10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 💖ᏗᏝᏗ💖 انتشار: 4 سال پیش 258 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام امیدوارم لذت ببرید🧡
گفتم : ببخشید؟ گفت : هه حتما الان هم می خوای بگی این وقت شب اینجا چی کار می کنم؟ با سر تایید کردم. گفت : اومدم ببینم خوابی یا نه.
یهو یه نفر گفت : حالا که دیدی تشریفتو می بری؟ نگاه کردم. سوزوکی بود! گفتم : سو؟؟ لبخندی زد و گفت : سوکاکی؟ ساعتت رو دیدی؟ گفتم : سو..کا..کی؟ سوکاکی : خوشبختم. بزرگترین برادر خانواده تاکاکی (فامیلیه سوزوکی تاکاکیه) سوزوکی : آره و رو مخ ترینشون البته! سوتاکی (با طعنه) : آدم جلوی همسر آینده اش اینجوری از برادرش تعریف میکنه؟؟؟ اینو که گفت قشنگ لبو شدم . سوزوکی: سوتاکی؟؟؟؟؟؟😡 عصبانی شد و رفت جلو گفت : خوب می دونم هدفت از این کار چیه بکش کنار . سوتاکی : پس خودت بکش کنار. می دونی که بیخیالش نمی شم. سوزوکی : منم نمی شم. سوتاکی : آخی داداش کوچولویِ من می خواد از نامزدش مراقبت کنه. چه رمانتیک.ولی کور خوندی داداش . من : ببخشیدا ولی اینجا چه خبره.
هر دو : هیچی! من خفه شدم. سوزوکی : سوتاکی بهت گفتم دست از سرش بردار. سوتاکی : هه پس بیا بگیرش...
دستمو کشید و برد با خودش😳 من : سوتاکی چیکار می کنی؟؟؟هی وایسا... سوتاکی : ساکت. همونجوری کشیدم تا رسیدیم به یه اتاقی. در اتاقه رو باز کرد و گفت : همینجا بمون😏 من : این کارا چه معنی ای داره؟؟ سوزوکی اومد و گفت : معنی اش اینه. به طرز عجیبی از دست سوتاکی دَرَم آورد و گفت : عجله کن. گفتم : اینجا چه خبره؟؟ گفت : فرض کن اون مارتینه. من : مارتین؟ نمی شد حرفِ... سوزوکی : لونا!! لطفا باهام بیا... دیگه هیچی نگفتم و دویدم دنبالش. بردم توی یه اتاق دیگه و در رو قفل کرد!! سوزوکی از پشت در : اوضاع که آروم شد در رو باز می کنم. متاسفم. من : اِاِاِ چیزه خب باشه اشکال نداره. اون رفت. بعد صدای اون دوتا اومد... داشتن دعوا می کردن. سوزوکی: سو؟ پاتو فراتر از حدت گذاشتی. سوتاکی : از حد چیم؟ سوزوکی: خوب می دونی چیرو میگم. سوتاکی : هه آرررهه گمونم بدونم. بعد از اونجا رفتن ولی فکر کنم با هم بازم دعوا کردن چون ...
صبح با صدای سوزوکی بیدار شدم : لونا. لونا پاشوووووو. بیدار که شدم احساس کردم عزرائیل بالاسرمه! گفتم : چرا این قیافه ای ... گفت : سوتاکی. گفتم : اما اونکه... گفت : برادرمه آره می دونم ولی خب... فقط برادرم نیست. من : یعنی چی
گفت : بی خیال. من : وایییی بابا خسته شدم اینقدر بی خیال بودم. گفت : ههه جوش نیار حالا. دیشب... بعد یهو لحنش عوض شد و گفت : خب لونا اون تو رو دوست داره. نه به عنوان برادر بزرگتره من به عنوان یه مرد. و من هم نمی تونم تحمل کنممممممممم. من :😳😳 اون... چی؟؟؟ سو : درست شنیدی. من : 😕😕😕 خداوکیلی شوخی نکن. گفت : لونا به خدا شوخی نمی کنممممم. گفتم : اما آخه اون مگه برادرِ تو نیست؟ گفت : خب چرا. من : آخه ... گفت : لونا ببین سوتاکی عاشق توئه. می خوای بخواه نمی خوای نخواه. من که اصلا حس خوبی ندارم ولی نمی تونم هم کاریش کنم. من ( با هق هقِ گریه): من نمی خوام. سوزوکی من نمی خوام اون بقیه ها یعنی مارتین و تاکاکی و جرج و جک و تیم ولم کردن این شروع کرد. بعدش شروع کردم به جمع کردن وسایلم. سوزوکی : لونا چیکار می کنی؟😡 من : چیه؟؟ چرا قیافتو اینجوری کردی؟ و دوباره با لحنی خشن تر گفتم : سو از اول هم نباید میومدم اینجا. سوزوکی با کمی عصبانیت جلو اومد....
