12 اسلاید صحیح/غلط توسط: لیانا انتشار: 3 سال پیش 1,681 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
🍓❤🍓❤🍓❤🍓❤
ادرین: من با تو شوخی دارم؟ خوب مجبور بودم یه چیزی بگم دیگه. در جریان باش که دختر ها چیزی بهت گفتن و در مورد من ازت سوالی پرسیدن بگو از اول گفته درمورد فامیل بودن و این مسائل تو آموزشگاه حرفی نزنم.
-چشم استاد ولی آخه به این زودی که خبر نمی رسه. تازه اون پسره چیکار به بچه های آموزشگاه دخترونه داره؟ مطمئن باشین بچه ها چیزی نمی فهمن.
آدرین: اتفاقاً چون پسره میگم خبر به آموزشگاه دختــــرونه زود تر می رسه.
خونشون یه برج بزرگ بود. ریموت رو زد. در باز شدو رفتیم داخل پارکینگ.با هم سوار آسانسور شدیم. مثل خیلی از دخترا نبودم که از آسانسور بترسم چون تنبلی بهم اجازه نمی داد که بیخیال آسانسوربشم و از راه پله استفاده کنم.
وارد خونه که شدم پدرش به استقبالمون اومد و تو همون برخورد اول خیلی ازش خوشم اومد. مرد محترمی بود. یه نگاه کلی به خونه انداختم . برج نسبتاً بزرگی بود که یه قسمتش مبل های سلطنتی چیده بودن و طرف دیگه یه دست کاناپه قهوه ای رنگ که خیلی رنگشون تیره بود. ک. درکل دکور خونه تیره رنگ بود و نور پردازی هم طوری بود که باعث شده بود این تیرگی بیشتر و بیشتر تو چشم بیاد. یه آشپزخونه اپن هم یه گوشه از سالن بود. کنارشم یه راه رو بود که فکر کنم داخلش اتاق خواب و سرویس بهداشتی بود.
داشتم به دور و بر نگاه می کردم که صدای مارسل رو شنیدم. با آدرین حرف می زد.
-ممنون داداش... شرمنده تو شرکت مشکل پیش اومده بود که رفتم وگرنه خودم می رفتم دنبالش... از اون طرف آدرین بیچاره هی می گفت خواهش می کنم و حسابی اعصابش از اون قضیه خرد بود.
بابا هم حسابی با پدر آدرین که گابریل جون*😂* که صداش می کرد گرم گرفته بود. مامان رفت کمک خانومی که اونشب قرار بود میز شام رو بچینه. مامان همش همین طوره. دلش نمیاد کسی تنها تنها همه ی کار ها رو انجام بده. حالا دیگه کم کم مارسل هم تو بحث بابا واقای گابریل اظهار نظر می کرد و من فقط بهشون نگاه می کردم که با صدای آدرین که از فاصله نزدیک به گوشم خورد. به سمت من خم شده بود و گفت:
-دروغم تبدیل به واقعیت شد.
چشمام رو تا آخرین حد ممکن باز کردم و گفتم:
-یعنی من دختر عمه شمام؟
-نخیر باهوش خانوم ولی این طور که بابا میگه یه نسبت های فامیلی دوری داریم.
-چه نسبتی؟
-دقیق نفهمیدم خودمم
-استاد
-بله
-به بابا بگیم ؟
-فعلاً هیچی نمیدونم اما خب بهتره بگیم.
-اوهوم
تازه نگاهش افتاد به مامان و از جاش بلند شد تا بره کمک مامان... بعد یه مدت کمی همه دور میز شام نشسته بودیم که ادرین شروع کرد به حرف زدن و جریان رو تعریف کردن . بابا هم گفت اشکالی نداره وبهتر که این حرف رو زده وگرنه واسمون مشکل درست می شد.
بعد از شام یکم دیگه بزرگتر ها با هم گپ زدن .وقتی برگشتیم خونه اونقدر خسته بودم که بدون هیچ فکر و خیال اضافه ای یه راست به تخت خواب رفتم و سریع خوابم برد.
از اون روزی که آدرین اون دروغ رو به پسره گفت مشکلات من و آدرین شروع شد. نمونه اش جلسه اولی بود که به کلاس آدرین دیر رسیدم. وقتی در کلاس رو باز کردم آدرین داشت پای تخته یه مسئله حل می کرد. می خواستم از فرصت استفاده کنم و تا حواسش نبود یواشکی برم سرجام بشینم که یهو صدای یکی از پچه ها بلند شد. با یه لحن لوسی بهم گفت:
-بابا تو که دخترعمه ی استادی دیگه ترس که نداره بیا بشین سرجات...
