10 اسلاید صحیح/غلط توسط: matin انتشار: 4 سال پیش 517 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام اینم قسمت جدید
سلام اگه قسمت هایه قبلو نخنوندید حتما برید بخونید چون به هم مرطبتن و راستی باید اسم داستان رو توی تستچی سرچ کنید اگه قسمت هایه قبلو نخوندید همین الان تستو ببندید و برید قسمت هایه قبلو بخونید...خب حتما تا الان براتون سوال بود که سر مرینت چی اومده تویه این قسمتم میخوای داستان مرینت رو بگیم....(از زبان مرینت: فو گوشوارم رو از تویه گوشم کشید بیرون و حلقه کت نوار رو هم از قبلش گرفته بود کت وایتار و کرونایت پریدن جلوش کرونایت در حالی که داشت گریه میکرد گفت:انتقام دوستام رو ازت میگیرم فو بایه حرکت دست پرتابشون کرد...اسمون به رنگ سرخ در اومده بود و هرچند دقیقه یه صاعقه غرش میکرد خیلی دلم میخواست برم و ببینم ادرین کجاست اما حتی به زور میتونستم چشمام رو باز نگه دارم تویه لحظه هایه اخر دیدم که نینو و بقیه هم پریدن جلویه فو و سعی کردن جلوش رو بگیرن یهو صدایه تیکی رو شنیدم که گفت:مرینت حالت خوبه؟ (وایسا اگه فو داره از میراکلس من و ادرین استفاده میکنه پس چرا تیکی داره هنوز اینجاست؟)تیکی جلویه صورتم معلق موند و گفت:گوش کن مرینت مهم نیست کجا باشی من همیشه پیشتم فو احتمالا میخواد کوامی ای رو که میلیون ها سال پیش مهر شده بود رو بیدار کنه اسم اون کوامی،،کوامیه طم___ صدایه فو تویه فضا پخش شد:شماها خیلی مزاحمید میفرستمتون به جایی که دیگه نتونید مزاحم کارم شید...و دیگه چیزی نفهمیدم
وقتی بیدار شدم تویه یه اتاق مجلل و شیک بودم و چندتا خدمتکار هم بالایه وایساده بودن لباس هام هم کمی عجیب بود تقریبا مثل لباس هایی که دخترا تویه فیلم هایی که درباره دوران باستان بود میپوشیدن بود صدایه خدمتکار ها منو به خودم اورد:به هوش اومدی دختر جوان؟ فقط نگاهشون کردم ولی جوابی نداشتم که بهشن بدم یهو در باز شدو یه مرد مییان سال با موهایه جو گندمی و یه خانم که به نظر میومد همون قدر سن داشته باشه از در اومدن تو خدمتکار ها سریع تعظیم کردن اون مرد گفت:مرخصید خدمتکار ها سریع ار اتاق رفتن بیرون مرده یه صندلی برداشت جلوم نشست همسرش هم کنارش رویه صندلی دیگه ای که اونجا بود نشست مرده گفت:من لرد تاتسومی هستم یکی از فرماندهان ارتش انسان ها و حاکم این ایالت تو دیروز تویه حیاط قصر در حالی که بدنت پر از زخم بود پیدا شدی الانم4روزه که خوابی(جدا چهار روز؟ البته تعجبی نداره چون مدت زمانه خیلی زیادی از تیکی استفاده کردم اون مرده ادامه داد:لباس هایه عجیبی هم تنت بود توضیحی داری بدی؟(خود اون مرده یه لباس سفید پوشیده بود با یه شنل قرمز و همسرش هم یه لباس دامن دار سبز)حالا چکار کنم اگه بخوام واقعیتو بهش بگم فکر میکنه من دیوونه ای چیزی ام..چاره ای نیست باید دروغ بگم جواب دادم:نه چیزی یادم نمیاد لرد تاتسومی پرسید:یعنی حتی اون همراهت رو هم یادت نمیاد و با دستش به تختی که اون ور اتاق بود اشاره کرد از تعجب داشتم شاخ در می اوردم کلویی اونجا خوابیده بود ولی سریع خودمو جمع کردم الان نباید دستو پام رو گم میکردم چی باید جواب میدادم؟جواب دادم:نه اون رو هم یادم نمیاد