گفت : یعنی می خوای بگی یه موجود اضافی هستی؟ من با عصبانیت : گمونم. اومد جلو تر و گفت : پس بدون نیستی و.... و... و..... منو بوسید😙 (میشه منتشرش کنید؟)
من :😳😖😖 بعد یکم رفت عقب تر : تازه خیلی هم لازم و مهمی. من : تو الان. دستشو به علامت سکوت روی لبش گذاشت و به چشام خیره شد. من هم بهش نگاه کردم. لبخندی زد و گفت : گمونم هر دومون الان آروم تریم گفتم: اما آخه تو.... گفت : یه مرد وقتی حالش خوب نیست به یکی مثل تو نیاز پیدا می کنه. گفتم : مگه تو الان ... گفت : لونا میشه این یه راز باشه؟ گفتم: حتما !! بعدش بغلم کرد و گفت : راستی صبح بخیر تا در اتاق همونجوری رفتیم بعدش ولم کرد و با هم رفتیم پایین تا صبحانه بخوریم😋😋😋 اما... سوتاکی اونجابودش طبیعتا. و از شانس گند ما فقط دوتا صندلی کناراون خالی بود. مامان سوزوکی : صبح بخیر.😊 خوش اومدین😊 من : ☺ خیلی ممنون. همین نشستیم کنار سوتاکی زیر لب به سو گفت : خوب جیم شدی فسقلی. سو : you too(تو هم همین طور) گفتم : سوتاکی اولاً سر سفره دعوا نمی کنن ثانیاً پَرت و پَلا نگو چونکه* تمام احساسات تو به اندازه یه قاشق چایخوری نیست * (*برگرفته از جمله هرماینی گرینجر در کتاب هری پاتر)
سوتاکی : مطمئنی لونا؟ من : هه چه جورم. اون دیگه هیچی نگفت...ولی بعد از صبحانه رفته بودم توی باغ عمارت که یه صدایی اومد : دیدی از یه قاشق چایی خوری بیشتر احساس دارم ؟ سوتاکی بود . با یه دسته گل رزِ قرمز🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 من : این کارا چه معنی ای داره؟ سوتاکی : اینا یعنی I LOVE YOU 🥰 کاملا واضح و روشن. بهش نگاهی کردم موهاش طلایی بود و در عین حال می درخشید. یهو به خودم اومدم به خودم گفتم : نزدیک بودا. 😬 بعد گفتم : آقای محترم همونطوری که خودت می دونی من دیگه تصمیم خودمو گرفتم. گفت : ولی تصمیما می تونن عوض بشن. من : نه اون برادر توئه نمی تونی اینجوری باهاش رفتار کنی. سوتاکی : چرا می تونم. بعد تا اومدم یه چیزی بگم دستمو کشید و بردم توی عمارت. بالا بالا و بالا تر.... روی پشت بام . وایییییییی اونجا خیلی قشنگ بود😃😃🥰🥰🥰 نا خود آگاه گفتم : واییییییی اینجا خیلی قشنگه. سوتاکی : بله خیلی قشنگه چونکه هیشکی تا حالا به جز من و البته الان تو اینجا نیومده. خودم درستش کردم. من : خب این خیلی خوبه خیلی خیلی زیاد اما... بعد سریع گفتم : باعث نمی شه که نظر من عوض بشه. سوتاکی بازم با آرامش : دخترِ سمجی هستی ولی...