اون لحظه انگار دنیا رو سرم خراب شد. ادرین برگشت سمتم و با یه لحن تندی گفت:
-خانوم بفرمایید بیرون
-استاد من فقط یه دقیقه...
آدرین: بیرون لطفاً
درو بستم و داشتم به این فکرمی کردم که دخترا از کجا فهمیدن. یهو یه فکرایی به سرم زد که سعی کردم با تکون دادن سرم کنارشون بزنم. با خودم گفتم:
-نه نه اینا با هم خواهر و برادر بودن و برادره این موضوع رو به خواهرش گفته. خدایی نکرده از این دوستی های خیابونی نبوده که.نه..نه...
سانکور*یادتون باشه این ناتالیه اون منشیه که گفتمو براش فامیلی به ضحنم نمیرسید*: خانوم دوپن شما اینجا چیکار می کنی عزیزم کلاس شروع شده.
با لبای آویزونم به سمت خانم سانکور که مدیر موسسه بود برگشتم و گفتم:
-استاد راهم نداد.
سانکور: اشکال نداره. الان خودم باهاشون صحبت می کنم. برو سر کلاس فقط بعد از کلاس من یه صحبت هایی با شما دارم.
-ممنون
خانم سانکور از استاد اجازه گرفت و رفتم سر کلاس. به توضیحات استاد در مورد مبحث انتگرال که واسم تازگی داشت گوش می دادم که آرنج کاگامی محکم کوبیده شد به پهلوم... برگشتم سمتش و گفتم:
-ببخش پهلوم خورد تو آرنجت عزیزم
کاگامی: خجالت نمیکشی؟
-از چی؟
کاگامی:به منم نگفتی این جیگر پسرداییته؟
-دروغه بعداً توضیح میدم.
کاگامی: باشه باور کردم
و با حالت قهر صورتش رو به سمت دیگه برد.
بعد از کلاس وقتی همه ی بچه ها از آموزشگاه خارج شدن خانم سانکور من و آدرین رو به دفترش برد و شروع کرد به توضیح دادن. مثلاً اینکه:
سانکور: مرینت عزیزم تو محیط اینجا جناب اگراست واسه تو فقط یه استاده.
-می دونم.
سانکور: حق ندارید صحبتی بجز درس داشته باشید.
-چشم
سانکور: فقط با نام خانوادگی یا استاد میتونی صداشون کنی.
-چشم
سانکور: جناب اگراست شما هم همین طور
آدرین: مسئله ای نیست. فقط من همه ی بچه ها رو با اسم کوچیک صدا می کنم. مرینت هم با بقیه هیچ فرقی واسم نداره.
سانکور: منظور من این که به طور کلی تفاوتی بین مرینت و بقیه قائل نشید.
ادرین: خانم سانکور چند ساعت پیش بود که سر کلاس دیر رسید و اجازه ورود ندادم. مطمئن باشید که ما خودمون می دونیم چطوری باید با هم رفتار کنیم. مثل این چند ماهی که رفتار کردیم ادامه میدیم.
خانم سانکور بعد از یه سری توضیحات دیگه دست از سرمون برداشت. با هم ازآموزشگاه بیرون اومدیم. اونروز همایشمون تا ساعت 8 بود ولی حرفای خانم سانکور باعث شد ساعت نه و نیم از آموزشگاه بیرون بیام و دیگه هیچ اتوبوسی نمی اومد. مارسل هم که دیگه تا دیر وقت شرکته ... بابا به خاطر یه سری ازپروژه هاش رفته نیس. مجبور بودم پیاده برگردم. کوله م رو روی شونه م جا به جا کردم و راه خونه رو پیش گرفتم که با صدای بوق ماشین آدرین به طرف ماشینش برگشتم.
آدرین: دیر وقته سوار شو می رسونمت.
-نه ممنون
آدرین: تاریکه سوار شو.فقط تا سر خیابونتون می رسونمت.
انقدر خسته بودم که سریع سوار شدم وچشمام رو بستم. با صدای قهقهه ی آدرین چشمام رو باز کردم. تو دلم گفتم خاک بر سرم شد رفت. داره منو می دزده. الانم داره به من بی پناه و بی دفاع می خنده که یهو برگشت سمتم و گفت:
-قیافه ات وقتی مچت رو گرفتم خیلی خنده دار شده بود.
