
سلام پارت شیش🧡✨
کاترین :اممممم خب 😅....باشه از دستت فرار می کردم 😕*** جاستین : اون وقت چرا ؟ 🤨*** کاترین : خب برای اینکه ....*** جاستین: نمی خواد بگی ..*** نمیدونم چرا وقتی این سوال رو پرسید دیگه جوابشو نخواست...مگه برای اینکه جوابشو بدونه ازم نپرسید .... جاستین : هوا چقدر سرده ...فکر کنم می خواد برف بباره❄️*** همون حرفیو زد که من ب سارا گفتم 😶 جاستین : می خوای بریم ی قهوه بخوریم ؟ مهمون من 😅*** کاترین : فکر خوبیه ☺️*** داشتم می رفتم سمت بوفه ی مدرسه که جاستین گفت :بیا از این ور بریم کاترین : اون وری که بوفه نیست 🤨*** جاستین: میدونم می خوام ببرمت یکی از کافه های خوبه آکسفورد 😅*** کاترین: اما ....*** جاستین:بیا دیگه 🙂*** خودمو ب جاستین رسوندم و بعد باهام از دانشگاه خارج شدیم ....جاستین : راستی کلاس نداشتی که 😅؟*** کاترین : ن نداشتم ...امروز همه کلاسام صبح بود*** جاستین: خوبه ...منم کلاسام صبح بود *** کاترین: ی سوال ؟ *** جاستین : بپرس *** کاترین : چند سالته ؟ *** جاستین : بیست و یک***
کاترین: س سال از من بزرگتری پس ....متیو چی اون چند سالشه ؟*** جاستین: فرق منو متیو فقط پنچ ماهه ...اون از من بزرگتره 😅*** کاترین : پس بگو چرا شر ب پا نمیکنه ...😆*** جاستین: تو ب من گفتی شر ب پا میکنم 😶؟ *** کاترین : اره البته از من کمتر ولی با اون کارت هفته ی پیش معلومه بچه ی شری هستی 😅*** جاستین : من آروم تر از متیو ام ، ولی وقتی ...رسیدیم *** رسیده بودیم ب ی کافه ی بزرگ و خوشگل ...رفتیم داخل ..پشت ی میز نشستیم ...من پالتومو در آوردم و گذاشتم کنارم ...میزمون کنار پنجره بود ...ب بیرون نگاه می کردم و می خواستم بقیه ی حرف جاستین رو بدونم اما نمی دونستم چطوری باید ازش بپرسم ...گارسون اومد ... گارسون : خوش آمدید چی میل دارید ؟ *** جاستین: من ی قهوه کم شکر می خورم .. کاترین تو چی ؟ کاترین ...کاترین *** کاترین : ببخشید ...ی قهوه ی ساده لطفاً *** گارسون : همین الان میارم *** جاستین :ممنون ...خب یکم از علایقت بگو...نمی خوای که همینطور بهم زل بزنیم ؟ *** کاترین : خب از چی شروع کنم ...بهتر سوال بپرسیم بعد جواب بدیم *** جاستین : فکر خوبیه *** کاترین :تو شروع کن *** جاستین : خب ....رنگ مورد علاقه ات ؟ *** کاترین :همه رنگی دوست دارم ولی آبی رو بیشتر دوست دارم ...بهم آرامش میده...تو چی ؟ *** جاستین : مشکی ...خب حالا نوبت توئه بپرس...قهوه هامونم اومد ...ممنون آقا *** کاترین:ممنون ...حیون مورد علاقه ات ؟ *** جاستین : همه ی حیونا دوست داشتنین ولی ب نظرم اسب ی چیز دیگه است ***
کاترین : من خرگوش دوست دارم ...خیلی نازن😍*** جاستین: سرگرمی مورد علاقه ات؟ *** کاترین : نقاشی کشیدن ...توی پاریس که بودم ...کل دیوار و سقف اتاقمو نقاشی کرده بودم ...حتی ب در اتاقمم رحم نکردم 🤦♀️😐*** جاستین خندید و منم لبخند زدم و خندیدم (از زبان جاستین ) نمی دونم چرا هر موقع با اون وقت می گذرونم حالم بهتر میشه ...داشتیم حرف میزدیم که یهو آنتونی اومد جلو میزمون ...اصلا نمی دونم از کجا پیداش شد 🙄 آنتونی : سلام ...کاترین می تونم ی دقیقه باهات حرف بزنم ؟ *** کاترین : البته چرا که نه *** آنتونی : من معذرت می خوام بابت کارام ...یکم مغرور شدم و عصبانی از اینکه ی دختر ....*** کاترین : مهم نیست آنتونی ..منظورتو فهمیدم *** آنتونی : می تونیم باهم ی دوست معمولی باشیم ؟ *** کاترین دستشو جلو آنتونی دراز کرد و گفت؛ کاترین : آتش بس 😁*** آنتونی اول ی نگاه ب دست کاترین کرد و بعد لبخند زد و بهم دست دادن آنتونی : آتش بس ☺️*** کاترین : می خوای پیش ما بشینی ؟ *** من دعا می کردم آنتونی قبول نکنه ...ولی آنتونی قبول کرد و نشست پیش من ...