من بازم سر حرف خودم هستم . اینو که گفت با عجله از اون پله ها پایین رفتم. ولی اون دری که ازش اومدیم قفل بود. سوتاکی بازم خیلی آرام : راه فراری نیست. یهو چشمم به یه دریچه کف زمین افتاد. اونم قفل بود اما بلد بودم قفلشو باز کنم. ولی اول باید اونو معطل می کردم. یه گلدان پلاستیکی خالی رو طوری طرفش انداختم که دستش توش گیر کنه بعد سنجاق سرمو در آوردم و قفل رو باز کردم. متاسفانه نردبونی وجود نداشت و ارتفاع هم زیاد بود. سوتاکی که دستشو آزاد کرده بود اومد کنارم و گفت : فرار به قیمت جون؟؟؟ من : نخیر😏 بعد پریدم از اون بالا روی زمین ( یه چیزی تو مایه های دختر کفشدوزکی یا مثلا مرد عنکبوتی🦸🏻♀️) بعد دویدم خیلی سریع و بالاخره تونستم از عمارت برم بیرون. اما یهو با یه چیزی تصادف کردم. سرمو بالا آوردم دیدم افتادم روی یه نفر که شمشیر دستشه. خواستم پاشم که گرفتم نگذاشت . من : اِاِاِ .... ببخشید من اشتباهی... وایی سو!! سوزوکی بود نگاهم کرد و گفت : جلوتو نگاه کن دختر. من : سوزوکی!! این لباسا چیه؟ .گفت : لباس شمشیر بازی. گفتم : وایی شمشیربازی؟ (بریده بریده گفت) گفت : هه آره..
گفتم : با کی تمرین می کردی؟ گفت : با اون. کیکی (دوستان منظورش کِیکی نیستا🎂 کیکی :کایکای)
من : هه خوشبختم. بعد یهو به خودم اومدم دیدم هنوز رو سوزوکی افتادم فوری پاشدم و لباسام رو تمیز کردم و گفتم : من هم لونا هستم. کیکی : خوشبختم. سو : کیکی این سری تو اینجا وایسا . کیکی اومد و جاشو با سوزوکی عوض کرد. بعد شروع به مبارزه کردن🤺 خیلی عالی بود. هر دوتاشون خیلی سر سختانه مبارزه می کردن. آخرش سوزوکی ایستاد و گفت : برای این دور کافیه گمونم هیچکدوممون برنده نمیشیم. من : این خیلی عالی بود واقعا عالی بود. کیکی : معلومه حسابی خوشت اومده ها!! من : آرررههههه خیلی خوبهههههه. سو : می خوای تو هم یاد بگیری؟ من : چییی؟ مگه این ورزش مالِ... کیکی : پسراست؟؟ خب اگه اینجوره که منم نباید یاد می گرفتم! گفتم : اِاِاِ خب... من که بدم نمیاد ولییی... سو : دیگه ولی نداره. کیکی برو ببینم چیکار می کنی. و کیکی شروع کرد... ساعت '۷:۱۶ بود که بالاخره من یاد گرفتم. کیکی: آفرین خیلی خوب بود. من : ممنونم. خانمِ کیکی. گفت : منو کیکی صدا کن خانم رو نمی خواد بگی. فقط ۳ سال ازت بزرگترم. من : اِاِ چیزه خب باشه....
