
خیلی خب این پارت برای شیما تا پارت بعد رو مینویسم^-^ یکم غم انگیز هست البته باید بگم همه پارت ها غم انگیزه=-= امیدوارم لذت ببرید😙
لئو: دستام رو به جلو گرفتم و به آرومی گفتم: - ر...راف یکم آروم... عربده کشید: - خفه شو احمق! اگه اینقدر احمق نبودی که هیچوقت دنبال این مزخرفات نمیرفتی! یکم توجه کن سرگرد. دیدی بخاطر کار شیرینت، هردوشون رو از دست دادی!دیدی بخاطر اون احمق بازیت اون یکی برادرت اون گوشه افتاده و بخاطر ضربه که به سرش خورده بیهوشه و ممکن دیگه هیچوقت حتی اسم خودش هم یادش نیاد؟ کارای مچ دست راف رو محکم گرفت و داد زد: - بس کن راف! الان وقت مناسبی برای خالی کردن خودت نیست. نه تو حالت خوبه و نه لئو وضع خوبی داره. اما راف لجباز تر از این حرف ها بود. دستش رو از حصار دست کارای در آورد و دوباره به طرفم برگشت. انگشت اشاره اش رو روی سینه ام گذاشت و گفت: - هیچوقت نمیبخشمت لئو هیچوقت! اگه خریت نمیکردی و نمیرفتی، الان نه مایکی مرده بود و نه میا گم میشد. بعضی اوقات پشیمون میشم که رهبر و برادر بزرگی مثل تو دارم.
با این حرفش، تیر خلاصی بود که به قلبم خورده بود. راف... تو نه... تو دیگه اینجوری نکن با من. قلبم ، دوباره قلبم تیر کشید دستم رو روش گذاشتم و فشارش دادم و چشمام رو محکم بستم تا خودم رو گول بزنم که دردش کمتر بشه. کارای: میفهمی چی میگی؟ چشمات رو بستی و همینجوری هی ز.ر میزنی؟ راف خیلی احمقی خیلی! تو... با بالا آوردن دستش، حرفش نصف موند. کارای یکم با تعجب بهش خیره شد، اما زود تغییر چهره داد و بجای تعجب، پوزخنده ای زد: - خوبه خوبه! کار جدیدی یاد گرفتی! بلند کردن دست؟ اونم روی یه خانم؟ دیگه فضا داشت حالم رو بد میکرد. به سرعت از خونه بیرون اومدم و به طرف حیاط پشتی قدم برداشتم. قلبم هر لحظه داشت حالم رو بد و بدتر میکرد. پاهام باهام یاری نمیکرد و احساس میکنم الانه دیگه با کله میفتم. چند قدم دیگه برداشتم که زانو هام خالی شد و با زانو افتادم. دست چپام رو روی زمین گذاشتم و دست دیگه ام روی دهنم، و شروع کردم به سرفه کردن. هر سرفه ای که میکردم، گلوام رو بیشتر میسوزوند و قلبم رو بیشتر بهم میفشرد. مایکی... . میا... کجایی تو؟ چرا تنهام گذاشتی؟ چرا الان؟ چرا الان که دانی بیهوشه و مایکی مرده و راف هم بخاطر مرگ اون، سر من داد میزنه، کنارم نیستی و آرومم کنی؟ مثل یچگیات... کجایی تو... اصلا زنده ای؟ سالمی؟ ما رو یادت هست؟...
