
سلام سلام بچه هاااااا😭😭دارم اشک شوق میریزم😭😭😭بلاخره ٢٨ تایی شدمممم😭😭لطفا من رو به دوستاتون هم معرفی کنید. مرسی بابت حمایتتون. بریم سراغ داستان
بالا رو بخونید و بازم ممنونم😍❤️💙💜
(میریم به یک سال بعد) آلیا : تو این یکسال آدرین حتی 1 بار هم از خونه بیرون نیومد. حتی نیومد دانشگاه. مری.... کجایی... هممون شکستیم.... بهت احتیاج..... کاش بودی...... بهمون میگفتی..... همه چی درست میشه😢از زبان آدرین : دیگه تحمل نداشتم میخواستم برم پیش مری. پس رفتم آماده شدم.... رفتم بیرون..... روی بالا ترین طبقه ی برج ایفل وایسادم و زمزمه کردم : خداحافظ پدر، نینو و آلیا. دارم میام پیشت، مرینت. خودمو رها کردم.
آدرین : چشمامو باز کردم و با صورت پر از ترس مرینت رو به رو شدم. از زبان مرینت : آدرین خوبی😟. آدرین : من تو بهشتم؟مرینت : نه آدرین تو توی اتاقی. وقتی صبح پاشدم دیدم داری تو خواب گریه میکنی و میگه نه مرینت نه. چه اتفاقی افتاده بود؟(بدجور گول خوردید😂🤣) مرینت خواب دیدم که.......... (خوابشو تعریف کرد) مرینت : آدرین من هیچ وقت تورو تنها نمی زارم و اینکه اگر یک روز همچین اتفاقی برام افتاد خود کو. شی نکن. باشه؟ آدرین : (مرینت رو بقل کرد) مرینت نمی دونی چقدر ترسیدم و ناراحت شدم😭😭مرینت....
مرینت : نگران نباش. واقعی که نبود. تموم شد. آروم باش. حالا هم پاشو بریم صبحانه بخوریم که یک روز پر از خوش گذرونی منتظر ما هست(بچه بعضی ها براشون سوال پیش اومده بود که مگه نگفتی فردا یکشنبست؟ چرا چون واقعا قراره یک شنبه باشه ولی چون آدرین خواب دیده بود مثلا دوشنبه بود وگرنه در اصل یک شنبه است) آدرین : باشه بزن بریم. (رفتن طبقه ی پاین و اینکه ساعت ١٠ صبحه) آدرین : آلیا و نینو کجان؟ مرینت : نمیدونم بیا بریم ببینیم تو اتاقشونن یا نه. مرینت *وقتی رفتیم تو اتاق دیدیم خوابن*خابالوهاااااااااا پاشینننننن. آدرین : فایده نداره. مرینت : من یک نقشه دارم😈😈😈دنبالم بیا......آدرین این پارچ آبو بگیر و بریز رو سر نینو منم این یکیو میریزم رو سر آلیا. آدرین : حله😈😈(یادم باشه هیچوقت تو خونه ای که شما دوتا زندگی میکنید نخوابم😐)
مرینت : 1*2*3حالاااا. آبو خالی کردیم رو سرشون که مثل جن دیده ها بلند شدن. آلیا : چی شده کی شرور شده؟ مرینت و آدرین : 🤣🤣🤣🤣😂🤣🤣😂🤣😂🤣🤣😂 آلیا : *پارچو تو دست مری و آدرین دیدم*چه غل. طی کردین و هم من و هم نینو افتادیم دنبالشون. مرینت و آدرین : ببخشید شکر اضافه خوردیم تورو خدا دست از سرمون برادرین😖 آلیا : باشه بیاین بریم صبحانه که شکمم داره اعتراض میکنه. مرینت و آدرین : ما هم همین طور.
(بعد از صبحانه) مرینت : به نظرم بریم خرید و بعد از مامان بابا هامون اجازه بگیریم که چهارتایی اینجا زندگی کنیم. نظرتون چیه؟ همه : کاملا موافقیم. مرینت : خب پس زنگ بزنید و اطلاع بدین. (بعد از اطلاع دادن. مرینت : به من اجازه دادن. آلیا : به منم همینطور. نینو : به منم همین طور. آدرین : جالبه پدرم جدیدا خیلی مهربون شده. بهم هم اجازه داد.
به خاطر اینکه حمایتم کردین و ٢٨ تایی کردینم از تک تک تون ممنون و اینم از پارت جدید. ناظر عزیز لطفا منتشرش کن. برین بعدی که چالش داریم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی داستان جالب و باحالی بود🥰❤❤
مرسی
چرااااااااااااااا اینکارو کردییییییییییییییی؟؟
چرا با احساسات ما بازی میکنیییییییییییییی هااااااااااا؟؟
خیلییییییییییییییی بدیییییییییییییییییی
آوین 😂
چ ج: عصبانی نشدم ولی خیلی ناراحت شدم ولی اشکال نداره
عالی بود اجولی
داستانت خیلی قشنگه لطفا پارت بعدو بده راستی قلبم داشت میمومد تو دهنم فکر کردم مرینت مرده😂
باشه حتما 💙❤️💜
عالی پارت بعدی😘
عالی بود
پارت بعدی رو زود بزار
باشه حتما