
بچز به داستان عشق غیر ممکن سر بزنید تا پارت9اومده یه جورایی به نویسنده ش برای نوشتن کمک میکنم😉 کنار اسم داستان دوتا قلب هست و میراکلسیه
عاقد:من شما رو زن و شوهر اعلام میکنم همه ی دوستای لوکا شروع کردن به دست زدن هی این داره چیکار میکنه؟؟؟؟(داره برا🔞 میاد جلو:/) برای این که ازش فرار کنم گفتم:عه اون بابام نیست؟؟؟ لوکا نگاهی انداخت لوکا:کو؟ مرینت:آها فکر کنم اشتباه دیدم ولی این ولکن نبود سرم و برگردوند سمت خودش و داشت میومد جلو حالا چیکار کنم؟؟؟ یهو احساس کردم از گوشه چشمم بابا رو دیدم سریع از جام پاشدم و با این کار لوکا با تعجب نگاهم کرد رفتم سمت بابا و بغلش کردم و بعد چند ثانیه از بغلش بیرون اومدم مرینت:ممنون که اومدی! تام:تو تنها دخترمی! نمیتونم به تصمیمت احترام نذارم عزیزم! مرینت:ممنون که درک میکنی بابا تام:ولی هنوزم منتظرم توضیح بدی چطور6روز بعد از وقتی که به من میگی آدرین و دوست داری با یه کله آبی ازدواج میکنی؟ مرینت:بابا!!! قبلا هم گفتم نمیخوام درموردش حرفی بزنم فقط ممنونم که اومدی!! تام:آدرین خبر داره؟ با این حرفش کمی توی هم شدم مرینت:نه!! شما که بهش نمیگین؟ تام:چرا برات مهمه بفهمه یا نه؟ مرینت:بابا! تام:خیلی خب من چیزی نمیگم! مرینت:مرسی! هی بابا کاش میدونستی چه بلاهایی سر دخترت اومده😢 بعد از رقص و همه ی مزخرفاتی که ازشون خوشم نمیومد و فکر میکردم اولین بار با آدرین تجربه ش میکنم همه رفتن و من موندم و لوکا! دامن لباسم و توی دستم گرفتم و رفتم توی خونه رفتم توی یه اتاق و لباسم و عوض کردم از پشت پاراوان بیرون اومدم و با دیدن تخت دونفره گرخیدم من قراره کنار این بخوابم؟؟؟ با خودش چه فکری کرده؟ فکر کرده خیلی دوسش دارم؟؟؟ یهو لوکا اومد تو کتش و در اورد و انداخت روی صندلی لوکا:خیلی خسته ام، میخوای بخوابیم؟ با این حرفش بیشتر میترسیدم من بهش اعتماد ندارم مرینت:اممم... نه من خیلی هیجان دارم مطمنم خوابم نمیبره میخوام کمی کتاب بخونم و قبل از اینکه اجازه بدم حرفی بزنه سریع از اتاق رفتم بیرون و دویدم توی کتابخونه یه کتاب برداشتم و خوابیدم روی کاناپه
کتاب و گذاشتم روی شکمم و چشمام و بستم و اشک ریختم و مدام خاطراتم با آدرین رو مرور میکردم همشون دونه دونه به قصد ریخت اشکام میومدن جلوی چشمم و موفق شدن گریه کردم، گریه کردم و گریه کردم کاشششش اون روز باهات آشنا نمیشدم لوکا کاش پام میشکست نمیخوردم بهت چی میگم ولی بابا چی؟ خدا اون و سر راهم قرار داد تا بابا ناراحت نشه هعی دستمال کاغذی و برداشتم و اشکام و پاک کردم اما اشکام امون نمیدادن و دوباره میریختن یاد وقتی افتادم که دلشوره داشتم که همیشه بی مشکل با آدرین زندگی میکنم یا نه!؟ رفتم جلوی آینه ای که به دیوار وصل بود و خودم و نگاه کردم حتی آبی چشمامم قرمز شده بود و صورتم سفید و لبام صورتیش رو به قرمزی میزد(همه اینا منم وقتی گریه میکنم فقط اون آبی قهوه ایه پ فک نکنین وقتی گریه میکنی واقعا اینجوری نمیشه اگه خیلی عمیق گریه کنی اینجوریه) چشمام و برای چند ثانیه روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم آروم باش مرینت چیزی نیست هووو نفسم و دادم بیرون و چشمام و باز کردم آینه رو نگاه کردم و لبخند کوچیکی زدم اما برای یه ثانیه آدرین و توی آینه دیدم و بغض گلوم و گرفت چرا چرا اگه بدون تو باشم فکرتم از سرم بیرون نمیره؟! اگه بهت بگم ازدواج کردم چی؟ یعنی دیگه من و نمیخوای؟ آگاهانه زندگیم و به گند کشیدم حال و روزم و ببین! آلیا،کلویی کجایین که دلم درد دل میخواد آدرین کجایی که دلم آغوش میخواد بابا کجایی که دلم قوت قلب میخواد😢 خودم و پرت کردم روی کاناپه و دستم و گذاشتم زیر سرم و با خودم زمزمه کردم:فردا روز بهتریه! همه چیز درست میشه! و چشمام و بستم تا خواب برم و برای چند ساعت همه ی این بد بختی ها رو از یاد ببرم!**** هاوووو پاشدم و اومدم برم دستشویی که دیدم نیست!! عه چرا همه جا کتاب هست؟ وای خداااا لعنت به این کابوسی که تمومی نداره دستم و کوبیدم به سرم و از کتابخونه رفتم بیرون

