
سلام بچه ها🤗🤗🤗 من اومدم بایک تست جدید یعنی یک داستان جدید❤❤ امید وارم که این داستانم خیلی زود تر قبول بشه و شما هم بخونید و لذت ببرید😍😍 بعد با نظراتتون به من انرژی بدید تت زودتر پارت بعدی رو هم بنویسم... ممنون دوستان🖤🖤🖤💝💝💝
سلام من هیرو هستم..... هیروشیماساکه😊(عکس بالا اولین نفر پایین سمت راست لباس سفیده... 🌷) من با خالم توی یک امارت بزرگ در توکیو زندگی می کنم...فقط هم با خالم نه هاااا کلی دوست و خواهر و برادر های خل و چل و نا تنی دارم🤦🏻♂️🤦🏻♂️🤦🏻♂️👦🏻 مثلا یوکی😊😊😊 از اول زندگیم می شناسمش....دختر خوب و ساکتی هستش و فقط دو سال از من کوچیک تر🌷🙋🏻♀️....از اون جایی که من می دونم یوکی پدر و مادرش رو توی یک آتش سوزی از دست داده...آتش سوزی بزرگ سال ۱۹۹۸ میلادی ( این آتش سوزی و این تاریخ واقعی نیست از خود دراری هست😁😁) منم پدر و مادرم رو توی جنگ از دست دادم و خاله هوندا جانم من رو به خونش راه داد و من رو مثل بچه خودش بزرگ کرد و اسمم رو هیروشیما گذاشت..... 🤗🤗🤗 خالم یوکی رو به خاطر این به فرزند خواندگیش در آورد تا من تنهایی بزرگ نشم و یکی هگیشه کمک حالم باشه...ولی همیشه من کمک حال اون می شدم😁💧😁💧... یوکی چون هم خیلی ترسو بود هم خیلی حساس و همیشه توی مدرسه باید دوشتام رو ول می کردم و از یوکی مراقبت می کردم...چندان دوستی هم نداشتم و بازم با چند نفر معاشرت می کردم😞😞😞 ولی وجود یوکی باعث شد چند نفر به جمع دوستان ما به به پیوندند❤
( بچه ها تصویر یوکی رو من یادم رفت بگم عکس بالا دومین نفر پایین سمت چپ مو قهوه ای هستش🌷🌷) .... فقط هم من و یوکی نیستیم😱😱 سه ساله پیش دو نفر از دانش آموزان مدرسه که پول کافی برای موندن توی خوابگاه معمولی نداشتند به اینجا نقل مکان کردن...۰ چون اون موقه ها که خاله هوندام جوان تر بود امارتش رو در اختار مدرسه گذاشته بود که هر کس شرایط کافی برای موندن در خوابگاه معمولی نداره به اینجا بیاد🤦🏻♂️🚫... راستی بزارید اسمشونم بگم فوجی و نانامی (عکس بالا نفرات اول در بالا سر هیرو و یوکی مو صورتی و مو کاربونی)...اون ها بعد از اتمام سال تحصیلی فهمیدند که خونه ای برای زندگی کردن توش ندارند و حتی کسی هم منتظرشون نیست تصمیم گرفتند اینجا بمونند و کم کم به خانواده گرم ساکه پیوستند😍😚🍁 ولی دیگه خالم کسی رو برای خوابگاهی که راه انداخته بود قبول نمی کنه چون دوماه پیش عمو جان به رحمت خدارفتند و دیگه خاله هوندا هم خیلی پیر بودند و کمکم داشت حافظه خودش رو از دست می داد... دکتر ها می گند اگه حافظه اش رو کامل از دست بده دیگه حتی مارو هم نمی شناس.... این موضوع بیشتر یوکی رو آزار می ده چون که..... _ داری چی کار می کنی؟!
