
لطفا لایک و کامنت بزارین اگه پارت بعدی رو میخواین بخونین:) لطفا پخشش کن هیچ چیز بدی نداره
این جمله چیزی بود که سالها حسرتش رو داشت و جیمین بی هیچ منتی اون رو به جونگ کوک میگفت. به سختی تلاش کرد تا واکنش خاصی نشون نده _اوه خواهش میکنم...خب من باید قطع کنم...آدرس و ساعت رو برات اس ام اس میکنم. اوهوم مواظب خودت باش بعدت میبینمت پسر. با دلش نمیخواست به این زودی ها قطع کنه و خودش رو از شنیدن صدای بهشتی جمین محروم کنه اما اگر هر چه زودتر قطع نمیکرد حتما لو میرفت بنابر این به محض شنیدن صدای خداحافظی تماس رو قطع کرد و با دستای لرزون آدرس و ساعت رو برای جیمین فرستاد. به محض اینکه کارش تموم شد و صدای کوبیدن پای یکی از افرادش به گوش رسید:قربان...داوطلبای جدید رسیدن و منتظرن شما بیاین. جونگ کوک زیرچشمی نگاه باابهتی به اون مرد قوی هیکل که سرش رو به بالا بود و کاملا صاف ایستاده بود کرد. سرش رو تکون داد و با صدای آرومی گفت:باشه بریم. از اتاق خارج شد و مرد پشت سر جونگ کوک به دنبالش رفت.
............. تهیونگ نگاهی به یونگی انداخت که کنارش نشسته بود و بعد تمام افراد داخل سالن رو از نظر گذروند. بین همه ی افراددیه دختر خیلی زیبا با لباس های کهنه و پاره نشسته بود...دلش براس سوخت...احتمالا اگر اون دختر به دردشون نمیخورد ازش به عنوان زیر خواب یا خدمتکار استفاده میکردن. وقتی افراد رابین هود از اتاق خارج شدن دختر به تهیونگ و یونگی نزدیک تر شد و با صدایی آروم گفت:اهای پسرا... تهیونگ با تعجب بهش نگاه کرد:با مایی؟ دختر با ترس سرتکون داد:آره...لطفا کمکم کنید! یونگی نزدیک تر رفت و کنار دختر نشست:برامون تعریف کن چه اتفاقی برات افتاده.
چشمان آبی دخترک از ترس میلرزد. درحالیکه سعی میکرد بدن نیمه بر*ه*نه ی خودش رو بپوشونه با صدای لرزونش شروع به تعریف کرد:اسم من هاناست...از ۱۵ سالگی خدمتکار اینجا بودم اما هفته ی پیش برای اولین بار خواستم فرار کنم...تقریبا موفق شده بودم و تمام راه ها رو یاد گرفته بودم اما از بدشانسیم زمان بدی فرار کردم...بیرون عمارت پر از نگهبان بود و منو گرفتن... اگر زودتر اقدام نکنم منو به عنوان برده به یه ب*ار میفروشن! تهیونگ با خودش فکر کرد این دختر چه سرنوشت غم انگیزی داره!با صدایی آرام،طوری که فقط خودش و یونگی و دختر بشنون گفت:الان پیشنهاد فرار دادی؟ دختر سرتکون داد:آره...ببینین اگرنتونین رضایت اینا رو جلب کنین میکشنتون! فقط بیاین با من فرار کنیم. یونگی نگاهش رو به تهیونگ داد...سرگروه توی این ماموریت تهیونگ بود و یونگی موظف بود به دستوراتش عمل کنه. تهیونگ تا اونجا نیومده بود که با حرف دخترک برگرده و نقشه هاش خراب بشه..
