*وی بالاخره از دست اوامل پشت صحنه آزاد شد و آمده است تا پارت جدید را بتایپد* عکس پارت هم جسیکا و رزیتا و و لیسا هستن وقتی دبیرستان بودن به ترتیب از از چپ به راست 😂 و عکس پایین هم کلاس درسشون بود.
«ساعت ۸ صبح فردا» با هاله ای از نور آفتاب که به صورتش برخورد میکرد ، بیدار شد. جسیکا: آلی، لیسا بلند شید اما رزیتا و لیسا همچنان چشمانشان را بسته بود و در خواب ناز فرو رفته بود که با حالتی که جسیکا تکانشان داد از خواب پریدند: هان؟چی؟چیشده؟ جسیکا: زهرمار پاشید دیگه عین خرس قطبی خوابیدید
رزیتا بالشت را در صورت جسیکا زد و به بیرون اتاق رفت. لیست نیز بی حساب نماند و بالشت و پتو رو محکم در حلق جسیکا فرو کرد. «سر میز صبحانه» جک در حالی که یک لقمه از نیمروی سر میز برای خودش میگرفت گفت: خب بچه ها نقشه ای دارین؟ رزیتا: موجود نمیباشد.
جک: خسته نباشید . میشه الان یه نقشه درست و حسابی بکشیم؟ لیسا: مگه با ماشین نقشه کشی طرفی ادمیما😐✌🏻 جسیکا: خب فکر کنم یه خطراتی ما رو تهدید میکنه و با توجه به اینکه قاتل خواسته ما دنبالش بریم ، اونی که دیشب بهمون حمله کرد خود قاتل بوده معلومه که یه نقشه خوب کشیده.
لیسا ادامه داد: دقیقا ، اونجوری که سنگ رو پرت کردن دلم میخواست شمشیر نوری ام بکنم تو حلقش ولی چون پای جسی نابود شده بود مجبور شدیم فرار کنیم. رزیتا: دقیقاً جک: پس یعنی باید برای هر حمله ای آماده باشیم؟ رزیتا: آره دقیقاً. جک: باشه ، من یه نانچیکو دارم اونو با خودم میارم.
«ساعت ۱۰:۳۰ جنگل بلوط» از کلبه خارج شدند و راه افتادند. میدانستند که هر لحظه باید هوشیار باشند تا اگر حمله ای رخ داد ، بتوانند از خودشان دفاع کنند. تکه های برف دیگر کامل آب شده بودند و بوته های پر از برگ کامل پیدا بودند . نور ضعیف طلایی خورشید ، روی برگ ها تابیده و جلای زیبایی به آنها بخشیده بود. به علت بلندی درختان بلوط ، کمی از آسمان نیمه ابری معلوم شده بود.
رزیتا و لیسا در کنار جک و جسیکا کمی جلوتر از آنها بود. رزیتا با صدایی آهسته توجه جک را از طبیعت چشم نواز جنگل به خود جلب کرد: میگم نظرت چیه یه ذره با جسی و لیسا شوخی کنیم؟ جک با لحن شیطانی ای گفت: موافقم .
همانطور که به راهشان ادامه میدادند و حالا تقریبا در یک خط افقی قدم بر میداشتند ، ناگهان رزیتا ایستاد و بر زمین افتاد . جسیکا و لیسا هم از همین رو به سمت دوستشان دویدند و همراه چند سیلی متوالی که به او میزدنپ صدایش زدند:«رزی رزی چت شد یهو؟...» حتی آنقدر برای لیسا مهم بود که آهنگش را قطعش کرده بود هدفون را از گوشش برداشته بود
که ناگهان مشتی از چمن و برگ و خرده چوب روی سرشان فرود آمد . در همان لحظه رزیتا هم چشمانش را باز کرد و همراه جک ، شروع به خندیدن کردند.
جسیکا هم که اکنون اگر کارد میزدی ، خونشان در نمیآمد به سمتشان هجوم اوردند و یک سیلی آبدار به رزیتا و یک لگد محکم در پای جک زدند که سبب بلند شدن نالهی رزیتا و یک آخ بلند از نهاد جک شد. جسیکا: حالا که دوتایی واسه من نقشه میکشید حقتونه و همراه این حرف با دستانش سرش را از برگ و چمن و خرده چوب پاک کرد
لیسا هم گفت: دارم برای شما دو تا میگم آنقدر شما دو تا با نمکید بهتر نیست خودتونو بمالید به خیار؟ رزیتا: خیار بده من خودمو بمالم بهش جک: راست میگه رزیتا: بی مزه ها رزیتا: راستی لیسا جسی لیسا: چته جسیکا: هان رزیتا: چه دوستای با ادبی دارم سال اول توی دبیرستان رو یادتونه اونجا همدیگر رو پیدا کردیم لیسا: اره یادمه مخصوصاً قیافه شیطون تو و قیافه آروم جسیکا و قیافه خوشگل خودم جسیکا: یه ذره اون روتو کم نکنی ها رو که نیست سنگ پای قزوینه 😐 رزیتا: از شوخی گذشته من هنوز اون عکس رو دارم خیلی هم دوستش دارم خیلی باحاله لیسا: همون داریم هر سه خندیدند و به راهشان ادامه دادند. «ساعت ۱۲ ظهر جنگل بلوط» ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)