
سلام...ناظر عزیز لطفا بزارش رو صفحه اصلی،ممنون
انچه خواندید{در هنگامی که بچه ها اسیر بودن با صدای شل*یک فضا بهم ریخت و غوغایی به پاشد ،سارا و ویلیام از این فرصت سعی در استفاده کردن داشتن و تصمیم به فرار داشتند اما در اون هنگام فردی ناشناس و با صورت پوشیده با چ.ا.ق.و. مانع راه اونها شد ...} سارا و ویلیام هردو در اغوش ترس به فرد روبهروشون خیره موندن ... ایا این بدشانسی دوباره بود؟ ویلیام نگاه زیرچشمی به سارا کرد ...زیر لب گفت:این از کجا پیداش شد .. سارا چیزی نگفت...فرد ناشناس چ.ا.ق.و رو به سمت اونها گرفت با صدای اروم لبزد:اگه میخواید صدمه ای نبید باید باهام بیاید . چشمان سارا به سمت ویلیام حرکت کرد ... باید سرپیچی میکردن؟ اون فرد بی درنگ ادامه داد:لازم نیست برای فرار نقشه بکشید،سرپیچی کردن عاقبت خوبی رو درپیش نداره! ..اون دو چاره ای جز قبول کردن نداشتن ..شاید یک فرشته ی نجات در قالب شیطان بود! ...فرد خواست راهش رو درپیش بگیره اما با صدای سارا سرجایش توقف کرد+چطوری بهت اعتماد کنیم؟از کجا معلوم توهم جز اون افراد نباشی! ... فرد چیزی نگفت... ویلیام با شتاب به پشت سرش نگاهی انداخت و دوباره لبزد:زودباش دیگه حرفتو بزن!! ... فرد نگاهی به چشمان منتظر اون دوتا کرد .. لبزد:اینچا جای پرسش و پاسخ نیست،سریع ترهمراهم بیاید ... و بعد با عجله به راهش ادامه و بچه ها به دنبال اون...
*** (Jk) صدای گوشخراش شلیک توی سالن اکو میشد و میپیچید...عذاب وجدان هایی که توی فکرم دست بردارم نبودن یک طرف و نگرانی برای بچه ها طرف دیگه،دست به دست داده بودن نابودم کنن،اون افراد هنوز به دنبالم میگشتن،مجبور شدم سالن همایش رو ترک کنم ... خیلی بچه های کلاس فرار کرده بودن و از موزه بیرون رفته بودن...به بخش راهروی بزرگی موزه رسیدم،به اطراف نگاهی کردم،اثری از دری نبود،پس چجوری از اینجا باید خارج شد؟؟؟...♧کوک؟ ... با صدای اشنای زنی به پشت سرم سرخودندم ... اما کسی نبود!حتما خیالاتی شدم!... خواستم به راهم ادامه بدم که دستی روی شونه ام قرار گرفت ... ♧جانگ کوکا؟؟! ... سرم رو سریع به سمت راستم چرخوندم...بادیدنش انگار قلبم نمیزد!...واقعی بود؟اب دهانم رو به سختی قورت داد...._م..مامان؟!...مادرم خنده ای کرد و منو در اغوش گرفت،به همون حالت بهت زده تو بغلش رفتم..._مامان خودتی؟! ...از اغوشش بیرون امدم، دستاش رو اطرف صورتم قاب کرد،لبخند دلنشینی زد،همون لبخند همیشگی ..._اوما...🥺 ♧هیچ تغییری نکردی☺...
هنوزم همون بانی کوچولوی ۱۰سال پیش هستی...اشکهام گونه هام رو خیس کردن..بغضم ترکید..._اومااا...کجابودیی😢... پدر نیست...یک هفته نیست...دارم از تنهایی میمیرم😢💔(خدانکنهه😢)...اوماااا تومیدونی بابا کجاست؟ بگو دیگهه! تو میتونی ببینیش!😭... مادرم با انگشت های لطیفش اشکهام رو پاک میکرد...دوباره به اغوشش خودم رو سپردم...درحالیکه اشک میریختم لبزدم:اوماااا این دنیا خیلی بیرحمه! تنهام نذاار...حداقل منو باخودت ببر اوما...خواهش میکنم...دارم از زندگیم دیوونه میشممم...دستش رو سرم نوارش وار کشید...اروم لبزد:باید برای رسیدن به ارامش تلاش کنی... جونگ کوکا تو پسر قوی ای هستی...بهت اطمینان دارم...من همیشه مراقبتم عزیزم🥰.... *** (زمان پریشی...) +جانگ کوک؟...جانگ کوک؟ حالت خوبه؟...ویلیام_بیشتر رو صورتش بپاچم؟... +اره... ویلیام اب رو روی صورت کوک پاشید...اما هنوز گویا که بیهوش بود...اون دختر ناشناس که همراه سارا و ویلیام بود،دست به سینه به ستون موزه تکیه کرده بود،بطری اب رو از ویلیام گرفت ولبزد:۳۰۰سال هم روش اب بپاچین بیدار نمیشه ...و کل بطری اب رو روی صورت کوک خالی کرد که کوک شتاب زده چشماش رو باز کرد از ترس روی زمین نشست...