لرد تاتسومی یه مدت باهام چشم تو چشم شد.هوا خیلی سنگین شد بعد از چند دقیقه لرد بلند شدو گفت:هرکی که هستید از فردا تو و همراهت به پادگان میرید تا اموزش ببینید که چطور بجنگید و بلند شد رفت شب شده بود خدمتکار ها یه سینی اوردن که توش غذا بود و بعدشم رفتن داشتم غذا میخوردم که یهو کلویی سیخ شدو رویه تخت نشست میدونستم الانه که با داد زدناش کل قصر رو بیدار کنه سریع دستمو گذاشتم روی لبمو گفتم:هیییسسسس...کل داستان رو براش گفتم کلویی گفت:مسخره است واقعا مسخره است(اخه ار بین همه ادم من باید با کلویی میفتادم؟چرا اخه من انقدر بد شانسم؟)گفتم:به هر حال چاره ای نیست..راستشو بخوای نمی دونم باید چکار کنم کلویی یه پوزخند زدوو گفت:خب معلومه دختره نانوا اگه چهار تا فیلم میدیدی میدونستی که الان باید بفهمیم که کجاییم؟گفتم:خب راستش اون مرده گفت که یکی از فرماندهان ارتش انسان هاست و اسمش هم لرد تاتسومیه و اینم گفت که حاکم این ایالته کلویی گفت:هوم خیلی مسخره است حالا چکار کنیم؟ جواب دادم:نمی دونم بهتره بخوابیم و ببینیم فردا چی میشه....
خب خیلی عجیب بود کلویی خیلی سریع خوابید ولی من خوابم نمی برد خیلی تو فکر بودم ادرین کجاست؟لوکا و الیا و نینو و بقیه کجا بودن؟تویه همین فکرا بودم که خوابم برد صبح یکی از خدمتکار ها بیدارم کردو گفت همراهش برم سریع همراه با کلویی اماده شدیم دم در لرد تاتسومی وایساده بود و ازمون خواست که همراهش بریم یکم که رفتیم رسیدیم به یه در لرد تاتسومی درو باز کرد...یه حیاط بزرگ بود که کناره هاش چندتا قفس بودو تویه هرکدوم از قفس ها چند تا کمانو شمشیرو نیزه و..بود و یه خانوم هم با موهایه مشکی وسط حیاط وایساده بود لرد تاتسومی هلمون داد تویه حیاط و گفت سعی کنید زنده بمونید...زنه اومد جلو و گفت:شما دوتا همون هایی هستید که تویه حیاط قصر پیداتون کردن؟تا خواستم حرف بزنم اداممه داد:مهم نیست اول بزارید درباره خودم بگم من مگومین ایسا هستم میتونید خانوم ایسا صدام کنید مفهوم بود؟هم زمان گفتیم:بله خانوم ادامه داد:از الان تحت نظر من تعلیم میبینید من تویه کار با هر سلاحی ماهرتون میکنم ولی هچ گونه تنبلی ای رو نمی بخشم مفهوم شد؟دوباره هم زمان گفتیم بله.........
3سال گذشته و منو کلو همه چی رو درباره این دنیا فهمیدیم(همون چیز هایی که ادرین فهمید)پیوند جادویی من اتشه و کلویی هم میتونه از جادویه زمین استفاده کنه من تویه کار کردن با شمشیر و کمان و زنجبر خیلی ماهر شدم کلویی هم از نیزه استفاده میکنه تا الان چندتا ماموریت رفتم و همون موقع بود که به منطقه سالسکرا اعزام شدمو با ان مرد سیاه پوش مواجه شدم.....تقریبا کشته بودم اما یه ثانیه مونده به انفجار کلویی اومد و منو بغل کرد بعدشم از ساختمون برد بیرون راستی یادم رفت بگم کلویی دختر خیلی مهربونیه شاید فقط نیاز داشت بهش اعماد کنیم...و حالا هم که اینجام کلویی داره با اون دوتا یه دیگه میجنگه قاتل سیاه پوش هم درحالی که از زخم سینش داره خون میاد جلوم افتاده رویه زمین زخم بزرگی بهش زدمو از جناق سینش تا کمش به صورت اریب رفته یهو اون پسره مو سفیده داد زد:ادرییییییییییییین....یه چیزی تویه شکمم لرزید تا الان نتونسته بودم صورتش رو ببینم دویدم جلو و ماسک و نقابش رو برداشتم........................................