-خوبه اون دختره لو داد وگرنه عمراً می فهمیدید.
آدرین: آخی جلو همه ضایع شدی؟
با حرص برگشتم سمتش که جوابش رو بدم ولی هر چی فکر کردم دیدم هیچ جوابی به ذهنم نمی رسه .با دیدن خیابونمون لبخند پیروزی رو لبام نقش بست.تو شیشه واسه خودم چند تا ابرو هم بالا انداختم و گفتم:
-ممنون آقا همین جا پیاده میشم .چقدر تقدیم کنم؟
با حرص گفت:
-حیف من که می خواستم تا خونه برسونمت. حالا تنبیه میشی خودت میری خونه کوچولو. وای چقدر هوا تاریک. منم
دیگه برم زود برسم. خدانگهدار.
واسه اینکه ضایع نشم خودم رو خیلی ریلکس نشون دادم. بماند که کلی فح^ش هم به خودم دادم. دررو باز کردم و کوله م رو انداختم رو شونه م و بعد از خداحافظی از ماشین پیاده شدم. تو دلم به خودم دلداری می دادم که الان میاد دنبالم. وجدانش قبول نمی کنه که من تو این هوا تنها برم خونه. امابعد از یه ربعی که داشتم راه می رفتم و از ترس دوباره واسم خودم آهنگ می خوندم به این نتیجه رسیدم که متاسفانه پسر عمه ی بی وجدانی دارم که دنبالم نیومد.
به خونه که رسیدم مامان خونه نبود و باز واسم رو یخچال یادداشت گذاشته بود. بچه ی توماس به دنیا اومده و رفته پیش خاله کمکش کنه و آخر شب برمی گرده. یه سیب برداشتم و شروع کردم به گاز زدن. از رو عادت دور سالن راه می رفتم و با خودم حرف می زدم و واسه فردا برنامه ریزی می کردم که تلفن زنگ خورد.گوشی رو برداشتم .
-بفرمایید
صدام خیلی شبیه به مامانم بود و چون فقط یک کلمه حرف زدم آدرین فکر کرد مامان پشت خطه ... خیلی مودب باهام صحبت کرد و گفت:
-سلام خانم دوپن. خوب هستید؟ خانواده خوبن؟
باز بدجنسی کردم و فقط گفتم:
-ممنون پسرم
آدرین: راستش مزاحمتون شدم چون بعد از اتمام کلاس می خواستم مرینت رو برسونم که زود تر از من یه تاکسی واسش نگه داشت و سوار شد. می خواستم ببینم رسیده خونه یا نه؟
-آره ولی تاکسی سر خیابون پیاده اش کرد وگاز رو گرفت و رفت.
آدرین که هم عصبی شده بود و هم خنده ش گرفته بود با گفتن دیو^ونه گوشی رو قطع کرد.
.................................................. .............
خرداد ماه شده بود و تعداد همایش های جمع بندی خیلی بود. مخصوصاً اینکه آدرین تقریباً هفته ای دو روز در هفته واسمون جبرانی و این چیزا گذاشته بود.
همه ی درسام رو خونده بودم و اکثرش رو مرور کرده بودم. همین موضوع باعث شده بود استرسم کمتر بشه. صبح از خواب بیدار شدم و یه حس خیلی خوبی داشتم. از اون روزایی بود که وقتی از خواب بیدار میشی کلـــــــی انرژی داری. بعد از خوردن صبحونه حمام رفتم. حسابی خودم رو سابیدم. با صدای مامان که می گفت دیرت نشه از حمام اومدم بیرون و سریع موهام رو خشک کردم. همون طور که واسه خودم آهنگ نمیدونی گوگوش رو می خوندم موهام رو خشک کردم.حسابی از صدای خودم خوشم اومده بود. صدام رو بلند تر کردم و بلند بلند شعر رو می خوندم.عشق
گوگوش بودم.
