه خواب...
این چند روزی که با آدرین بودم با اون دبیر بد اخلاق سر کلاس خیلی تفاوت داشت. رفتارشبیه به توماس بود. بعضی وقت ها صدای خنده مون تا آسمون بالا می رفت اما وقتی صحبت از کلرا می شد علارقم اینکه می خواست خودش رو بی تفاوت نشون بده نمی تونست و چهره اش تو هم می رفت و تلخ می شد.با صدای ویبره گوشی که روی میزم بود بلند شدم و اس ام اسی که واسم اومده بود رو باز کردم. آدرین بود:
-امروز عصر تایم کلاست رو عوض کردم. آماده باش الان میام دنبالت بریم آموزشگاه. نهار هم رستوران می خوریم و بعد هم خرید. به خانواده ت اطلاع بده.
با دیدن پشت زمینه گوشیم که کاگامی و الیا و جولیکا روی یه صندلی ها توی حیاط آموزشگاه نشسته بود و منم بزور خودم رو کنارشون جا داده بودم تازه یادم افتاد که چقدر دلم واسش تنگ شده ... اوخ اوخ همه چیز انقدر تند تند پیش رفت که من اصلا جریان ع.ق.د رو به کاگامی نگفتم. وایـــــی ... بدبخت شدم. اشکال نداره کاگامی که نیم و نمی تونست بیاد علاوه بر این قرار بود بقیه ع.رو.سی رسمیم رو بفهمن. خیلی از اقوامم هنوز از ع.ق.د م.حض.ریم خبر نداشتن. شمارش رو گرفتم. هنوز دو تا بوق نخوره بود که صداش رو شنیدم.
کاگامی: سلام عر.وس خانوم خودمون... چطوری؟
- سلام د.یو.ونه دلم واست تنگیده بود. تو کجایی؟
هنوز حرفم تموم نشده بود که یاد حرف کاگامی افتادم. عر.وس خانوم؟؟؟ این از کجا می دونست. سریع گفتم:
-تو از کجا می دونی؟؟
کاگامی: اوممم...خ.فه شو... یکی یکی بپرس هن.گیدم. چیزه...آهان... مامانت گفت. گفت عجله ای شده. حالا هم یه گوشه نشستم زانو غم بغل گرفتم دارم گریه می کنم.
- چرا کاگامی؟چیزی شده دوستم؟
کاگامی: آره یه بی م.ع.ر.ف.تِ ب.ی.ش.ع.و.ری رو پارسال بردم همایش دیفرانسل که ش.و.هر آینده م رو بهش نشون بدم حالا طرف شو.ه.رمو دزید.
همون طور که سرم رو می خاروندم و به این فکر می کردم ش.و.ه.ر آینده کاگامی کی بوده یاد آدرین افتادم. جیغ زدم:
-بی_ش_ع_ور خجالت داره...
و صدای خنده جفتمون همزمان باهم بالا رفت.
حدود نیم ساعتی با کاگامی حرف زدم. با صدای بوق ماشین آدرین گوشی رو قطع کردم. سریع لباس سبز رنگم که دم آستین هاش مشکی رنگ بود و یقه مشکی رنگی داشت رو با یه کفش مشکی رنگ پوشیدم. چون وقت آرایش نداشتم سریع یه رژ کمرنگ روی لبم کشیدم وبا سرعت نور رفتم از مامان خداحافظی کردم و سوار ماشین آدرین شدم. صبح رو کامل با هم دیگه کلاس داشتیم و سر هر دومون شلوغ بود. نزدیک ساعت پنج بود که تازه رفتیم نهار خوردیم و بعد از اون هم رفتیم خیابون های سوفلو و شانزه لیزه که پاساژ های زیادی داشت.
اول تو یکی از پاساژ هایی که فقط مخصوص پوشاک مردونه بود رفتیم و اونجا رو حسابی گشتیم تا آدرین کت و شلوار مورد نظرش رو انتخاب کنه. یه لحضه دلم خواست نهایی لباس ها رو امتحان می کرد. بدون اینکه من نظری بدم از فروشگاه بیرون می اومد و من فقط دنبالش کشیده می شدم. انگار فقط قصدش این بود که یه چیزی انتخاب کنه که تک باشه و اینطوری حرص کلرا رو در بیاره.منم فقط نقش عروسک رو داشتم. واسه همین تصمیم گرفتم تلافی کنم کارش و نزارم اون تو کارهام دخالت کنه. از یه طرف خوش حال بودم که بعداً آدرین هم به نوع لباسای منم اهمیت نمیده و حق انتخاب با خودمه و مث مارسل نیست که بخواد هی تو کار هام سرک بکشه؛ از یه طرف ناراحت بودم که فقط واسش مثل یه دوست هم جنس خودش بودم که باهاش می گفت و می خندید و بعضی اوقات باهاش بیرون می رفت ولی اصلاً وجودم رو به عنوان ه.م.س.ر.ش نادیده می گرفت.