یه قطره اشک از گوشه چشمم جاری شد کلاه خود رو از سرم دراوردم(چکار کردم؟)گفتم:این یه شوخیه مگه نه؟امکان نداره...نه غیر ممکنه همش یه شوخیه مگه نه؟اشک هام مدام از گوشه چشمم میریخت پایین یهو یه صدایه ضعیف گفت:مای لیدی؟ادرین بود دستمو گذاشتم روی صورتش و گفتم:حالت خوب میشه مگه نه؟ادرین جواب داد:خوشحالم که دیدمت و یه مقدار خون بالا اورد صداش کردم ولی جواب نداد دوباره تکونش دادم اشکام داشت از گوشه چشمم میریخت پایین...(از زبان ادرین)تویه فضایه سفید بی انتها شناورم پس مرگ این شکلیه؟یه دروازه جلوم باز شد و بانیکس ازش اومد بیرون بدون هیچ مقدمه ای گفت:میدونی که زیاد راهنمایی تون نمی کنم تا خط زمان دچار اخطلال نشه ولی...ادرین گوش کن تویه کوهستان هایه سالسکرا یه غار هست که کوامی ها اونجا زندانی هستن همه رو بردار و برو اونجا بعد از اینکه تونستی کوامی هارو ازاد کنی میتونید برگردید به پاریس فقط عجله کن خطری که الان تویه پاریس حظر داره نه تنها میتونه پاریس رو تهدید کنه که هیچ میتونه همه جهان رو نابود کنه موفق باشی دریچه بسته شد(از زبان مرینت:هدیه مخصوصی رو که لرد تاتسومی بهم داده بود رو از تویه زرهم در اوردم یه دونه معجون شفا بخش قوی دروشو باز کردمو یکمشو ریختم توه دهنت ادرین ولی از گوشه لبش ریخت پایین یه قلپ از معجون رو خوردم و دهنمو اوردم جلو و یه قلپ معجون رو دهن به دهن به ادرین دارم.....زخم بسته شد اما هنوز نفس نمی کشید دستمو گذاشتم رویه سینشو گفتم:اکس الپترو(ورد درمان کننده)فایده نداشت هنوز حتی قلبشم تپش نداشت اشکام نمی زاشتن خوب ببین(اخه چرا من انقدر بد بختم کسی رو که انقدر دوسش داشتم با دست خودم کشتم)فایده نداشت دستمو گذاشتم رویه صورتم و تا میتونستم گریه کردم چرا؟ چرا؟چرا به جایه اون من نمردم؟:گریه نکن مای لیدی..وقتی میخندی قشگ تری دستمو از رویه صورتم بداشتم دوزانو نشسته بودو دستشو گذاشت رویه صورتم پریدم بغلش کردمو زدمش زمین گفتم:دیگه ان کارو نکن یهو یه صدا گفت:اگه میخوای دوستت نمیره بهتره که ادرینو بدی به من سریع بلند شدم ادرین پرسید اون کیه؟جواب دادم:کلوییه اون دوتا رو میشناسی؟
از زبان ادرین داد زدم:زک صبر کن زک با تعجب شمشیرش رو اورد پایین و گفت:ادرین؟ ادامه دادم:اون دختره کویین بیه این دختری هم که کنارم وایساده لیدی باگه همون موقع کلویی خودشو ازاد کردو اومد کنار مرینت وایساد رافتالای گفت:من گیج شد اونا دوستن یا دشمن جواب دادم الان وقتش نیست باید بریم زک گفت:زده به سرت پس ماموریت چی؟ گفتم:تو راه توضیح میدم و شروع کردم دویدن سمت جایی که مرینت(اسب)رو بسته بودم بقیه هم به ناچار دنبالم اومدن.....وقتی بالاخره رسیدیم اونجا مرینت(اسب)تا منو دید اومد جلو منو سرشو نوازش کردم زک شنمو گرفتو برگردوندم و گفت:دیوونه شدی؟چه خبره؟همه چیز رو براشون تعریف کردم مرینت سرشو خاروند و گفت:اگه بانیکس این رو گفته پس حتما یه چیزی میدونسته ولی مشکل اصلی اینه که تا کوهستان سالسکرا یه جنگل بزرگه و ما هم فقط دوتا اسب داریم بر فرض اینکه هر اسب بتونه 2نفر رو ببره باز هم برایه یه نفر جا نیس..