
اهممم خو گلان بندع برید اسلاید اخر بازم حرف دارم
جلوتر رفت و منم دنبالش رفتم . حتی راه رفتنشم با خوشحالی بود . این دختر خیلی بانمکه ! ناظم پسرا رو که توی حیاط رفته بودن رو برای مرتب کردن سالن ورزش برده بود و این زنگ من و هه ری تنها بودیم . ****** صبح وارد مدرسه شدم . هنوز هه ری نیومده بود . با پسرا دست دادم و اومدم نشستم . داشتم به این فکر میکردم که جام رو با جیمین عوض کنم یا نه . خیلی عالقه نداشتم که جامو عوض کنم اما اگر هم میموندم برای خودم بد میشد . منی که با اون همه انزجار اومده بودم ! با گوشیم مشغول بودم که صدای هه ری توی کالس پیچید . _ سالم به دوستای خوبم ! صبح بخیر . به خودم که اومدم دیدم دارم با لبخند نگاهش میکنم . به سمت پسرا رفت . تا دستش رو به سمت جیمین دراز کرد ، جیمین دستش رو کشید و توی آغوشش پرتش کرد . گوشی از دستم روی پام افتاد و لبخندم محو شد . هه ری : چته جیمین ؟! جیمین اونو محکم تر به خودش فشار داد و گفت : تولدت مباااارک . هه ری کمی مکث کرد اما بعد خندید و متقابال بغلش کرد . اصال صحنه ی جالبی نبود .... بعد از چند ثانیه باالخره از هم جدا شدن . بالفاصله جانگکوک بغلش کرد و بعد هم نامجون و بعد هم چند تا دختر دیگه . اونقدری که از حرکت جیمین به هم ریختم از حرکت جانگکوک و رپمان به هم نریختم . مطمئنم آغوش جیمین هم خاص تر بود . من بی حرکت نشسته بودم که پسرا گفتن : هی تهیونگ بیا . چرا نشستی؟
بلند شدم و به سمت جمعیت بچه ها رفتم . هه ری هنوزم تو آغوش بچه های کالس بود . باالخره ولش کردن . به سمتم برگشت . لبخند زد . منم همین طور . نمیدونستم چیکار کنم ... با تردید دستم رو دراز کردم و گفتم : تولدت مبارک هه ری . اون هم دستم رو فشرد و گفت : ممنونم تهیونگ . چند ثانیه همون جوری موندیم . هه ری دستش رو از دستم بیرون آورد و رفت و روی سکوی کالس ایستاد : خیلی خب بچه ها . گوش کنین ... بچه ها ساکت شدن . ادامه داد : من ... برای تولدم که فردا شبه یه جشن تدارک دیدم که دوست دارم همه تون بیاین . همه با هم دست زدن و سوت کشیدن . _ آدرس رو شب براتون توی گروه میفرستم . فردا شب منتظر همه تون هستم . و با لبخند از روی سکو پایین اومد . من چی کار کنم ؟ یعنی منم دعوتم ؟ یعنی منم باید برم؟ توی همین فکرها بودم که هه ری نزدیکم شد . _ تهیونگ . نگاهش کردم : هوم ؟ _ اوم ... چیزه ... میگم که ... میخوام شخصا ازت دعوت کنم که به تولدم بیای .... با چشمای گرد بهش زل زدم . گفت : میخوام به عنوان جبران کمکی که بهم کردی مهمون ویژه ام باشی . و بعد خندید . داشتم از تعجب شاخ درمیوردم . از دودلی نجاتم داده بود . میتونستم بدون اینکه خیلی فکر کنم ، به مهمونی برم . گفتم : خوشحال میشم . لبخند زد : ممنونم که دعوتم رو قبول کردی .