آنتونی : وای چقدر خوبه دوست جدید پیدا کردم ...همیشه همه بخاطر پولم دورم بودند ولی شما دو تا بخاطر خودم باهام دوست شدید😍*** من زمزمه کنان گفتم : من باهات دوست ندشدم😑*** آنتونی : چیزی گفتی جاستین ؟ *** جاستین : نه با خودم ی چیزی رو زمزمه کردم ...خب من باید برم ...متیو احتمالا الان کلاسش تموم شده ...فعلا بچه ها *** کاترین : صبر کن با هم بریم *** جاستین : ن تو بشین *** کاترین: آخه ما با هم اومدیم *** جاستین :مشکلی نداره خودم گفتم بشینی ☺️...خب بچه ها فعلا *** از جام بلند شدم و رفتم صورت حساب رو پرداخت کردم ...و بعد از کافه زدم بیرون
آنتونی داشت خاطره تعریف می کرد و منم بهش نگاه می کردم ....آنتونی خاطرهاشو با هیجان تعریف میکرد ...منم توی فکر جاستین بودم ....چرا از کافه رفت ؟ شاید حرف بدی زدم که ناراحت شده ...اما من که چیزی نگفتم ..شاید از یکی از کارام ناراحت شده ...شاید از اینکه آنتونی اومد نشست ناراحت شده ....آخه چرا باید الکی بگه کلاس متیو تموم شده ...متیو و سارا ی ساعت دیگه کلاسشون تموم میشه ... آنتونی : خب داشتم می گفتم ....کاترین حواست ب منه ؟*** کاترین : اوه آنتونی من باید برم دانشگاه یادم اومد یکی از پروژه هامو تموم نکردم***
آنتونی : می خوای بگم یکی از بچه ها برات بنویسه ؟ *** کاترین: چی ن...نه لازم نیست خودم می نویسم فعلا *** پالتومو برداشتم و پوشیدم و از کافه اومدم بیرون ...سریع راه می رفتم که گرمم بشه ...هوا خیلی سرد بود ... داشتم می رفتم دانشگاه که ی تابلو دیدم روی تابلو نوشته بود ب طرف پارک مرکزی ...کنجکاو شده بودم ...این همه مدت من این تابلو رو ندیده بودم ...ب ساعتم نگاه کردم ...دیدم هنوز وقت دارم تا برگردم دانشگاه ...ی تاکسی گرفتم و رفتم ب پارک مرکزی ...پارک مرکزی خیلی بزرگ بود ....همه جای پارک چراغونی بود و پر از درخت و گل های مختلف بود ....رفتم داخل پارک ...توی پارک ی مسیری بود که ازش آب رد می شد ...شبیه رود خونه بود (اپامه : همچین پارکی وجود نداره 😐💔...اگه داره هم من خبر ندارم 🤷♀️😂)....مسیر ابو دنبال کردم تا رسیدم ب ی جایی که که پر از آب بود ...می تونم ب دریاچه تشبیش کنم ...از وسط دریاچه ی پل بزرگ بود ...که بتونی از اینور پارک ب اونور پارک بری
ی نفر روی پل وایستاده بود و ب آب نگاه می کرد ....رفتم روی پل و ب سمت اون ور پل رفتم ...وقتی که نزدیکتر شدم ب اون فرد فهمیدم که جاستینه ....جاستین توی فکر بود ...رفتم نزدیک تر... کاترین: جاستین ! تو اینجا چی کار می کنی ؟ ************************* از کافه اومدم بیرون ...آنتونی و کاترین با هم حرف می زدن ...حالم خوب نبود ...گرفته شده بودم ....تصمیم گرفتم برم ب پارک مرکزی ...