سوز سرما به پوستم نفوذ میکردند و حالم رو بدتر میکردند. با دیدن چند قطره روی کاشی های حیاط که منشااش دماغ من بود، فهمیدم که دوباره به جونم افتاده. دوباره و دوباره همه چیز باید باهم اتفاق بیفته. مثل مرگ سنسی که بعد از اون، پیدا شدن کارای سکته قلبی من... . هیچوقت زندگی با ما یار نبود. هیچوقت... قبل از اینکه پلیس شم، باید هر روز صبح زود تا سه شب میرفتم بیرون تا کار پیدا کنم و یه لقمه نونی برای خانوادهام پیدا کنم؛ وقتی پلیس شدم، فکر کردم دیگه لازم نیست کل روزم رو بگذرونم تا کار پیدا کنم و میتونم باهاشون باشم. اما فقط سه ماه گذاشت... کارای سخت به من سپرده شد. هر روز پرونده سخت و سختتر. اونقدری که بعضی اوقات مجبور میشدم دو روز پشت سر هم بدون اینکه حتی کمی بخوابم، تو دفتر بودم و پرونده ها رو حل میکردم. حرفاش مدام تو سرم تکرار میشد 《هیچوقت نمیبخشمت لئو هیچوقت》 《بعضی اوقات پشیمون میشم که رهبر و برادر بزرگی مثل تو دارم!》 اره راف... اره داداش حق با توئه. شاید این منم که باید زجر میکشیدم و میمردم تا مایکی. من برادر خوبی نبودم براتون. برای هیچکدومتون. متاسفم بچه ها... چشمام کم کم بسته شد و منو به عالم بی فکری برد.
میا: سرم رو محکم تر از قبل فشار دادم تا این درد لعنتی که هر لحظه صبرم رو لبریز میکرد کم کنم، اما مگه کم میشد؟ اشکام دونه دونه روی زمین خاکی میخوردند. اون صحنه... اون خنجر... امکان نداره مایکی همچین کاری کنه، اونم با لئو کسی که از هممون دوستش داشت. اره درسته؛این اتفاق هیچوقت نمیوفته نه لئو میمیره و مایکی الان زنده است و یه جایی تو ژاپنه. مطمئنم. میا: بسه!دست از سرم بردار! یه کابوس بوده اتفاقی نیوفتاده. اشکام رو پاک کردم و به زود بلند شدم،اما اون سردرد لعنتی،باعث شد دوباره روی زمین بشینم و محکم سرم رو بگیرم. اون صحنه مثل یه فیلم جلو چشمام میگذشتن. خنجری که مستقیم تو قلبش فرو رفت، صورت سرد مایکی و چشمای نیمه باز لئو که هر لحظه بسته میشد. بسه بسه! اونا حالشون خوبه! چشمام رو محکم بستم و اشکام دوباره روی صورتم حرکت میکردن. صدا: هوی احمق، چته؟ بزور لای چشمام رو باز کردم که قامت باکوگو معلوم شد. ای...این اینجا چیکار میکنه؟ میا: ت...تو اینجا چیکار میکنی؟ به دیوار روبروام تکیه داد و دست به سینه با اخم بهم خیره شد. یکم که گذشت گفت: - تو کلاس چت شد یهو همه رو نگران کردی؟ نکنه داشتی نقش بازی میکردی؟ نقش؟ شوخیت گرفته؟ بزور بلند شدم و با عصبانیت گفتم: - ن...نقش؟ میفهمی چی میگی؟ چرا فکر میکنی آخ.. بازوم دوباره درد گرفت. خدا لعنتت کنه که این روز رو برام ساختین. چشم غره ای بهش رفتم و خواستم بیرون بیام که دستم توسط کسی کشیده شد، به پشت سرم نگاه کردم که باکوگو با اخم کم رنگی بهم خیره شده بود. باکوگو: هنوز حرفم باهات تموم نشده. دستم رو از حصار دستش بیرون کشیدم و با بی میلی گفتم: -متاسفم ولی من حرفی ندارم با شما. و بدون هیچ حرفی ازش دور شدم