با خودم گفتم بهتر بزار کاری به کارم نداشته باشه این طوری منم راحت ترم ولی ته دلم ناراحت بودم.
آدرین: مری ببین تو چیزی نمی پسندی واسم؟ دیگه کلافه شدم.
از فروشنده خواستم کت و شلواری که رنگ سرمه ای سیر داشته باشه رو واسمون از ویترین های چوبی اطراف فروشگاهش بیرون بیاره. همون موقع فروشنده یه کت وشلوار زیبا همراه با همون مشخصاتی که گفته بودم رو آورد و از آدرین خواست تا پروش کنه و سرش به مشتری دیگه ای گرم شد .
- آدرین برو بپوشش دیگه. مطمئنم بهت خیلی میاد.
آدرین: نمی خواد. بریم.از همون کت شلوار های قبلیم یکی رو می پوشم.
دلم می خواست سرش جیغ بزنم و همون وسط مغازه بشینم و گریه کنم با بغضی که ته صدام بود گفتم :
-چرا؟قشنگه که...
آدرین: کلرا عاشق این رنگ بود. دلم نمی خواد این رنگ رو بپوشم.
-باشه هر طور راحتی...
از مغازه بیرون اومدم. همش کلرا کلرا... خوب منم عاشق این رنگم بخاطر کلرا باید توی علایق خودم تجدید نظر کنم؟ اه. منتظر بودم که آدرین بیاد دنبالم ولی زهی خیال باطل یکم که گذشت با دست پر از فروشگاه بیرون اومد.
وارد پاساژ دیگه ای شدیم. لباسای زنونه رو میدید منم بی خیال به فروشگاه ها نگاه می کردم ولی از هیچ کدوم مدل ها خوشم نمی اومد. لباسایی که خودم داشتم قشنگ تر بود از طرفی تا حالا خونواده ی آدرین ندیده بودنش.
آدرین: مری ببین این لباس قشنگه؟ می خوای بری پروش کنی؟
به طرف لباس نگاهی انداختم. مدل قشنگی داشت ولی نباتی رنگ بود و مطمئنم به پوستم نمی اومد. شونه بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:
-نه من این رنگ رو دوست ندارم.
یکم ناراحت شد ولی سعی کرد لبخند رو از لبش دور نکنه. تا آخر شب که دیگه خسته شد و به سلیقه خودش واسم بلوز آبی کاربونی رنگی رو که دامن بلندی داشت و آستین های حریری با رنگ ملایم تر داشت انتخاب کرد.اصلاً خوشم نمی اومد که واسه ی من خودش نظر می داد ولی من نمی تونستم واسه نوع لباس اون نظری بدم. هنوز به ویترین نگاه می کردم که با فشار دستش پشت کمرم فهمیدم باید وارد فروشگاه بشم. آدرین از فروشنده خواست تا لباس رو واسم بیاره. لباس رو از فروشنده گرفتم و وارد اتاق پرو شدم. لباس رو تنم کردم وداشتم با زیپش کشتی می گرفتم که آدرین در زد و گفت:
-عز.ی.زم پوشیدی؟
نمی دونستم چطوری بگم زیپش رو تا نصفه می تونم بالا بکشم.
-آدرین این بسته نمیشه.
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
36 لایک
عالیییییی بود ببخشید دیر گفتم مشکل برام پیش اومده بود 🙂
مرسیییییییییییییییییییییییی
عالی بود
پارت بعدی رو زود بزار
خوب کاری کردی منم رسم خودمون رو بیشتر دوست دارم
ممنون
عالی بود منتظر پارت بعد هستم😂😂😘😘😍😍😍
اتفاقا خوب کاری کردی رسم و رسوم خودمون خیلی بهتره
مرسی
من رسم عروسیشونو دیدیم چندشم شد دیگه نزاشتم اینجوریم داستان خراب میشد
اره من موندم چرا انقده خوشک عروسیاشونو برگزار میکنند نه دستی نه جیغی نه هورایی هیچی😑😑اخه اینام عروسی میگیرن😒😒
عا*قد:خانم ... ایا سوگند یاد میکنید که به آقای... وفادار باشید و چندتا چرت و پرت دیگه خو اینا چیه عروس باید گل بیاره 💐گلاب بیاره. از دوماد زیر لف*ظی بگیره😆😆🎉🎉🎊🎊🎊
با حرفت موافقم.خیلی عروسیاشون سادت.حتی خوشحالیم نمیکنن رسم عروسی هم.....بهتره نگم چون واقعا تفریح بدرد نخوریه
نه اشکال نداره رسم و روسما خودمون باحالن
اخه میدونی من روسمات فرانسویا رو هم عروسیشون رو دیدیم خیلی چندش بود دیگه نزاشتم
فکر کنم فرانسوی ها میرن کلیسا نه محضر
نمیدونم
من زیاد درمورد فرانسوی ها نمیدونم
وای فقط سینی چای واقعا باحال بود اون تیکه
😂😂😐
عالی بود
ممنون