سلام دوستان من بردیا هستم آلاء امروز امتحان باله داشت من این تیکه رو با اکانت آلاء نوشتم البته ایده خود آلاء بودش اگه بد بود دیگه به بزرگیه خودتون ببخشید💕💕)
یهو یه نفر گفت : هه کیوی؟ ببخشید ههههههه کیکی؟ داری به اونم یاد می دی؟ نکنه می خواین در برابر من شورش کنید؟؟ برگشتم . سوتاکی بود. گفتم : تو اینجا چیکار می کنی؟ کیکی : برو کنار بگذار باد بیاد آقای وزغ. سوتاکی : هه بی خیال . هنوزم به من می گی وزغ؟ اینو که گفت کیکی بهش حمله ور شد شمشیر رو گذاشت زیر گلوش و گفت : شانس آوردی که این الکیه. واگر نه خِت🔪🔪 من هم جوش آوردم. یهو یه فکری به سرم زد. گفتم : گفتی شورش؟ هه آره فکر خوبیه. لباسای شمشیر بازیمو محکم کردم و ادامه دادم : حالا بشین و تماشا کن که این پررو بازیا چه نتیجه ای داره.گفت : هه من تا حالا با دخترا دعوا نکردم. کیکی : از این طرز فکرت خوشم نیومد وزغ لونا برو لِهِش کن!! منم شمشیر کیکی رو گرفتم و دادم به سوتاکی . اون حمله کرد منم جوابشو دادم ۱۰ دقیقه بعد یه ضربه ای زد که با مخ اومدم زمین . کیکی : خوبی😰😰😰 من : هه ففط ناخونم شکست😏 ( واقعا خیلی درد داشت ولی به روی خودم نیاوردم)...
دوستان بازم بردیا هستم. صفحه ۸ رو من نوشتم و احتمالا شروع قسمت ۱۶ رو هم من بنویسم. (چونکه آلاء اجرای آنلاین پیانو داره)برای آلاء دعا کنین که امتحانش خوب در بیاد ( البته که اون واقعا بالرین خوبیه) مرسی که خوندید.
آها راستی تا یادم نرفته بگم که من و خانم نویسنده 😅(آلاء) شخصیت کیکی رو از روی انیمه مورد علاقه مون یعنی سفید برفی با موهای قرمز الگو گرفتیم هم اسمش هم ویژگی های شخصیتی اش. مرسی خداحافظ😃👊🏻👊🏻👊🏻👊🏻💜💜💜
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
سلام
ما اسم خودمو عوض کردم گذاشتیم:
a❤b❄a💙o
که مخفف آلاء . بردیا . آرمی . اوتاکو هستش❤❤
داستانت خیلی خوبه هااا
ولی اگه یکم درامش کنی بهتر میشه
و اینکه همه دنبال یه نفرن به نظرم خیلی دیگع مسخرس
ممنون بابت داستانات
سلام
نمی دونم می دونین یا نه ولی خب الان در شرایطی نبودم که داستان بنویسم بنابر این بردیا جون زحمتش رو کشید.
که البته احتمالا تو قسمت ۱۶ نوشته چم شده🤕
ببخشید نتونستم جواباتونو بدم😔
خیلی بد جور تو مسابقه آسیب دیدم🤒🤒🤒
مرسی از همتون که اینقد به ما لطف دارین
آلاء😉😉
قسمت ۱۶ وارد سایت شد
عالی مثل همیشه
Thanks 💛💛💛💛
عالی بود
👏👏👏👏👏
مرسی
عالی بود
عالی بود گلم خیلی قشنگ بود 😊😊😍😍😍خیلی خوشم اومد پس زودتر بعدی رو بزار راستی جان من سوتاکی رو ننداز بیرون😐جرج رو که پرت کردی بیرون پس دیگه سوتاکی روننداز بیرون🙏🙏🙏داستان منم بخون بیزحمت بزن رو پرو فایلم میاره برات🙏🙏😘😘😘😘
چشم
خوندم
مرسی
وای من نمی دونم چرا تو همش نقش های منفی رو دوست داری😂
جدی؟
خب اگه من اینطوریم نمی دونم ولی از بابت آلا (نویسنده اصلی) مطمئنم که عاشق شخصیت های با انگیزه و البته خوشگله🥰
با عسل بودم آخه توی داستان دیگه هم گفته
😘😘😅😅😅😅😘😘😘
کلا نقش منفی میدوست😂 از اینایی که بدجنسن و میپرن وسط عشق عاشقی مردم به طرز عجیبی خوشم میاد😂😂😂😂تو داستان خودمم عاشق شخصیت منفیش هستم
عالی بود
مرسییی
عاااالی❤❤❤❤😍😍😍 فقط یکم خاطر خواهاشو کم کن خداییش چخبرع🤦🏻♀️😐ا
😅😅لونا است دیگه.
طرفدار داره بچه