و بعد بچه ها اونو به سمت خودشون کشیدن و دوباره توی جمعیت بچه های کالس ناپدید شد . ****** امشب تولد هه ریه ... من هنوز نمیدونم کدوم کتم بیشتر بهم میاد . باالخره با کلی وسواس و بدبختی کت مشکیم رو پوشیدم ، با پیرهن و کروات مشکی . بهترین عطرم رو هم زدم و سوار ماشین شدم ، به راننده آدرس رو دادم و حرکت کردیم ... ......................... دیگه آماده شده بودم ، مهمونی هم تا چند دقیقه دیگه شروع میشد . لباس دکلته گل بهی که تا باالی زانوم بود ، با کفش های همون رنگی پوشیده بودم . موهام رو هم باز کرده بودم و آرایشم عالی بود ؛ رژ پررنگ سرخابی که توی چشم میزد . خودم از لباسام خیلی خوشم اومده بود ، خوشگل شده بودم . عطرم رو زدم و کیفم رو برداشتم و به سالن جشن که طبقه پایین یه ساختمون بزرگ بود رفتم . به محض ورودم همه دست زدن و جیغ کشیدن و آهنگ با صدای بلندی توی سالن پخش شد . تقریبا همه بچههای کالس اومده بودن ، به جز یک نفر ... با چشمم کل سالن رو دنبالش گشتم اما نبود . اول از همه جیمین و جانگکوک و رپمان که بهترین دوستام بودن به سمتم اومدن . همون طور که دست میزدن روبه روم ایستادن . هر سه تاشون نگاهی بهم انداختن و لبخند زدند . جانگکوک و نامجون سوتی زدن و جیمین گفت : چه قدر خوشگل شدی! لبخند ذوق زده ای زدم و گفتم : ممنون بچه ها ، خوشحالم که خوب شدم . نامجون گفت : عالی شدی ! جانگکوک : خیله خب بسه دیگه ... لوسش کردین ... تولدت مباااارک !!! و همزمان کل بچه های سالن گفتن : تولدت مباااارک ...
و دست زدن و با هم شعر تولدت مبارک رو خوندن . همون طور که داشتم از خوشحالی بال درمیوردم و با لبخند دست میزدم سرم رو چرخوندم و چشمم به پسر خوشتیپ و جذابی افتاد که آروم از پله ها پایین میومد . مجذوبش شدم . یه دستش به لبه ی کتش بود و توی دست دیگه اش یه جعبه ی کوچیک خودنمایی می کرد ؛ اون تهیونگ بود ... دست زدنم دیگه ریتم نداشت و آروم و بی صدا دست میزدم . نگاهامون به هم قفل شد ... آروم از بچه ها جدا شدم و به سمتش رفتم ... حتی یک لحظه هم چشمم رو ازش برنمی داشتم . ......................... با استرس از ماشین پیاده شدم و رو به راننده گفتم که تا دو ساعت دیگه مراسم تموم میشه . کادوی کوچکی رو که براش خریده بودم رو توی دستم آروم فشردم و به سمت در سالن رفتم . بعد از وارد شدن به داخل ساختمون یه راه پله ی بزرگ به سمت پایین میخورد . صدای موزیک کر کننده بود . نمیدونم چرا انقدر نگران بودم . انگار آمادگی دیدن هه ری رو نداشتم . یعنی واقعا چم شده ؟ پنج شش تا پله رو که به پایین رفتم کم کم جمعیت بچه ها معلوم شد . مشغول دست زدن و شعر خوندن برای هه ری بودن . چراغها خاموش بود و رقص نور سالن رو کمی روشن کرده بود . اما خودش کجاس ؟! . . . جمعیت رو از نظرم گذروندم ... دیدمش ... داشت لبخند میزد ... همزمان برگشت و نگاهم کرد . چه قدر زیبا شده بود ... لحظه ای احساس کردم قلبم از تپش ایستاد ... مسخ نگاهش شدم . خواستم برگردم اما ... آروم از پله ها پایین اومدم . اونم به سمتم اومد ... وقتی به پایین پله ها رسیدم اونم بهم رسید ... ضربان قلبم بی دلیل روی هزار بود و نمیتونستم کنترلش کنم . بی حرکت ایستادم . نگاهم کرد . بعد لبخند گرمی زد : خوشحالم که اومدی .