زک حرف مرینت رو قطع کرد و گفت:نه اسب ما نمی تونه 2نفر رو ببره تا همین الانش هم خیلی خستس راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم زک هستم بعد از اینکه زک و رافتالیا هم خودشون رو معرفی کردن کلویی پرسید:چرا شماها مثل خون اشام ها شدید؟دندوناتون و ناخوناتون چرا این طوریه؟مرینت روبه من کرد و گفت:راست میگه منم میخواستم همینو بپرسم چرا موهات سیاهه و چشمات قرمزه گفتم:ها نمی دونستید؟ماها تویه بدن اهریمن ها تناسخ پیدا کردیم برایه همین ناخون ها و دندونامون این طوریه کلویی گفت:ولی رنگ موهات چی؟ گفتم:خب اوناهم بخاطر همی....زک حرفمو قطع کردو گفت:اون به خاطر قدرت هایی که موقع مبارزه کردن باهم استفاده کردیم(حلول مروارید شیطان و تناسخ خدایان ونوس)در واقع اونا یه نوع نفرین هستن فو گفت که راه خنثی کردنش رو بلده ولی در حال حاضر دشمنمونه مرینت گفت:بگذریم الان باید تمرکزمون رویه این باشه که چطوری خودمون روبه کوامی ها برسونیم و برگردیم پاریس زک جواب داد:هی تو و اون دختره کلویی میتونید سوار اسب شید؟ مرینت گفت:اره چطور؟
ده دقیقه بعد تویه راه بودیم کلویی سوار اسب زک بود مرینت ورافتالیا سوار مرینت بودن...راستی یادم باشه از این به بعد به مرینت نگم مرینت مگرنه ممکنه مرینت عصبانی شه خب فکر کنم بهتره بهش بگم الیسا اره خوبه منو زکم داریم از رویه شاخه هایه درختا حرکت میکنیم تا کوهستان سالسکرا حالا که با این سرعت میریم فقط دوروز راهه البته به شزطی که استراحت نکنیم یه خرگوش رو دیدم که داشت سمت چپم میدوید یه چاقو به سمتش پرتاب کردمو خیلی سریع پردم پایینو برش داشتم بعدشم دوباره پریدم بالا و همراه زک به حرکتم رویه شاخه ها ادامه دادم زک گفت:برایه چی کشتیش؟جواب دادم:اذوقه کم داریمو دوروز هم تو یه راهیم.......(7ساعت بعد)تویه یه منطقه عاری از درخت جنگل وایسادیم به کمک جادویه اتش مرینت خرگوش رو کباب کردیم و خوردیم ولی ته دله هیچ کدممون رو نگرفت اما بهتر از هیچی بود افسار اسب هارو باز کردیم تا یکم بچرن شنلم رو در اوردمو گلوله کردمش و گذاشتمش زیر سرم روبه زک کردمو گفتم:سه ساعت دیگه راه میفتیم زک گفت:نه اسب ها خیلی خستن حداقل5ساعت دیگه جواب دادم:باشه و چشمام رو بستمو خوابیدم...
مرینت بیدارم کرد و گفت:زود باش میخوایم راه بیفتیم سریع بلند شدمو اماده شدم خیلی گشنم بود ولی هیچی نبود که بخورم دوباره مثل دیشب راه افتادیم این دفعه شاخه ها نازک تر بودنو باید بیتر مراقب میبودم همینطور که داشتم روه شاخه ها میپریدم یهو بویه گوشت کباب شده خورد به بینی روبه زک کردمو گفتم:هی توهم بو رو میفهمی؟ زک سر تکون دادو گفت:اره بویه گوشته داد زدم مرینت وایسید از رویه شاخه ها پریدم پایین و زک هم کنار فرود اومد پرسیدم:بچه ها شماهم بویه غذا رو میفهمید مرینت هوا رو بو کشید و گفت:اره از اون ور میاد همه همراه هم راه اتادیمو بوته هارو کنار زدیم وثتی اخریت بوته رو کنار زدم چشمام گشاد شد 15تا گابلین داشتن یه دونه گاو رو رویه اتش کباب میکردن تا مارو دیدن سریع جیغ زدنو حمله کردن خیلی سریع خدمتشون رسیدمو خواستم برم سر گوشت گاو که مرینت یه مشت اروم زد به شکمم و گفت:تک خور! همه زدیم زیر خنده بعد از اینکه خودمون رو سیر کردیم دوباره راه افتادیم 12ساعت کامل تویه راه بودیم تا بالاخره رسیدیم