اونجا رو تازه درست کرده بودن ...جای بزرگ و قشنگی بود ...هوا سرد بود خیلی سرد...خورشید داشت غروب می کرد و هوا کم کم تاریک می شد ...نمیدونم چرا برف نمی بارید و فقط سرمای برف بود ...رفتم پارک ...کسی تو پارک نبود ...فقط چند نفر توی پارک بودن ....رفتم سمت پل و اونجا وایستادم ...ب آب خیره شدم ...همش صورت کاترین جلوی چشمم بود ...وقتی می خندید انگار همه ی غصه هامو فراموش می کردم ...فکر کنم عاشق کاترین شدم ...توی همین فکرا بودم که صدای کاترین رو شنیدم: جاستین ! تو اینجا چی کار می کنی ؟*** سریع برگشتم ...خودش بود ...تعجب کرده بودم ولی خیلی خوشحال بودم ... جاستین : امممم....خب ...خودت اینجا چی کار داری ؟
کاترین :چرا دروغ گفتی ؟ کلاس متیو و سارا تو ی تایم بود و کلاس اونا اون موقع هنوز تموم نشده بود *** برف شروع ب باریدن کرد ...من ب کاترین نگاه می کردم و یک کلمه هم نمی تونستم بگم... کاترین: می خواستی منو بپیچونی؟ من احمق ب ی پسر اعتماد کردم....همتون مثل همید*** کاترین شروع ب گریه کردن کرد و پشتشو ب من کرد و داشت می رفت ...من گفتم : نه نپیچوندم *** کاترین برگشت گریه نمی کرد فقط اشکاش رو صورتش بود ... جاستین: من نمی تونستم ببینم که تو داری با آنتونی حرف میزنی *** کاترین : چرا چون اذیتم کرده ؟*** جاستین : ن چون ....*** کاترین : چون چی ؟*** می خواستم بگم ولی ی چیزی انگار جلومو می گرفت ....کاترین بهم خیره شده بود بعد ی لبخند زد و گفت : داره برف می باره ...برف بهم آرامش میده تو چی ؟*** تعجب کرده بودم ..فکر کنم از چشمام متوجه شده بود ...بحث رو عوض کرد .... جاستین : برف قشنگه ❄️...فکر کنم ب منم آرامش میده
ببخشید این پارت نسبتا کم بود 😢 دیگه مدارس باز شده منم کلاس نهمم کلی کار میریزن رو سرمون 🤦🏻♀️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوستان داستان رو فردا میزارم دو اسلایدشو امروز نتونستم بنویسم
شرمنده 🤦🏻♀️💔
اوکی مشکلی نیست^^
عاشق داستانت شدم عاشقانش خیلی جذابه لطفا دو پارت بعدی رو زووووود بزار
عاولی^^❤❤❤
بیه حالا چون من گفتم آنتونی و کاترین به هم میرسن داری عمدا صحنه هایی میسازی که مثلا فک کنیم کاترینو جاستین قراره عاشق هم شن ولی من میدونم آخرش کی به کی میرسه😎😂😂😂
😂😂💔
TT😂😂
نه من از قبل تصمیم داشتم اینجوری بنویسم 😂😐
مرسی 😍
خدایی؟ پشم
عالی بود من هم نهم میخونم واقعا کلی درس پیچیده ای داره باید خیلی درس بخونیم راستی موفق باشی😄♥
ممنون
میبینی همه معلما کلی درس میدن بهمون 😁
ممنون همچنین 😍🧡
بله متاسفانه 😂💔
عالییی بود😍💖💖
اگه وقت کردی به داستان منم سر بزن😘
ممنون
چشم ولی اصلا فکر نمی کنم وقت کنم 🤦🏻♀️
ا ادامه جونم هم سنیم که
😁