متقابال لبخند زدم و گفتم : منم همین طور . سکوت کردیم ... نمیدونستم چی بگم ناخوادآگاه گفتم : خیلی زیبا شدی ... کمی مکث کرد اما بعد لبخند خجالت زده ای زد و گفت : تو هم عالی شدی ... قبل از اینکه مغزم دستور بده چی جوابش رو بدم جیمین کنار هه ری ظاهر شد . دستش رو دور کمر هه ری پیچید و گفت : سالم تهیونگ . کی اومدی ؟ یک لحظه عصبانی شدم اما چیزی نگفتم : همین االن . _ خیلی خوب شد که اومدی . بیا بریم پیش بقیه . و به پشت سرش اشاره کرد . نامجون و جانگکوک دور یه میز گرد نشستن و برام دست تکون دادن . بهشون لبخند زدم و با سر گفتم که میام . با هه ری و جیمین به سمت میز رفتیم . یه میز بزرگتر وسط بود که روش پر از کادوهای بزرگ و کوچک و یه کیک چند طبقه بود . کادوم رو روش گذاشتم . نمیدونم خوشش میاد یا نه . به سمت پسرا رفتم و نشستم . جانگکوک با صدای بلند ، طوری که بشنوم گفت : نمی دونستم میای . نامجون خندید و گفت : آخه مهمون ویژه اس ! _ آهااان ... و بعد خندیدن . لبخند مصنوعی زدم و هیچی نگفتم . ****** حدود نیم ساعت گذشته بود و من نمی تونستم نگاهم رو از روی هه ری بردارم . واقعا زیبا شده بود . دلم میخواست برم پیشش .... دلم میخواست باهاش برقصم !
......................... با دخترای کالس وسط سالن بودیم . با چندتایی که صمیمی تر بودم داشتیم وسط میرقصیدیم و میگفتیم و میخندیدیم . _ هه ری ، دیدی اون روز اون پسره چه جوری لیز خورد ؟! بلند بلند خندیدم : آرههههه . بی چاره آبروش رفت .... _ یه بارم ... حرفش رو کامل نکرده بود که یکی از پسرای کالس اومد دستش رو از پشت کشید . دختر : چیه ؟ پسر : میشه یه امشبو با من برقصی؟ برگشت و نگاهم کرد . بهش خندیدم و یه چشمک هم زدم . اونم لبخند زد و به پسره گفت که باهاش میرقصه . آهنگ تند جاش رو به یه آهنگ کالسیک آروم داده بود ... فک کنم پسرای کالس درخواست همچین آهنگی رو داده بودن ! چرخیدم سمت بقیه دخترا . تا اومدم صداشون کنم یکی دیگه از پسرا اومد و به یکی شون پیشنهاد رقص داد . روم رو طرف دیگه کردم . اونیکی هم رفت ... به خودم که اومدم دیدم همه دخترا دارن با یه پسر میرقصن . فقط من بودم که اون وسط تنها واسه خودم خوش بودم . صاف وایستادم و به بقیه نگاه کردم . چه قد خوشحال بودن . دلم خواست االن یکی هم از من درخواست رقص میکرد .... مثال .... جیمین ! با نگاهم دنبالش گشتم . داشت واسه شام تدارک میدید و توی رفت و آمد بود . دلم گرفت . مثال تولد هیجده سالگی من بود ... با لب و لوچه آویزون به جمعیت زل زده بودم که دستی روی شونه ام ضربه زد . چرخیدم ..... با چشمای تهیونگ توی چند سانتیم رو به رو شدم ... شوکه شدم . _ یه هدیه رو از من قبول میکنی؟ قلبم شروع کرد به تپیدن . من من کردم و گفتم : هدیه تولد ؟