رفتم دستشویی و چند بار آب به صورتم زدم و سرم و بالا اوردم و توی آینه خودم و نگاه کردم آب از سر و صورتم میچکید و چشمامم بادمجون بود و صورتم گچ و چشمام گوجه آهی کشیدم و صورتم و با حوله خشک کردم و رفتم بیرون لوکا توی آشپزخونه بود، پشت میز نشسته بود و داشت صبحونه میخورد لوکا:صبح بخیر لبخند کوچیک و ضایعی زدم مرینت:صبح بخیر☺ لوکا:صبحونه میخوری؟ مرینت:نه ممنون باید برم سرکار لوکا:دیشب اولین شب زندگی مشترکمون بود هنوزم به فکر کاری؟ بیا و امروز و بیخیال شو! در ذهن مرینت:آره چقدم که از روی خوبی و خواسته باهات عروسی کردم که دیشب شب اولش بود😒 مرینت:نه نمیشه من جایگاه مهمی دارم نرم بد میشه و رفتم توی اتاق و لباسم و پوشیدم (اسلاید) و رفتم بیرون همینجور قدم میزدم به سمت شرکت میرفتم باد پاییزی خنکی که به صورتم میخورد حالم و بهتر میکرد نفس عمیقی کشیدم و رفتم توی شرکت کارتم و زدم و رفتم جلوتر کلویی پشت میزش نشسته بود وتا من و دید سریع بلند شد و اومد جلوم وایساد کلویی:هی چرا دیروز نبودی و تا نگاهش به چشمای قرمز بی حوصله م افتاد ادامه داد: ببینم صورتت چی شده؟؟؟؟؟؟ تو چت شدهههه؟؟ وقتی دید حرفی نمیزنم بازوم و گرفت و تکون داد و داد زد:میگم چت شده مرینت؟؟؟؟ با این صدا همه مارو نگاه کردن وای نه! آدرین از اتاقش بیرون اومد حالا باید کلیییییی دروغ پیدا کنم و بگم چیزی که توی دوروز استادش شدم! آلیا هم از اونطرف از اتاق نینو بیرون اومد و اومد سمتمون وای نه😖 آلیا چون میدوید زود تر رسید آلیا:مرینت؟؟؟ خوبی؟؟؟؟ مرینت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آدرین رسید بهمون آدرین:فعلا تا اطلاع ثانوی مرینت به کسی جز من جواب نمیده پس به کارتون برسین و دستم و گرفت و از بین بقیه کشید و برد توی اتاقش و روی کاناپه نشوندتم و خودشم نشست
با دستش چونه مو گرفت و سرم و برگردوند سمت خودش و صورتم و نگاه کرد آدرین:چیزی شده؟ نگاهم که به چشمای پر از سوال و قشنگ جنگلیش میوفتاد گریه م میگرفت اشک توی چشمام جمع شد مرینت:نمیتونم😢😢! آدرین:مرینت؟ میشه درست حرف بزنی من نفهمیدم چی شده چی و نمیتونی؟؟؟؟ مرینت:نمیتونم خسته شدم آدرین میفهمی خسته😭😭😭 اشکام بیشتر شد آدرین بغلم کرد آدرین:آروم باش عزیزم چیزی نشده من اینجام! مرینت:اینجا بودنت چیزی و حل نمیکنه ولم کن و با مشت کوبیدم توی کمرش و هق هق میکردم بیشتر به خودش فشردم دیگه نای تقلا نداشتم فقط زار میزدم و خودم و خالی میکردم مرینت:😭😭😭😭 بعد از گذشت چند ثانیه از بغلش بیرونم اورد و اشکام و پاک کرد آدرین:مگه قراد نبود با هم از پس همه چی بر بیایم؟ چی شده که به من نمیگی؟ دستم و جای اشکام کشیدم مرینت:ازم نخواه که توضیح بدم آدرین:میخوای توی خودت بریزی؟ باور کن این چیزی و حل نمیکنه اگه به من اعتماد نداشته باشی میخوای به کی اعتماد داشته باشی؟ مرینت:من به تو اعتماد دارم! به خودم اعتماد ندارم! من احمقم احمق میفهمی من خودمم نمیدونم چیکار میکنم😢😢 آدرین:مطمنی میتونی اینجوری دووم بیاری؟ حتی نمیخوای بهم بگی چه اتفاقی برات افتاده؟ مرینت:نمیخوام! نمیخوام بگم آدرین راحتم بذار و پاشدم و رفتم سمت در همه داشتن از پشت میزشون ما رو نگاه میکردن در شیشه ای و باز کردم و رفتم بیرون و با شتاب هلش دادم و رفتم سمت آشپزخونه سرم داشت میترکید و احساس میکردم چشمام داره بد جوری میسوزه حتی با اشکایی که جلوی جشمم بودن به زور میدیدم!