اون باید اعتماد رابین هود رو بدست میاورد. دست دختر زیبت رو گرفت و گفت:من متاسفم هانا اما ما میخوایم اینجا بمونیم... دوست ندارم اعتمادشون رو از بین ببرم من و دوستم از همه چیز زدیم تا عضو گروه رابین هود بشیم. هانا تقریبا داشت گریه میکرد...دست تهیونگ رو گرفت و با لحن غم انگیزی گفت:خواهش میکنم...چطور میتونین منو ندید بگیرین و بذارین برده بشم؟ تهیونگ دست رو به شدت پس زد:متاسفم...میتونی از بقیه مردای اینجا بخوای. هانا از جاش بلند شد و با قدم های لرزون چند قدم ازشون فاصله گرفت و گوشه ی دیوار در حالیکه زانو هاش رو بغل کرده بود نشست. چند لحظه بعد در آهنی اون زیرزمین کوچک و تاریک با صدای بلندی باز شد و مرد قد بلندی وارد اتاق شد. قلب تهیونگ ناگهان با دیدن اون مرد شروع به تپش کرد...حس عجیبی داشت دیدن اون مرد خوش اندام...مردی که ماسک روی صورتش طرح معروفی شده بود و لقبش سر زبون همه افتاده بود...رابین هود!
مرد با قدم های آرام جلو تر رفت و شخصی با ورودش از جاش بلند شد...هانا! کسی که تا اون لحظه غم توی چهره اش بیداد میکرد حالا با لبخند ملیح و اغواگری گوشه ی لبش به سمت رابین هود میرفت. وقتی بهش رسید تعظیم بلند بالایی کرد:همه شون رو امتحان کردم رئیس. به چهار مرد گوشه ی اتاق اشاره کرد: و اونا کسایی بودن که ترسیدن و به راحتی پیشنهاد فرار رو قبول کردن. رابین هود دستش رو بالا آورد و با یک اشاره سربازی که پشت سرش بود اسلحه اش رو آورد و با چهار گلوله اون چهار نفر رو به اون د*ن*ی*ا فرستاد! یونگی کمی ترسید بود اما تهیونگ مصمم و با اراده بود. جونگ کوک با سربه اون دونفر اشاره کرد:اون دونفر چطور نانا؟

لایک کن پلیز....♡.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عآجی کجایی😹🖤🌙
عصدی؟! چقدر کم عصدی پارت بعدشو میخواصتی بزاری چیشد؟!😐💕🍹
ببخش الان میزارم.
زیاد حالم خوبح نی.
ولیح میزارم:)♡
چیزی شدح:( میخوای باهم حرف بزنیم شاید حالت بهتر بشح:(🍹💛
نح. چیزی نیس ولی دوص درم با یکی حرف بزنم.
ولیح منح کح کسیو ندرم حتی استوری هامو سین:)
چح بح حرف زدن.
میخآی یکم باهم حرف بزنیم:( من کمکت میکنم:(💛🌙
مثلا چح جور کمکی؟
خب میتونی با من حرف بزنی تا صبک شی و حالت بهتر شح😽🍒💕
می تونم بهت اعتماد کنم اجی؟!
اجی کمکم کن یکی از من کپی کرده🥺😭😭😭😭😭
کیییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
Alexandra اسم اک 😭
╭─━━━━━─╯ عآجیـ حِص میکنمـ ناراحتیـے چیزیـ شـבح:(🖤🐼 ╰─━━━━━─╮
نح چیزح نی:)♡
خودتو درگیر نکن
ـבرصتحِ عِخشِ בلِ مَح مـבارص نمیزارح:(😹💛
اما مح همیشح اینجام פּ میام ب تک تکِ شما سر میزنم:(🐼🖤
آخهـ طُ نمیگے ڪ مَح خعلے منتظرم تا پارت جـבیـבح בاصتانِ طُ بخونم:(💛🌻
ببخش
واقعا ببخش :)
حتما میزارم امشب
عآجی نرگص تک پارتیم منتشر شد😻💛🌻
خوشحال میشم سر بزنی😹🐼🖤
چشم الا نگاا مکنم:)♡
لاویو♡
صلم🙋♀️
کم پیدایی عآجی نرگص🌻💛
مدارس نمیزارح :)
اوف واوو خیلی داره خفن میشه😹💕
:)♡
عآلی بود عآجیم😻💕
مح بررصیش کردمح😹☁️🐾
واقعاااااااااااا
عررررر
:)
چراح زود تر پخشش نکردیح•-•
عآج مح تاییدش زدم وقت انتشارش دص مح نبود🦋💕