از عاشقی دوری اگر ، نکن بازیگری
از فکر بردن دلم ، ای کاش که بگذری
تازه رسیده ام به این ، آرامشی که دارم
برپا نکن در دل من ، آشوب ِ دیگری
**
همـدل اگر که نیستی ، نشکن دل مرا
مـَرحم اگر نمیشوی ، زخم نزن دل ِ مرا
**
**
نمیدونی نمیدونی ، تو که حال ِ منو نمیدونی
نمیمونی نمیمونی ، عاشق میشی اما نمیمونی
درد دل ِ مرا اگر ، فریاد نمی شوی
راه ِ نجات ِ من ازین ، بیداد نمی شوی
عاشق شدن تنها فقط ، دل باختن که نیست
با شیرین شیرین گفـتنـت ، فرهاد نمی شوی
**
همـدل اگر که نیستی ، نشکن دل مرا
مـَرحم اگر نمیشوی ، زخم نزن دل ِ مرا
**
نمیدونی نمیدونی ، تو که حال ِ منو نمیدونی
نمیمونی نمیمونی ، عاشق میشی اما نمیمونی
**
نمیدونی نمیدونی ، تو که حال ِ منو نمیدونی
…
نمیمونی نمیمونی ، عاشق میشی اما نمیمونی
لباس خردلی رنگم رو تنم کردم و شلوار مشکیم رو پوشیدم. کتابایی که نیاز داشتم رو برداشتم .
-مارسل داداشی دیرم شده. میشه منو برسونی؟
مارسل: زودتر بیدار می شدی
-مارسل اذیت نکن دیگه
مارسل: باشه بابا جیغ جیغ نکن اول صبحی
-مرسی داداشی گلی
سوار ماشین شدیم ولی کل راه مارسل تو فکر بود.
-داداشی چرا امروز نرفتی شرکت؟
مارسل: الان می خوام برم خرید. ظهر میرم شرکت
-اوهوم.خرید واسه چی؟
مارسل که اصلا حواسش به حرفای من نبود سریع جواب داد:
-عصر با دوستای قدیمم قرار دارم.
همون موقع مارسل ماشین رو نگه داشت. تازه فهمیدم رسیدیم. خداحافظی کردم و وارد آموزشگاه شدم. یکی از بچه ها که اسمش کلویی بود به سمتم اومد و با خنده گفت:
-بلا خب می گفتی ماهم کادو می گرفتیم.
با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم:
-واسه چی؟
کلویی: واسه تولد دیگه
-آهان.ممنون عزیزم ولی امروز که تولد من نیست.
کلویی: خودتو نزن کوچه علی چپ بن بست. حداقل بگو چه گلی دوست داره از گل فروشی کنار آموزشگاه واسش بگیرم.
دیگه اعصابم خرد شده بود.
-واسه کی؟
کلویی: مـری یعنی می خوای بگی نمیدونی امروز تولد پسر داییته؟
خیلی ضایع شدم. خودمو بی خیال نشون دادم و همون طور که لباسمو م رو صاف می کردم گفتم:
-آهان آدرین رو میگی. خب چرا ولی تو از کجا می دونستی ؟
کلویی: دیگه دیگه. برو از کیتی بپرس اون به همه گفت.
- خب من نمی تونم در مورد این مسائل چیزی بگم. خانم سانکور ازم تعهد گرفته.
کلویی: آخه از کجا میفهمه تو رنگ گل رو به من گفتی؟
با خودم گفتم اگه بگم رز زرد بگیره هم خودم رنگش رو دوست دارم هم اینکه نشانه تنفر نسبت به آدرین هستش. واسه همین دل رو زدم به دریا و خیلی ریلکس گفتم:
-راستش رز زرد رو خیلی دوست داره.
کلویی: جدی؟ ولی اخه رز زرد که نشونه خوبی نداره.
-خب جواب سوالتو دادم دیگه. من در همین حد می دونم که عاشق رنگ زرد. همه ی دکور اتاقشم زرد. اگه از گل فروش خواهش کنی کاغذ صورتی هم دورش بپیچه که دیگه محشر می شه.
کلویی: جدی؟ صورتی و زرد. صورتی که دخترونه ست.
- اصلاً به من چه. کاش از اولم جواب نداده بودم.
کلویی: مرسی مرینت جون. ببخشید آخه به نظر خودم یکم ترکیبش افتض..یعنی جالب نیست.
-آره به نظر منم همین طوره ولی خب چیکار کنم پسر داییم کج سلیقه ست.
کلویی:ممنون بابت کمکت. من برم تا استاد نیومده بخرم.
-خواهش میکنم عزیزم
به کلاس رفتم. خوشبختانه ردیف جلو یه جالی خالی پیدا کردم و نشستم.