+هی! چیکار مکنییییی! فکر نمیکردی اگه سکته میکرد چیکار باید میکردیم؟؟...دختر ناشناس شانه ای تکان داد:من فقط کار رو اسون تر کردم!🤷🏻♀️...ویلیام_هی رفیق! اوکیی؟...کوک نگاهی به ویلیام کرد:شماها ... حالتون خوبه؟؟؟.. سارا برای رضایت سری تکون داد+اره..تونستیم از دستشون خلاص بشیم...ولی به طور کامل نه!!....کوک نفس راحتی کشید...به اون دختر ناشناس نگاهی انداخت:اون کیه؟...ویلیام لبزد:موقع تیراندازی ایشون به کمکمون اومد!،سر راه تورو بیهوش دیدیم...فقط خرشانس بودی که کسی پیدات نکرد.....سارا گفت :باید هر چه زودتر از اینجا بریم و بیرون و با پلیس تماس بگیریم،..اونا دنبالت میگردن جانگ کوک...کوک_خودم میدونم!...ویلیام_چیزی شده؟؟ کوک نگذاشت ویلیام ادامه حرفش رو بزنه :الان وقت این حرفا نیست!!باید همین الان از اینجا بریم بیرون...و بلند شد و جمع رو ترک کرد...دختر ناشناس:چش شد یهو؟؟..اعصاب مصابش صفر بود!....+باید درکش کنیم،اون شرایطش از ما بد تره...ویلیام سری تکون داد و همگی از جاشون بلند شدن...اما ناگهان سارا چهره اش توهم مچاله شد و بازوش رو گرفت...ویلیام ایستاد و سری به سمتش چرخوند:چیشد؟...چرا نمیای؟...سارا لبخند ضایه ای زد...+شماها برید...من یه کار دارم که باید انجام بدم ...و بدون شنیدن واکنش بقیه به سمت یکی از ستون های سالن رفت...
*** (Sarah) اه...ل.ع.ن.ت.ی...بازوم...نگاهی به بازوم کردم که داشت🩸زیادی ازش میرفت....تیکه ای از پارچه ی لباس استین بلندم که روی لباس استین کوتاهم پوشیده بودم پاره کردم....به بتادین نیار داشتم...اطرفم ار نظر گذروندم...لبخند روی لبم اومد....خوش بختانه وسایل کمک های اولیه توی جعبه ای قرار داشت ته نصب دیوار شده بود...به سمتشون رفتم...کلیدش روی جعبه بود....کلید رو برداشتم و در جعبه رو باز کردم و کیف کوچکش رو از توش دراوردم که دستی مانعم شد...جانگ کوک بود....+کوک؟...._چه اتفاقی افتاده؟؟!...خنده ی ضایه ای کردم که نشون میداد داشتم نقش بازی میکرد ،درحالی که ازدرد داشتم میمردم لبزدم:این؟ اهااااا هیچی یه خراش کوچیکه😅....کوک نگاهی به دستم کرد که پنهانش کردم،اما دستم رو محکم گرفت و موفق به پنهانش نشدم....
_تو به این میگی خراش کوچیک؟؟؟ خیلی داری کلیشه ای حرف میزنی!!....دستم رو از دستش کشیدم...: گفتم که! چیزی نیست....برو پیش بقیه!...دوباره دستم رو گرفت:🩸زیادی ازت رفته...لجباز نباش...هر لحظه ممکنه بیهوش بشی...جعبه ی کمک های اولیه رو باز کرد و بتادین رو در اورد و روی دستم ریخت...خیلی اعصبانی بود...اروم گفتم:چیزی شده که ما ازش بیخبریم...نگاه ریزی بهم کرد و بعد به کارش ادامه داد:نه.... ادامه دادم:مشکل منو فهمیدی..توهم باید بگی،شاید راه حلی براش داشته باشیم هووم؟...بعد از چند ثانیه سکوت لبزد:هر چیزی که باشه به خودم مربوطه...در ضمن!!....نگاهش رو به من داد،ادامه داد:راضی نیستم جونت رو بخاطر من به خطر بندازی چون چیزی جز نابود شدنت نصیبت نمیشه!!.
و بعد بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت....اون به کلی تغییر کرده بود اما برای چی؟...از جام بلند شدم،درحالی که داشت دور میشد گفتم:فکر نکن بخطر دوستیمون اینکارو کردم! اگه هرکس دیگه ای حتی غریبه بود،من وضعیتم همین بود!.....ایستاده بود و داشت به حرفام گوش میکرد،ادامه دادم:همه ادما به هم نیاز دارن،حتی اگه خودشون نخوان! این طبیعیه...ذات طبیعیه انسانه...._شماها بخاطر من تو دردسر افتادین...پس بهتره از هم دور باشیم....و راهش رو ادامه داد و رفت....قرار بود دوستیمون به پایان برسه؟؟...
*** (Penny or Clarisa) ☆پس ملانی کجا غیبش زده؟؟..._همه جا رو گشتیم! اب شده زیر زمین!!... درحالی که داشتم کلافه قدم میزدم لبزد:اگه اون کوک رو پیدا نکنیم ،همه تون نابود میشدید میفهمید؟؟بخش های مرکزی رو توسط دوربین های مدار بسته چک کنید...یکی از افراد لبزد:اونجا هم چک شده خانم مانوبان!.... فکری کردم...:احتمالا باید توی بخش همایش باشن...چون این بخش اخرین بخشه که کنترل نشده....لبخندی روی لب بقیه امد و بدون صبر به بخش مرکزی حرکت کردن و منم همراهشون رفتم....
برید بعدی بقیش تو نتیجه اس...💕
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بید عصیصمممم🥺💜
♡♤♡
سلام هانی 👋🏻
عالی بود 💓
لایک هم کردم 💗
میشه به تست السا توی کشور های مختلف پارت 1 سر بزنی و لایکش کنی 🥺
و اگر بهش سر زدی و لایکش کردی توی کامنت ها بگو تا من هم یکی از تستات رو لایک کنم و کامنت بزارم 💝
مرسی سوییتی 💘
و راستی کیوتم فالوم کنی فالوت میکنم 💕
بای هانی 💖