10 اسلاید صحیح/غلط توسط: matin انتشار: 4 سال پیش 40 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام اگه خسته شدید از داستان هایه میراکلس و بی تی اس و...حتما توصیه میکنم که این داستانو بخونید
از زبان راوی:
دروازه ندر.. ....
میشه گفت صد سال قبل بود....در این جهان چهار نژادانسان و الف و نیمه انسان و در اخر اهریمن ها وجود داشتن هر چهار امپراطوری در صلح به سر میبردن و مردم زندگی ارومی داشتن.....شهر هایه بزرگو قصر هایه عظیم...اسمون ابی که روی هر چهار قلمرو سایه انداخته بود ماجراجو ها.... و هیولاهایی که از اعماق معادن بیرون می اومدن......تا یه روز مشخص.....تاریخ این کشور بر اساس چرخش سیاره همسایشون به اسم سانداینا حساب میشه و اون اتفاق تویه سال287ساندایی افتاد....
از اعماق قلمرو شیطان یعنی ندر یه دروازه باز شد درست تو قلب امپراطوری اهریمن ها...جادوگر ها شوالیه ها....مردم همه اماده شروع یه دوره جنگ 100 ساله بودن...از داخل قلمرو اهریمن ها شیاطینی ظاهر شدن در ارز یک هفته مرز هایه سه امپراطوری دیگه هم غرق در اتش و خون شد اهریمن هایی که با شیاطین همکاری نمکردن و تویه این قتل عام شرکت نمی کردن میمردن و بقیه شون هم مثل سگ هایه تازی باید موجودات دیگه رو میدریدن و همه این ها باعث شروع بزرگ ترین جنگ تاریخ ماردونیا شد.....مرز هایه سه قلمرو هر روز یک قدم عقب میرفت از هردو جبهه نیرو هایی بودن که دوست داشتن به جبهه حریف بپیوندن....جنگی که 100سال طول کشید....فقر...بیمار و جنگ هایه داخلی دسته هایه بزرگ راهزنان و فساد چیزایی بود که در داخل سه قلمرو موج میزد تنفر نژادی باعث ضعیف شدن ارتش متحد سه قلمرو شده بود در طول جنگ قهرمان ها و شیاطینی خیلی زیادی ظهور کردن و در اخر هم در بین شعله هایه نبرد ناپدید شدن.......
سال 71ام جنگ بود تو قلمرو انسان ها تو کوچه هایه شهر ناردیک میتونستید یه پسر بچه رو ببینید فکر کنم اون موقع نزدیکایه10 سالگیش بود..یه لباس پاره پاره و کثیف پوشیده بود و دستاش مثل سمباده زبر بود موهایه مشکیش تویه باد می رقصیدن و با دستاش چشمایه عسلی رو پوشونده بود....یه پسر یتیم که تو خونه عموش زندگی میکرد..هر روز باید کار میکردو به بهانه های مختلف کتک هایه ناجوری می خورد امروز هم مثل یه روز دیگه کتک خورده بودو تویه یکی از کوچه هایه خلوت نشسته بود...داشت شهر رو تماشا میکرد..دیروز داشت حرف هایه عموش و همسرش رو می شنید داشتن می فرستادنش به جنگ به امید اینکه بمیره...اما این چیزا ناراحتش نمیکرد چون اون خیلی وقت بود که دیگه ناراحت نشده بود...دردی رو حس نمیکرد شاید فکر میکرد مردن بهتر از اینکه این طوری زندگی کنه..یهو مردم کنار رفتنو راه رو باز کردن سرشو اورد بالا و نگاه کرد....یکی از صحنه هایی بود که هیچ وقت یادش نمیرفت یکی از فرماندهان ..اون موقع فقط به یه چیز فکر کرد:خوشبخت.... جوری که راه میرفت..جوری که نگاه میکرد و حسی که داشت..همشون باوقار بودن پسر بچه هم همینو دوست داشت پس شاید میدون جنگ جایه مناسبی براش بود
از زبان پسر بچه:خیلی قشنگ بود یهو یکی گفت:هی بچه سرمو بلند کردم یه کردم..یه مرد بود از لباسش معلوم بود که اونم یع فرماندس گفت:هی رنگت سفیده شده بیا بگیر و از تو جیبش یه تیکه نون بهم داد نون رو گرفتمو خورد خواستم تشکر کنم که دیدم اون مرده نیست هوا نزدیکه یه شب بود بهتره برگردم خونه
(از زبان راوی:
نزدیک خونه بود که یه مرد غریبه رو دید مثل اینکه داشت با عموش حرف میزد به محض اینکه رسید جلویه در خونه اون غریبه بدون هیچ حرفی دستشو گرفتو بردش....چند ساعت بعد بچه تویه یه گاری بود و همراه سرباز هایه هیکلی داشت حرکت میکرد سمت پادگان اموزشی....نزدیکایه صبح بود همراه بقیه از گاری پرید پایین نگهبان ها داشتن سرباز هارو صف میکردن هر از چند گاهی هم یه نگهبان با تعجب نگاهش میکردو میرفت...همون موقع یه دست گرمو رو شونش حس کرد برگشت و همون مردی رو دید که بهش نون داره بود ولی الان قیاف خندون نبود در واقع یه جورایی انگار عصبانی بود (از زبان پسر بچه:
دستمو کشید و بردم سمت یه ساختمون بزرگ از پله ها بالا رفتو وارد یه اتاق شد به درو دیوارش شمشیر و سپر وصل بود و یه میز و یه صندلی هم تو اتاق بود رفت پشت میزش نشست و بهم اشاره کرد که رویه صندلی بشینم :جنگ جایه بچه ها نیست فقط جواب سوالمو بده از خونه فرار کردی یا مجبورت کردن؟جوابی ندادم :دوباره میپرسم فرار کردی یا به زور اوردنت جواب دادم:دیروز یه مردی دستمو گرفتو سوار یکی از گاری هایه پادگان کردم همین...:که این طور خیلی خب میخوای برگردی خونه سرمو تکون دادم و گفتم:نه :خب میخوای خودم اموزشت بدم؟...(از زبان راوی:
پسر بچه سرشو بلند کردو و با تعجب به فرمانده نگاه کرد فرمانده دستشو اورد جلو و گفت:الکس ارمیت هستمو از این به بعد خودم شخصا اموزشت میدم..خب اسمت چیه؟ بچه سرشو بلند کردو گفت:مارک......
ببخشید این پارت خیلی هیجان نداشت بیشتر میخواستم با فضایه داستان اشناتون کنم که یه مکانه مملو از نا امیدی و خشم..... نظر یادتون نره(راستی داستان میراکلسمو دارم مینویسم بقیشو)
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
عالی بوددددد😍😍
ترو جان هرکی دوست داری پارت بعد رو بزار جان مامانت بابات بزار خواهش دارم دق میکنم
چرا پارت بعد کفشدوزک سرخ را نمیزاری?
قشنگ بود
ما هیچ وقت از داستانای بی تی اس و میراکلس خسته نمیشیم پس دفعه ی اخرت باشه به اونا بی احترامی میکنی اگه خسته شدی چرا خودت داستان میراکلس مینویسی 😡😒
فیلفوس مگه این میراکلسه؟؟؟
درست صحبت کن نه این میراکلس نیست ولی خود متین یه داستان درمورد میراکلس مینویسه من گفتم اگه خودش از میراکلس خسته شده چرا خودش یه داستان در مورد اون داره
خب اون گفت اگه شماها دیگه اینجور داستانا دوست ندارید اینو بخونید بی احترامیش کجا بود با ادب باش😐😂
قشنگه
جالب بود