وقتی سگ را دیدم ۳

صبح روز بعد مدرسه داشتم خواب بودم یهو انگار یه چیزی رو انداختن روم بیدار شدم دیدم مامانم داره با سگم بیدارم میکنه کلی سگم و بغل کردم و با خوشحالی انگیزه رفتم مدرسه

من کلاس سوم بودم و یه خانمی سرویس من بود تو راه فقط از سگم گفتم و فکر کنم مغزشون بردم ولی دست خودم نبود خیلی ذوق داشتم و بی صبرانه منتظر بودم تو مدرسه به همهههه بگم آه چه میدونم کوچیک بودم

وقتی رسیدم من که از برنامه صبحگاه خوشم نمیومد سر برنامه صبحگاه از همههههه فعال تر بودم ناظممون خشکش زده بود که من چقدر فعالممممممم

تو کلاس کل روز من بهترین دانش آموز بودم و با هیجان به سوالهای سخت جواب میدادم و به همه همکلاسی هام قضیرو گفتم

لابد میگید خوش به حالش ولی نه این روز های پر هیجان و خوب تا آخر این طوری نموندن این فقط روز های اول بود یه جورایی این آرامش قبل از طوفان بود!

اگه دوست دارین که ادامش و بفهمین لایک و فالو کنین و بعد تو سرچ بزنین وقتی سگم را دیدم ۳ اون موقع هست که داستان واقعی شروع میشه!