یه کوه که قلش رسیده بود به ابرا جلویه رمون قد علم کرده بودو تویه شکمش هم یه غار بزرگ خود نمایی میکرد تا 1کیلومتری کوه هیچ درختی نبودو صدایه غرش بادی تویه اون برهوت میپیچید مو به تن ادم سیخ میکرد گفتنم:فکر کنم منظور بانیکس همین جا هست
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
سلام دوستان لطفا داستان منم بخونید
میراکس : شب بارانی ۱
سلام
فکر نکنم من و بشناسی مهم هم نیست فقط میخواستم بهت بگم می تونم برای یه داستان که میخوام بنویسم از دنیای داستانت استفاده کنم و باید اضافه کنم داستانم اصلا به داستان تو مربوط نمیشه خوشحال میشم جوابم رو بدی فقط دوست دارم نظر واقعیت رو بگی و لطفا سریع تر بهم جواب بده
ممنون 💋💋
موفق باشی ❤❤
از نظر من میتونی اسرار آمیزش کنی مثلا تله هایی رو در کوه بزاری و بخشی از داستان رو به عبور از تله ها ربط بدی بعد آنها رو برای درست کردن اتفاقات به ماجرا جویی بکشونی وسط های کار لوکا رو اضافه کنی تا دختر ها و پسر ها برابر شن یکم قضیه رو خطر ناک کنی مثلا مقابلشون رو با شرور های انیمه ی دیجیتون بزاری بعد ناتالی و گابریل رو بهشون اضافه کنی و دعوای پدر پسری بزاری در این بین کوامی این ۸ نفر رو بیاری البته پرماجرا بعد اونها رو وارد مکانی کنی که برای برگردوندن دوستانشون باید کار های خطر ناکی رو انجام بدن مثلا نبردشون با شرور های انیمه قصر متحرک هاول بعد هم دوستانشان رو برگردانی ولی پرماجرا بعد اونهارو در مکانی قرار بدی که باید بهم دیگر اعتماد کامل کنن و دو به دو پشت هم قرار بگیرن( میتونی بیل سایفر رو از انیمه آبشار جاذبه بیاری ) تا بیل و فو رو شکست بدن و به دنیای خودشون برگردند ولی مجبور باشند در کنار هم در مقابل اهریمن ها بجنگند دراین جنگ میتونی یکم شیطونی کنی ( منظورم اینکه ع،ا،ش،ق،ا،ن،ه کنی و البته یکم گریه دار ش کنی) بعد اون ها باعث صلح بین ۳ قبیله شوند بعد مایورا و هاک ماث
میگم شماها دوست دارین ادامه داستان چطور باشه؟دقیق بگید(البته اخرش با ریتم خودم داستان رو جلو میبرم ولی از نظراتتون استفاده میکنم اگه به خط داستان بخوره
میشه پارت بعد بزاری عمو!
داداش من هستم ولی خب چطوری ؟
اینجا که چت خصوصی نداره
بچه ها این هفته3تا ازمون دارم واسه همین نمیتونم داستان رو ادامشو تا4روز دیگه بزارم ولی بعدش شروع میکنم
شاید یکم طول بکشه تا قسمت بعد رو بزارم چون عکساشم معمولا خودم طراحی میکنم
اقا همکار چی شد؟ایده هام جدا ته کشیدن دیگه
اخه قسمت چت ندارن یا وگرنه من هستم .
من اماده همکاری با شما میباشم
🤣🤣
شوخی کردم من هستم فقط چطوری؟
پیدا کردم. روبیکا داری؟
اگه داری نام من اونجا اینه:
Hosna_E
باشه دانلود کردم بهت پیام میدم
عالی عالی رمان منم بخون البته درکت مکنم ک اکانتت حذف شد مال منم حذفشد🥴😂💕
میشه لطفا اسم داستانت رو بگی؟
رو پروفم بزنی میاد اسمشم هسmiracle of love 💋💋💋💋💋
او رایت
اوکی فهمیدم چیشدهههه و کلا عالییییییی بودد
بعدی رو زودددددد بزار من می خواستم بنویسم اما
پنج شنبه ها امتحان میان ترن دارم 🤦🏻♀️سعی می کنم داستان رو زود بنویسم
سه روز بعد رو پشت سرهم3تا ازمون داریم:ریاضی فیزیک شیمی....من الان هنگم