از اتاق فرمان خبر رسیده بنده اولین سوتی خودم رو در تستچی دادم😂 پارت ۷ روزهای دشواری رو نوشتم روزهای بیقراری شما به بزرگی خودتون ببخشید
«ساعت ۹ صبح جنگل بلوط» همچنان سمت شمال جنگل را در پیش گرفته بودند ، که ناگهان صدای «فس فس» توجه آن ها را به خود جلب کرد. صدای جسیکا به نشانه آگاه کردن بلند شد : «رزیتا ، لیسا مراقب باشید!» و ناخودآگاه دستش را روی شانه و کتف لیسا گذاشت و طی یک حرکت ناگهانی ، او را از کنار خود، به سمت جلویش کشاند.
و لیسا را از نیش ماری بزرگ که نشان میداد سمی است نجات داد ، اما مار همچنان بین علف های چند سانتی متری جنگل پنهان بود و این موضوع را میشد از صدای «فس فس» آن تشخیص داد.
رزیتا: باید از شرش خلاص بشیم. جسیکا در حالی که کُلت نقره ای رنگش را از کوله اش بیرون میکشید ، گفت : باشه و بعد اسلحه را از حالت ضامن در آورد ، روی دو زانویش نشست ، هدف گیری کرد و تیر را شلیک کرد. قطرات خونی که در چند سانتی متری آنها جاری شد ، نشان میداد که مار را خلاص کرده اند.
رزیتا آهسته به سمتش رفت و وقتی مطمئن شد که مار مرده است گفت: این شاه کبری بود اگه نیش میزد ، کارمون تموم بود. لیسا: ممنونم جسی. جسیکا: خواهش میکنم جسیکا دستش را به سمت خودش گرفت و در جواب رزیتا گفت: ولی به لطف بنده نزد.
رزیتا چشم غره ای رفت و گفت: خود شیفتهی پرو. جسیکا: دخترهی چغندر. حالا با اون مغز نداشتتون فکر کنید ببینین شب کجا بمونیم؟ آلیا: من کیسه خواب آوردم ولی از اونجایی که بنده مغز ندارم ، واسه جنابعالی نیاوردم. لیسا: منم کیسه خواب آوردم خانم سیب زمینی ولی منم مثل رزیتا چون عقل ندارم فقط برای خودم اوردم.
جسیکا : خودم واسه خودم آوردم گوجه خام و خانم توت فرنگی رنگ پریده ، منظورمم این بود که زیر درخت بخوابیم یا کنار تخته سنگ یا یه جای دیگه آلیا: خب حالا یه فکری به حالش میکنیم . لیسا: اره بابا سخت نگیر.
................................ «ساعت ۹ شب جنگل بلوط» _خیلی خب ۵ دقیقه دیگه آغاز میکنیم. ماسک سیاه رنگش را روی صورتش زد و با لحن خبیثی زمزمه کرد: زجر در انتظار شماست. _سه، دو ، یک ... .............................
صدای رزیتا، توجه جسیکا و لیسا را به خود جلب کرد: «جسی، لیسا اونجا رو نگاه کن» و بعد با انگشت اشاره اش نقطه ای بین درختان را که در تاریکی فرو رفته بود نشان داد و به دستان یک فرد ناشناس اشاره کرد ، جسیکا نگاهش را در اطراف گرداند و آرام گفت: خب آدمه دیگه کاریمون ندا... در همان لحظه سنگ بزرگی که به سمت مچ پای جسیکا پرتاب شد ، حرفش را قطع کرد و سبب بلند شدن نالهی جسیکا از شدت درد شد. رزیتا با داد گفت: بیا بریم
لیسا سریع هدفونش رو از گوشش برداشت صدای بلند آهنگ را میشد از هدفونش شنید و بعد خیلی سریع دست جسیکا و رزیتا را گرفت و دنبال خود کشاند . جسیکا در عین حال که درد مچ پایش در بدنش پیچیده بود ، تمام توانش را برای دویدن میگذاشت، وقتی لنگان لنگان میدوید ، متوجه شده بود که مچ پایش در رفته است ، رزیتا کتف او را گرفته بود و بخش زیادی از وزن او را متحمل میشد لیسا هم کیف خودش و الیا و جسیکا را گرفته بود و تمام توانش آنها را حمل میکرد جسیکا هم در حالی که کمی از خون روی پایش روی صورت و دستش و شکمش نیز ریخته بود و درد شدیدی را تحمل میکرد اما سعی میکرد راه برود
چندین متر دویدند تا به درخت بزرگ و تنومندی رسیدند و پشت آن نشستند . هر سه به نفس نفس افتاده بودند. رزیتا با نگرانی و بین نفس نفس زدن هایش پرسید : جولی... چیشد؟ بزار... پاتو ببینم. جسیکا در حالی که دستش روی محل آسیب دیدگی بود و به رو به رو نگاه میکرد گفت: مچم در رفته ، ولی الان رو به روتونو نگاه کنید. رزیتا به سمت جلو برگشت. ....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)