بعد از چند دقیقه ای آدرین وارد کلاس شد. همون موقع کلویی با یه دسته گل رز زرد که دورشم کاغذ رنگی و پاپیون صورتی بود وارد کلاس شد که همه بچه ها زدن زیر خنده.آدرین با صدای جدی گفت:
_کلویی این گل چیه اوردی سر کلاس بچه؟ زود باش بشین سر جات تا بیرونت نکردم. کلویی هم همون طور که با ناز می اومد طرف آدرین گفت:
- استاد واسه شما خریدم. تولدتون مبارک !
بچه ها هم که منتظر بودن شروع کردن به دست زدن و شعر تولد رو خوندن. آدرین سریع ساکتشون کرد و یه نگاهی به گل انداخت و تشکر کردولی از قیافه اش تعجب می بارید. حالت صورتش یه جوری بود. شروع کرد به درس دادن و خوشبختانه اونروز کلاس ساعت شش تعطیل شد.
سریع رفتم خونه و درسایی رو که مرور کرده بود واسمون رو تست زدم. ساعت حدودای یازده بود که پدرام اومد. سر میز شام نشسته بودیم که مارسل شروع کرد به خندیدن .
مامان: خوبی پسرم؟ امروز شرکت زیاد کار کردی؟
مارسل: نه مامان جان.امروزدور همی داشتیم با دوستام. رفتیم بیرون یاد حرف یکی از بچه ها افتادم خنده م گرفت.
مامان: وا مادر خوب بگو ما هم بخندیم.
مارسل: هیچی یکی از دانش آموزای آدرین واسش یه دسته گل رز زر د گرفته بود و ودورش رو پر از کاغذای صورتی و نارنجی کرده بودو یه چند تا رمان صورتی هم بهش آویزون بود. اول که گفت باور نکردیم ولی وقتی دسته گل رو نشونمون داد ترکیدیم از خنده دقیقا اون رنگایی توش بکار رفته بود که آدرین ازش متنفره. تازه خنده دار تر از همه اینکه دختری همسن مری خودمون واسه آدرین نامه نوشته که عا^شقت٪م و از این حرفا. بعدشم اصلاً تولد آریان نبوده...تولد آدرین شهریور...
-من نمی دونم دخترا عا*شق چی آدرین میشن؟ درسته تیپ خوبی داره ولی اونقدرا هم خوشگل نیست. جذاب هم که اصلاً به قیافه ش نمی خوره.
مارسل طوری که خودشو می خواست عصبی و غیرتی نشون بده صداشو کلفت کرد و گفت:
-اونوقت شما تنهایی به این نتایج رسیدی؟
واسه اینکه سوتی نداده باشم سریع گفتم:
-نه..من که نه....آخه مگه میرم کلاس که قیافه استاد رو بررسی کنم؟ اینا روکاگامی کشف کرده بود.
مارسل یکم مکث کرد و بعد ازمامان تشکر کرد و رفت تو اتاقش. یکم بهش شک کردم با خودم گفتم نکنه اون هم مثل کاگامی.... اما بعد با خودم گفتم کاگامی هنوز خیلی بچه ست. اینو همیشه خود مارسل میگه پس مارسل عا٪شق٪ش نمیتونه شده
باشه.
مشکلات ما تمومی نداشت. هر روز به خاطر دروغ آدرین یه ماجرای تازه داشتیم. یادمه روزی که آخرین جلسه کلاس بود ادرین بخاطراینکه یه سری بچه ها تکالیفشون رو کامل انجام نداده بودن و آدرین هم از قبل عصبی بود تلافیش رو سر بچه ها خالی کرد و از کلاس گذاشت و رفت. بچه ها هم تصمیم گرفتن که یکی به نمایندگی از کل کلاس بره عذر خواهی کنه و استاد رو برگردونه. همه از این پیشنهاد خوششون اومد. موقعی که می خواستن نماینده رو مشخص کنن همه ی نگاه ها به طرف من برگشت. همون موقع خانم ترابی هم وارد کلاس شد. وقتی از موضوع با خبر شد ازم خواست که واسه اینکه جلسه آخربچه ها خاطره بدی نداشته باشن از کلاس برم و پسر داییم رو راضی کنم تا برگرده. تو شرایطی قرار گرفته بودم که نمی شد نه بگم واسه همین به حیاط رفتم. آدرین یه گوشه ایستاده بود به سمتش رفتم و گفتم:
-استاد
جواب نداد.