_ نه ... اون که جداس . انگشتاش رو به آرومی از توی انگشتای دستم عبور داد ... هر دومون به دستامون نگاه کردیم و بعد ... به چشمای هم . _ هدیه ی امتحانت رو .... نگاهش کردم . لمس دستاش توی این حالت چه حس تازه ای رو بهم میداد ... کمی فکر کردم . با لبخند و چشمای منتظر نگاهم میکرد .... بعد از چند ثانیه منم لبخند زدم و گفتم : با کمال میل . لبخندش بیشتر شد . خیلی آروم دست دیگه اش رو روی کمرم گذاشت . یه لحظه بدنم لرزه کوچیکی گرفت . حس خیلی خوبی بهم دست داد . منم آروم دستم رو بلند کردم و روی شونه اش گذاشتم . شروع کردیم به رقصیدن .... نمی تونستم توی چشم هاش نگاه کنم . اون هم نگاهم نمیکرد . هر جفتمون با لبخند به پشت سر همدیگه چشم دوخته بودیم و آروم میرقصیدیم . عطر تنش ، واقعا عالی بود . این چه حس فوقالعاده ای بود که امشب سراغم اومده بود ؟ بعد از یکی دو دقیقه به حرف اومد : هر چه قدر میگذره ، بیشتر تغییر میکنی . با تعجب نگاهش کردم : یعنی چی ؟ با لبخند نگاهم کرد : هر چه قدر میگذره بیشتر ازت خوشم میاد . ته دلم احساس خوبی بهم دست داد ، لبخند زدم : منم همین طور ، ازت خوشم میاد ... احساس کردم فاصله ی بینمون رو کمتر کرد ... صورتش بهم نزدیک تر شد ... یعنی میخواست چی کار کنه ؟ ......................... این فاصله ی نزدیک به شدت حالم رو عوض کرده بود ... نزدیک شدن به هه ری برام ریسک بود . می ترسیدم قلبم انقدر که تند میتپه ، آخر یک دفعه از تپش بایسته . با نفس های عمیقی که میکشیدم عطرش رو میبلعیدم . همه چیز این لحظه عالی بود . هوا عالی بود ... فضا عالی بود ... موسیقی عالی بود .... هه ری هم عالی بود .
عشقولیای من میدونم الان بسیاررررر منحرف شدید ولی چیزی نمیگم. اها میخواستم حرف بزنم راجب داستان خو گلان بافهم و منحرف من. دوهفته دیگه عروسی داییه و طبق معمول من باید برم خرید و از طرفی این مدرسه خو من نمیرسم و اینم باید بگم ما خونمون تعمیرات داریم یعنی اصلا وقت نمیکنم هم درس بخونم هم برم خرید هم ب ننم کمک کنم اوکی؟ خو حالا من فک کنم فقط بتونم هفنه ای ی بار یا دوبار پارت بزارم و اینم بگن جواب کامنت ندادم ناراحت نشید عشقای من باشع؟ اخع من نمیتونم زیاد گوشی ور دارم وقتیم ور میدارم پارت مینویسم یا سر درسم. ی چوچول بصبرید راستی فک میکنید اینجا ته چ میکنه منحرفانه یا نچ_؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود عزیزم لطفا ادامه بده😍❤️❤️
من نمیدونم شما نویسنده ها چ مشکلی با جیمین بدبخت دارین ؟ همه جا عشقش یه طرفه هست🥲
از من منحرف چه انتظاری داری فرزند دلبندم😈ول خو دلم میخ کشش اگ میتونی نمیخ اذیت بشی یعنی دختره نخواد اعتماد کنه
مثل همیشه عااااالییییی😆💜
پارت بعدو بزار لطفا😄
اخجون اومدد این داستانو خیلی دوست دارم
به نظرم یهو جیمین میاد گند میزنه به حالشون😂
مص همیشح عآلی و خوندنی بود عصلم😻💛🌻
منم ی تک پارتی نوشدم دوص داشتی صر بزن عآج🐼🖤
عر عالی بود
عععااااااالللییی بودددددد عااااجججییییییی خیییللیی ذوق کردم بعدی رو کذاشتی و اینکه ننههه ات و جیممین باشن باهم بعد ات بره سراغ تهیونگ اولل ججیمممیییینننننن موچیم اول به عشقش برسه بعد تهیونک بیاد وسط و هشق موچیمو ازش بگیره خو؟ ــ میسیییی
سیلام عالی بود جواب سوالت:فکر نکنم دیگه نه اونقدر چیز باشه حالا بنظرم اول راهن بای
بابا بزار ی کیس برن دیه گنا دارن