کلویی و آلیا بلافاصله پشت سرم اومدن توی آشپزخونه روی صندلی نشستم و سرم و بین دستام گرفتم سرم خیلی گرم بود آلیا روی صندلی سمت راستم و کلوییم سمت چپم نشست آلیا&کلویی:حالت خوبه؟ و هردو هم و نگاه کردن و بعد دوباره من و سرم و بالا اوردم و نگاهشون کردم و با صدای تو دماغی و پر از بغض و گرفته ام گفتم:به نظرتون خوبم؟ آلیا:خیلی خب سوالم و درست میکنم چی انقد ناراحتت کرده؟؟؟ مرینت: خودم! آلیا:نفهمیدم خودت؟ کلویی:یعنی چی خودش؟ آلیا:من چه میدونم یعنی چی خودت؟ مرینت:یادته 3روز پیش بهم گفتی شرکتمون اوضاعش زیاد روبراه نیست؟! آلیا:آره یادمه که خیلی ناراحت شدی و دنبال سرمایه گزار میگشتی! فکر کنم یکی هم پیدا کردی! مرینت:آره پیدا کردم😢 پیدا کردم😢 آلیا:خب؟ این چه ربطی به اشکای الانت داره؟ مرینت:ربطش اینه اون سرمایه گزار داداش جولیکا بود و برای اینکه شرکتمون و نجات بده یه شرط داشت آلیا:چه شرطی؟ مرینت:میخواست باهاش ازدواج کنم! آلیا:واسه همین ناراحتی؟ عزیزم ناراحت نباش من قول میدم خودم هرچه زود تر یه بهترش و پیدا میکنم! قربونت برم این که گریه نداره! مرینت:خیلی دیر جنبیدی آلیا! خیلی دیر جنبیدی😪! آلیا:چی؟؟؟ کلویی:فکر کنم داره میگه... آلیا:چی؟؟؟ کلویی:فکر کنم... آلیا:💩به فکرت چی فکر کردی؟؟ کلویی:فکر کنم داره میگه میخواد باهاش ازدواج کنه! آلیا:نه! کلویی:آره! لبخند مسخره ای اومد روی لبم مرینت:شما کلا یه قدم عقب ترین آلیا:کلویی تو باهوشی معنی این چیزا رو میدونی جان من بگو چه زری زد؟؟؟ کلویی:تو خودت و به نفهمی میزنی چون حقیقت برات سخته اما با این حال میگم، مرینت با اون سرمایه گزاره ازدواج کرده!