-استاد بچه ها خودشونم پشیمونن. روز آخری بزارید بچه ها با خاطره خوبی از کلاس جدا شن.
بازم جواب نداد.
-استاد بیشتر کلاس که ازمون هاشون رو خوب دادن حداقل تر و خشک رو با هم نسوزونید.
-منم واسه همین تنبیه شون کردم که این آخری نتیجه تلاش خودشون و من رو خراب نکنن.
همون موقع بود که خانم سانکور اومد. واسه اینکه بعد جلو بچه ها ضایع نشم جلو خانوم سانکور نمی دونم چرا جو گیر شدم و گوشه آستین آدرین رو گرفتم و با خودم به سمت سالن کشیدمش.درحالی که چشماش از تعجب گرد شده بود و انگار شوکه شده بودوبخاطر وجود خانم سانکور مجبور شد دنبالم بیاد.
از مقابل خانم سانکور که رد می شدیم بالبخند پیروزمندانه ای گفتم:
-راضی ش کردم .
خانم سانکور هم که اوضاع ما رو دید اخماش رو کشید تو هم و گفت خیلی خب ممنون برید سر کلاس دیگه. البته نه این با این وضع...
سریع دستم رو از آستینش جدا کردم. آدرین با صدایی که خنده توش موج میزد گفت:
-راضی ش کردی یا مجبورش کردی؟
-حالا حالا...
در کلاس روکه باز کردم بچه ها ساکت نشستن. آدرین هم ادامه تست ها رو واسمون حل کرد و علاوه بر اون یه جزوه بهمون داد و ازمون خواست تا روز کنکور فقط اونا رو کار کنیم.
از جلسه کنکور بیرون اومدم. حس می کردم خیلی خوب سوال ها رو جواب دادم. بخاطرترافیک زیادی که تواون محدوده بود سریع سوار ماشین شدم.
بابا:چطور بود بابایی؟
نفسم رو با صدای بلندی بیرون فرستادم و گفتم:
-آخیش تموم شد. راحت شدم. فکر کنم خوب بود.
بابا: خداروشکر
- سریع بریم خونه که دلم می خواد تا شب بخوابم. این چند روزه همش از استرس خوابم نبرده.
بابا: باشه یکم استراحت کن عصر هم خونه بابا بزرگ دعوتیم.
وقتی رسیدیم خونه هر چی سعی کردم که بخوابم نشد. هر چی فح*ش بلد بودم نثار خودم کردم که تا امروز صبح دلم فقط یک ساعت وقت اضافه واسه خواب می خواست و از استرس نمی تونستم بخوابم و الان....
دوباره افکار منفیم به ذهنم حجوم آوردن. می ترسیدیم یه سوال رو ندیده باشم و بقیه رو هم جابه جا زده باشم و از این جور حرفا واسه اینکه ازاین افکارم رها شم یه دوش گرفتم و زیر دوش واسه خودم بلند بلند آواز می خوندم تا نتونم به چیزی فکر کنم. بعد هم سریع آماده شدم که برم خونه مامان بزرگ تا حداقل دیگه به کنکور فکر نکنم.
.................................................. .................................................. .......
-مارسل توروخدا اذیت نکن من اصلا نمیتونم وگرنه خودم می دیدم داداشی بدو دیگه استرس دارم میمیرم.
مارسل: ا خب چیکار کنم سایت باز نمیشه.
ساکت نشسته بودم و به حرکت انگشتای مارسل روی صفحه کلید کامپیوتر نگاه می کردم. از استرس تمام بدنم سرد شده بود.
مارسل: اا مری اجی بیا ببین این رتبه واقعاً مال توست؟
با استرس به سمت مانیتور رفتم.اول باورم نمی شد اما بعد کم کم با دیدن اون رتبه ی سه رقمی که رو صفحه بود لبخند به لبام اومد و یکم بعد شروع کردم به جیغ زدن و دست زدن. به سالن رفتم و به مامان بابا هم خبر دادم. مامان بغلم کرد و بابا هی از آینده حرف میزد و از دانشگاه های خوبی که می تونم قبول شم.
همه چیز مثل برق و باد گذشت. تابستون خوبی بود. سریع ثبت نام کردم و رشته م همونی شد که می خواستم.
مهندسی...