ناگهان مثل فشن از جام پریدم و برگشتم پشتم که ببینم که....فهمیدم فوجی دوباره در نزده وارد شده🤦🏻♂️🤦🏻♂️ 🍁مکالمه هیرو و فوجی🍁 هیرو : مرد حسابی بدون در زدن وارد اتاق یک آدم نشو شاید داشتم لباس عوض می کردم اون موقه چی کار می کردی؟؟ فوجی : اون موقه در می زدم.. _ اون موقه دیگه دیر شده بودددد + هی مرد گنده تو تو این سن و سال داری دفترچه خاطرات می نویسی😁😁😁 خودشم از نوع دخترونش.. _ خوب منم احساسات و خاطره دارم خوب + اخه دخترونه....رنگ صورتیش کورم کرد...خودشم...چرا مثل سوسولا اول خودت رو معرفی می کنی؟؟ داشتیم همین جوری کل کل می کردیم که یهو یکی اول در زد😊🌷 وبعد وارد شد...دیدم یوکی هست...تعجبی هم نداشت چون اون تنها آدم توی خونه بود که اول در می زنه🤦🏻♂️
یوکی خیلی آروم وارد شد و گفت : صبحانه حاضره... بعد ادامه داد: امروز خاله از صبح رفته سر کارش...پس صبحانه رو من حاضر کردم😉❤... و بعد از اتاق خارج شد و درو محکم پشته سرش کوبید و رفت... من و فوجی یک نگاه به هم..یک نگاه به در کردیم و فقط سه شماره کافی بود که زنگ های جنگ روز های جمعه به صدا در آید...از سرو کول هم بالا می رفتیم تا اولین نفری باشیم که از کولوچه های گرم اول صبحی بخوریم... جمعه ها خاله هوندا می رفت سر کاری و کا صبحانه با یوکی بود...یوکی هم با کولوچه های خوشمزه ای که دست پخت خودش بود از ما پذیرایی می کرد... توی خونه ما همه موتقد بودند که هر کس اولین نفری بلشه که از اون کولوچه ها می خوره...امروز روزه شانش بود و همچی اون روز طبق موراد دلش انجام می شد😛😛😛....
وقتی به زحمت من و فوجی به طبقه پایین رسیدیم دیدیم که یوکی و نانامی با هم گرم و صمیمی نشستند و دارند بیسکوییت هاط خاص روز جمعه را توی چایی فرو می کنند و بی رحمانه گاز می زنند😖😖 یوکی به چهره های آویزان هر دوتا مون نگاه کرد و فهمید چی به چی هست و گفت😁: نگران باشید..این ها بیسکویییت های معمولی هستش....بیطکدییت های روز جمعه توی یخجار منتظرتون هست.. هر دوتا مون به طرف یخجال حجوم بردیم و تا می تونستیم بیسکوییت روز جمعه خوردیم...حرف نداشت😋😋😋
یوکی دستاش روپشتش قفل کرده بود و با قدم های بزرگ لی لی می کرد. یک دفعه ایستاد و با یک لحن متفاوت بهم گفت: هه...هیرو....😳😳😳😳😳😳😳 بهش گفتم: بازم چی شوده؟! گفت: میگم فردا همه با لباس های شیک و پیک میان....ااااا....ولی من لباس تازه ندارم....اه ولش کن هیچی🤦🏻♀️🤦🏻♀️. فهمیدم چی می خواد بگه... منم یکم مکث کردم و گفتم: آه مسکلی نیست امروز بعد از مدرسه می ریم مرکز خرید؛شاید منم لباس بخرم واسه خودم...😎 با شنیدن این حرف خیلی سریع اومد جلو و گفت: وا..واقعا😄...ولییییییی پول😦😦.. ( از زبان یوکی) بهم گفت گه بعد از مدرسه میریم باهم مرکز خریدددددد... آه.... برای اولین بار می خواستم با پسری برم مرکز خریدهه هه😅😅... ولی خوب...پول... هیرو دستش رو کرد توی جیب شلوارش و یک دسته پول بیرون آورد....یک دسته پول واقعی...تابه حال تو عمرم این همه پول یک جا ندیده بودم😰😰😰 گفتم: Wow تو...تو این همه پول رو از کجا آوردی ها..از کجا؟! به طرفم خم شد و در گوشی بهم گفت: این یه راز🙄🙄🙄 +آ..آهان ولی.... دستشون گذاشت روی دهنم و گفت: هیسسسسسس من گفتم می برمت یعنی می برمت...باشه؟! 😳😳😳
صورتم سرخ شده بود...بدم گرم تر شده بود...🤢🤢🤢 بعد زیر چشمی نگاهم کرد و ادامه داد: من به خاطر خواهرم هر کاری می کنم😎😎 منم سرمون انداختم پایین و گفتم: ولی من که خواهرت نیستم😶 شونه هاشو بالا انداخت و گفت: خوب که چی... به عنوان دوست دخترم😏😏 .....