آلیا:چییییییییی؟؟؟؟؟ سریع چونم و گرفت و سرم و بالا اورد و توی چشام نگاه کرد آلیا:بگو واقعیت نداره! همینجور خیره نگاهش کردم و یه جمله گفتم:وقت نداشتم، شرکتمون داشت نباود میشد! چونه مو ول کرد و دستش و جلوی دهنش گرفت آلیا:تو چیکار کردی!!! بعد سریع ادامه داد:پس آدرین چی؟؟؟ مرینت:ازش فاصله میگیرم! آلیا:زده به سرت؟؟؟؟ کلویی:اتفاقا کار درستی میکنه! آلیا:زر نزن😒😒😒 کلویی:چه مرگته خب خودت مجبور به یه همچین کاری بشی حاضری هنوزم دوست دختر نینو باشی تا بعدا که فهمید عذاب بکشه؟؟؟ آلیا اشک توی چشاش جمع شد عینکش و گذاشت روی پیشخوان و دستش و گذاشت روی چشماش و کنار عینکش روی پیشخوان و با صدای خیلییییی ضعیف و یواشش گفت:نه!! کلویی:خوشبحالم سینگلم واس همین چیزاس دیگه! یکی این وسط نبود به کلویی بگه ببند آلیا سرش و بالا اورد و بغلم کرد آلیا:میگذره! از شرش خلاص میشی بهت قول میدم! هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم مرینت:تو رو نداشتم چیکار میکردم😢 آلیا:فعلا که داری حالت و بیشتر از این خراب نکن! صدایی اومد:مرینت؟؟؟ از بغل آلیا بیرون اومدم و هردو به مسئول صدا نگاه کردیم و نینو رو دیدیم نینو:آلیا؟؟؟ چیزی شده؟؟؟ آلیا:نینو! میشه تنهامون بذاری؟؟؟ نینو:هی شما حالتون خوبه؟ چیزی شده؟ آلیا:نینو! خواهش کردم! نینو:خیلی خب و رفت سمت اتاق آدرین آلیا:پاشو بریم دست و صورتت و بشور حال و هوات عوض شه رفتیم سمت دستشویی آدرین:از اتاقم مرینت رو دید میزدم اصلا خوب به نظر نمیومد اما همش صداش توی سرم میپیچید و اجازه نمیداد برم پیشش ظاهرا آلیا براش مفید تر از منه به هر حال دختر بعضی چیزا رو به پسرا نمیگن! همینجور همش به مرینت فکر میکردم مرینت مرینت مرینت مرینت مرینت که نینو اومد تو و روی صندلی روبروم نشست نینو:داداش آلیا و مرینت چیزیشون شده؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا لوکا رو اوردی من از این به بعد نظر ميدم تا الان اکانت نداشتم
عالی اجی جون منم داستان جدید نوشتم ولی اصلا بازدید نکردن 😓😓😓خیلی ناراحتم قرار بود بروم ولی کسی حکایت نکرد داستانم رو منم به احتمال زیاد میرم لطفا داستانم رو بخون
اولین نفر بودم که خوندم ولی چون وسط کلاس بودم هم اینجا نشد😐🤝🏻
میدونی هدیه جون خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که انقدر خوبی و برای موفقیتت تلاش میکنی لیاقت همه ی دستاورد هات رو داری و همه ی فالوورات ولی به نظرم همه ی کاربرای تستچی باید فالوت داشته باشن بع نظرم کسایی که فالوت ندارن دارن این همه زیبایی توی داستان هات رو ازدست میدن
................................
الان من چی بگم بهت؟
چرا آخه داستان به اون خوبی رو خراب کردی
داستان خیلی خوبی بود ولی این دو قسمت آخر خرابش کردی
خوشت نمیاد نخون من هر جوری بخوام پیش میرم
عالی بود فقط سریع رابطه مرینت و لوکا رو تموم کن
نه باو مگه به من اعتماد ندارین لوکا به قولا فقط حواس پرتیه چیزیم بینشون رد و بدل نمیشه😐
اخیش خیالم. راحت شد
عالی،غم انگیز،باحال، و خلاصه بی نقص👌💞فقط از لحاظ داستان عالی ولی این پارت رو حواست باشه عزیزم چون قراره با تریلی از روت رد شم😂(یه وقت ناراحت نشیا من شوخ طعبم و کلا این یه شوخیه💞) اهان داش یادم میرف اهم اهم.........پااااااااااااااااارت ببببببببببببعد😶
میگم هدیه اجی میشی ؟
هلیا ۱۱ سال و نیمه هستم تو تهران به دنیا اومدم کرج زندگی میکنم کلاس ششمم سال دیگه میرم دبیرستان یه داداش کوچیکه تر دارم ۶ سالشه امم.... دیگه همین دیگه تو رو هم میشناسم
هلیا نکن شر میشههههه😐😂🤝🏻 یک امضاء به من میدییییی قمه منو امضاء کنند😐😂🤝🏻
آقا من آخر نفهمیدم تو کی هستی هر کاری میکنم میگی هلیا نکن شر میشه آقا من نفهمیدم تو کی ای ترو خدا بگو منو از کجا میشناسی اصلا اسمت چیه؟
عالی بود منتظر ادامه هستم
زود تر بزار ببینم این وسط کاگامی 😐 چیکارس😐
نمد چرا یه دفعه یاد این افتادم که کاگامی چه نقشی رو تو داستان ایفا میکنه
برایپارتبعداصلابهخودتفشارنیارفقطاینلوکاروازداستانپرت
کنبیرون