خیلی ذوق داشتم وخوشحال بودم از اینکه تلاشام جواب داده. همون ماه های اولی بود که دانشگاه می رفتم و کم کم اخلاق بچه ها اومده بود دستم. کاگامی هم مهندسی شیمی اورد. اگه مامان اجازه شو بهم می داد دوست داشتم برم المان ولی حیف که مامان همش بهم می گفت حق نداری جایی جز فرانسه بری. راحت صبح بری دانشگاه و عصر بیای خونه. نه اینکه من ازت بی خبر باشم و همش نگران تو که توکشور دیگه اتفاقی واست ممکن بیفته؟ راحت باشی ؟ و و و
خلاصه توی دانشگاه دوستای خوبی مثل الیا پیدا کرده بودم. تو فکر این چند ماه بودم که یهو با صدای دخترا که برگشتن طرفم توجه م به استاد که با لبخند بهم نگاه می کرد جلب شد.
زدم به پهلوی الیا و گفتم:
-الیا اینا به من می خندن؟
الیا: پ به من می خندن تو راحت بخواب.
با صحبت های استاد دو باره همه ساکت شدن.
-الیا این عو^ضی چی گفت که همه خندیدن؟
الیا طوری که دستش رو گرفته بود جلو دهنش و به استاد نگاه می کرد اروم گفت:
-بچه ها گفتن خسته نباشید واسه امروزکافیه ایشونم گفتن هر کی خسته ست تشریف ببره بیرون یا مث خانم دوپن بخوابه.
هم از حرف استاد خندم گرفته بود هم لجم گرفته بود. جلو این جماعت پسر ضایع شدم.
استاد: درست میگم خانم دوپن؟
-بله استاد درسته.
باز صدای خنده تو سالن پیچید. برگشتم سمت الیا که دیدم از بس خندیده قرمز شده. با قیافه ای که الان بیشتر شبیه به علامت سوال شده بود به استاد خیره شدم که استاد با لبخندی که رو لبش بود گفت:
-بچه ها خسته نباشید واسه امروزکافیه.
بچه ها کم کم سالن رو تخلیه کردن. الیا هنوز با خنده وسایلش رو جمع می کرد.
-الیا من باز چه سوتی دادم؟
الیا: برو بابا آبرومون رو بردی. معلوم نیست تو فکر کیه؟ بابا تو که نیاز به کار نداری چرا انقدر پیشنهاد آریان فکرتو
مشغول کرده؟
- فکرم پیش اون نبود. اینا رو ولش کن استاد چی بهم گفت که همه خندیدن باز؟
الیا: گفت حس می کنم کلاس واسه خانم دوپن مفید نیست چون از اول کار دارن چرت میزنن بعدم ازت اون سوال رو پرسید که به بهترین نحو ممکن جوابش رو دادی و باز زد زیر خنده.
-اه من نمی دونم چرا هر چی سوتی هست رو من باید سر کلاس این بدم؟
الیا: دقت کردی فقط هم به تو گیر میده؟
-آره... من نمی دونم این یارو چه دشمنی با من داره؟ باز اگه یکم جوون بود می گفتم مثل این رمانای عش^ق و عاش&قی استاد همه این کار ها رو میکنه و بالاخره ختم به خیر میشه.
الیا: دیوونه تا آدرین هست چرا استاد ...؟
-الیا
الیا: خوب مگه دروغ میگم ؟ دیگه چطوری بهت بگه دوست نداره ازش جدا شی؟
-خیلی توهم میزنی الیا. اون فقط یه پیشنهاد بود که من اون حس مستقل بودنی رو که می خوام بدست بیارم همین.
الیا: باشه. تو درست میگی. حالا می خوای چیکار کنی؟ فردا باید جوابش رو بدیا.
همین طور که با هم حرف می زدیم وسایلم رو جمع کردم و از سالن بیرون رفتیم و وارد محوطه شدیم.
جولیکا: بـــه سیلاااام دوست جونیا
- سلام وبوووق کجا بودی چرا این ساعت نیومدی؟
جولیکا: چیکار کنم خوب تولد کیم بود. مادرش ازم خواست برم کمکش.
الیا به طرف جولیکا برگشت و گفت:
- کار درست رو تو کردی هنوز دانشگاه نیومده شو^هر کردی تموم شد و رفت. من و مری که باید اونقدر بخونیم تا بلکه یه روزی خدا دلش به رحم بیاد و یکی از این سال بالایی ها مخش تو دیواری،سنگی،چیزی بخوره تا بیاد ما روبگیره.