صورتم دیگه مثل آتیش شده بود.....انگار یکی کیبریت گرفته روی گونه هام😶😶😶😶.. باشنیدن اون حرفش ده قدم پریدم عقب و بهش گفتم: نهههههههه!!! فقط یه شب هستش😱😱😱. گفت: خوب چی می شه همین یک امشب رو دوست دخترم باشی...منم دوست پسرتم خوب..مگه اینو نمی خوای😁😁 گفتم: خوب چراااا ولی دیگه تو هم بیشتر ازین روم فشار نیار... یک بار فقط خواستم با یکی رابطه داشته باشم هاااا... نیش خندی شیطان زد و گفت😈 خوب من هر زمان دوست داشتم...هم به عنوان خواهر ناتنیم هم به عنوان....بهترین...دوست آره بهترین دوست هه هه😥😥😥 فهمیدم که اونم داره مثل من گند میزنه🤦🏻♀️.. برای همین چیزی نگفتم.... تا مدرسه کلاً سکوت بود و کسی حرف نمی زد...
خوب دوستای عزیزم😗 اینم از پایان... دیکه گفتم این اولین پارت هست و جای حساس کات نکردم.. ممنون که خواندیدی عزیزان.. نظر بدید که قسمت بعدی رو چطور بنویسممممم 💘💘💘 حتما بگید ها چون نقشه ای ندارم😅😅😅 ممنون..
نظرررررر نظرررررر نظرررررر ممنون دیگه کلاً..برای قسمت بعدی انرژی نیاز دارم شدید(نظر بده نظر بده).. فکر کنید به خاطر مادرتون نظر می دید...یا پدر...یا خواهر...یا برادر...یا عشقت...خلاصه ممنون💘
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی تنها داستانی بود که یعنی زندگی کردم باش
عالی بود خیلی خوب یعنی اینقدر خوب که کلمه ای واس گفتنش نیس
ممنون دوست من منم عاشقتم و ممنون بابت انرژی مثبتی که توی تست تقدیم به همه اوتاکو ها بهم دادی تو واقعا خیلی محشری دوست من خیلی خوشحال می شم باهات بیشتر آشنابشم❤❤❤
منم دوست دارم باهات بیشتر آشنا بشم تو خیلی خوبی عالی هستی اصلا هر کلمه ی خوب که تو دنیا هست
قسمت بعدی کی میاد طاقت ندارم
😣😣😣😣😢😢😢😢😢
قسمت ۲ و ۳ رو نوشتم هنوز درحال برسی هستش فکر کنم پنج روز اینا طول بکشه😢😢😢
من هنوز امتحانات ترمم شروع نشده چون معلممون مریض هست امتحاناتم حضوری هست برای همین هنوز تا معلم خوب نشده نمی ریم پس این روز ها تمام تلاشم رو می کنم تا جایی که می تونم بنویسم💓😁😁
بچه ها قسمت بعدی رو نوشتم در حال برسیییی
بچه ها عکس بالا عکس هیرو هستش
ممنون از همه دوستای عزیزم که به من نظر دادند و من رو راهنمایی کردند قسمت بعری رو امروز نوشتم🌷🌷🌷
لطفا پارت بعدی رو زودی بزار ممنون عالیه اگه می شه مثلا بعد یه مدت عشق بینشون فرا تر از این رابطه ای باشه که الان دارن و اینکه بیشتر عاشقانه باشه تا ژانر دیگه
چشم به روی چشم❤😙🌷
عالی بود
مثلا میرن بیرون کلی بهشون خوش میگذره. یکم دیر به خونه میرسن و همه خوابن هیرو هم خاطره امروزو تو دفترش می نویسه و وقتی داست مینوشت یه دفعه خوابش میبره
سلام. عالی بودم
خب برای پارت بعدی......
عاشقانه باشه کمدی باشه هیجانی باشه چجور باشه؟
عاشقانه