جولیکا: خودت و با مری جمع نبند.اونم آدرین رو داره.
باصدای بلندی گفتم:
-جولیکا واقعاً که ! از تو انتظار نداشتم.
سه تایی با هم روی نیمکتی که یه جای دنج دانشگاه بود نشستیم وجولیکا رفت واسمون آبمیوه گرفت. داشتم آبمیوه م رو می خوردم که باز الیا فکر منو به آدرین و پیشنهادش مشغول کرد.
الیا: مری نگفتی می خوای چیکار کنی؟
-والا خودم ته دلم راضیه بابا هم مخالفتی نداره. به نظر شما چیکار کنم؟
جولیکا: به نظر من که پیشنهاد خوبی بهت داده. پشتیبان کلاسش بشی با حقوقی که بهت میده یکم یه اون استقلالی که همش ازش حرف میزنی میرسی. باید آروم آروم به اهدافت برسی.از این کارای کوچیک شروع کنی تا وقتی درست تموم شد بری سرکاری که مرتبط با رشته خودت باشه.
الیا: آخه پشتیبانی کلاس دیف حقوقش واسه تو چیزی نمیشه. به نظر من که بابات چند برابر اون حقوق رو بهت پول تو جیبی میده. ارزشش رو نداره وقت خودت رو واسه هم چین کاری بزاری.
-آخه کار خاصی نیست هفته ای یه بار برم اشکالای بچه ها رو رفع کنم و سوالای آزمونشون رو طرح کنم و تصحیح آزمونشون.
جولیکا:اگه نظر من رو میخوای برو.از هیچی بهتره.
الیا: اصلاً اینا رو بیخیال. منم موافقتم رو اعلام می کنم چون این طوری به آدرین بیشتر نزدیک میشی وسریع تر میتونی م*خش رو بزنی.
-الیا
الیا: جانم؟
-خیلی دیو*ونه ای!
شب با بابا و مامان حرف زدم. اونا هم موافقتشون رو اعلام کردن چون هفته دو الی سه ساعت چیزی نبود که وقت درس خوندم رو بگیره. یه احساس خوبی داشتم. با این که کار خاصی نبود اما از اینکه از ماه دیگه خودم کار می کنم و حقوق می گیرم احساس وصف ناپذیری داشتم.
الیا: آخه پشتیبانی کلاس دیف حقوقش واسه تو چیزی نمیشه. به نظر من که بابات چند برابر اون حقوق رو بهت پول تو جیبی میده. ارزشش رو نداره وقت خودت رو واسه هم چین کاری بزاری.
-آخه کار خاصی نیست هفته ای یه بار برم اشکالای بچه ها رو رفع کنم و سوالای آزمونشون رو طرح کنم و تصحیح آزمونشون.
جولیکا:اگه نظر من رو میخوای برو.از هیچی بهتره.
الیا: اصلاً اینا رو بیخیال. منم موافقتم رو اعلام می کنم چون این طوری به آدرین بیشتر نزدیک میشی وسریع تر میتونی م*خش رو بزنی.
-الیا
الیا: جانم؟
-خیلی دیو*ونه ای!
شب با بابا و مامان حرف زدم. اونا هم موافقتشون رو اعلام کردن چون هفته دو الی سه ساعت چیزی نبود که وقت درس خوندم رو بگیره. یه احساس خوبی داشتم. با این که کار خاصی نبود اما از اینکه از ماه دیگه خودم کار می کنم و حقوق می گیرم احساس وصف ناپذیری داشتم.
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
42 لایک
عالییییییییییییییی
مرسی
وااااایییی. عالی بود عالی بود خیلی قشنگه
مرسی
عالی بود
پارت بعد رو زود بهم بده بخونم که خیلی کنجکاوم ببینم کار مری چی میشه؟
ممنون
امروز عصر تو پروفایلمه
من امروز عصر یعنی دو ساعت دیگه تو پذوفایلتم 😂
😂😂
به نظرم داستانت خیلی قشنگه ، یعنی به معنای واقعی هم یه نوع جدیده هم فوق العاده اس من که خیلی خوشم اومد از این پارت حتما ادامه بده
خیلی ممنون
من الان رفتم پروفایلتونو دیدیم شما نویسنده زوج جاسوس بودید. واقعا رماناتون قشنگن.
عالی بود
پارت بعدی رو زود بزار
ممنون