بدون توجه به دانش آموزایی که بهم خیره میشدند و پشت سرم حرف میزند، به طرف دفتر حرکت کردم. به دفتر که رسیدم، نفس عمیقی کشیدم و خواستم در بزنم که صدا های عجیبی تو سرم اِکو میشد. صدای خنده های شیطانی، داد و بیداد فردی که احتمالا سر درد، داد میزد و حرف های عجیب د غریب که میگفت: -منتظر درد کشیدن باش هاماتو میا... گوشام رو گرفتم تلاش میکردم داد نزنم. بسه بسه! موهام رو چنگ زدم که عصبانیتام رو روی موهام خالی کنم. طولی نکشید که صدا ها کم کم کمتر میشدند. چشمام رو باز کردم که به صورت تعجب میدوریا سان روبرو شدم. میا: م...میدوریا؟ با نگرانی پرسید: -حالت خوبه میا چان؟ چیشد یهو؟ چرا اینجا نشستی؟ بازو هاش رو فشار دادم و گفتم: - باید برم پیش ازیوا سنسه! سری تکون داد و کمکم کرد که بلند شم. لباسام رو مرتب کردم و بدون توجه نگاه های خیره دانش اموزا، روبرو در وایستادم و بعد از یه نفس عمیق، در اتاق رو زدم. با گفتن بفرمایید، در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم. همه برگشتند و بهم خیره شدند.اینجوری چرا بهم خیره شدید تروخدا! نکنید عذاب وجدان میگیرم. ازیوا سنسه با همون صورت خونسرد گفت: - چیری شده که اومدی اینجا؟ سری تکون دادم و گفتم: - میشه تنهایی باهاتون صحبت کنم؟ کمی بهم نگاه کرد، سپس بلند شد و به طرفم اومد. ازیوا سنسه: خیلی خب. ممنونی گفتم و به طرف میدوریا برگشتم، سپس گقتم: - میشه شب با تو هم حرف بزنم؟ سری تکون داد و با لبخند باشه رو گفت. با ازیوا سنسه از دست خارج شدیم و وارد یه اتاقی شدیم. خیلی خیلی آروم و ساکت بود. ازیوا درو بست و قفل کرد، فقط برای اطمینان. چراغ ها رو روشن کرد که باعث شد چشمام رو ببندم تا نور اذیتم نکنه. بعد از اینکه چشمام عادت کرد، به اطراف نگاهی کردم.
ازیوا سنسه برگشت و گفت: - خب چی میخواستی بگی؟ نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به حرف زدن. از هرچیزی که این چند ساعته دیدم و شنیدم. از اون صحنه ها تا صدای عجیب اون فرد و سردرد مزخرفی که الان هم دست از سرم برنمیداشت. ازیوا سنسه هم دقیق به حرفام گوش میداد. میا: و بعد گفت منتظر درد کشیدن باش هاماتو میا. حرفم که تموم شد نفس عمیقی کشیدم تا تنگ نفسی از این بیشتر اذیتم نکنه. دستش رو روی شونه راستم گذاشت و گفت: - بیشترشون فقط بخاطر اون قدرتیه که وارد بدنت شده، یه جور توهمه که میاد و میره حالا با هر صورتی که بود. کدوم قدرت؟مگه چه قدرتی وارد بدنم شده؟با حالت سوالی پرسیدم: - کدوم قدرت رو میگید ازیوا سنسه؟ م..من که کوسه یا قدرتی ندارم. ازیوا کمی با تعجب گفت: - یعنی چی؟ میا: من اصلا نمیفهمم. تو جنگ، یادمه که اون گوی کهکشانی رنگ شکست و بعد از اون، درد بدی توی سرم پخش شد که اصلا نفهمیدم این سردرد از کجا اومده. کمی بهم خیره شد، اما دوباره صورتش تغییر کرد، سپس گفت: - بعدا درباره اش حرف میزنیم، باید بری خودت رو برای زنگ بعد آماده کنی. یکم بهش خیره شدم، خم شدم و گفتم: - های سنسه. بدون اینکه چیزی دیگه ای بگم، قفل درو باز کردم و با کلی سوالات، اتاق رو ترک کردم.
خب اینم از پارتی که به لئو لاور های گلم قول داده بودم (که خودمم شاملش میشم:) ) امیدوارم که لذت برده باشید لطفا لطفا لایک و کامنت+ فالو یادتون نره؛-؛ سال تحصیلی به همه شما تبریک میگم^-^
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اجی جونم :") دلم برات شده ی ذره :") نمیزای داستانو؟:") میشه پیلیز فردا بزاری اجی :") پیلیزززززززز درمورد لئو باشه :")
اتفاقا تموم شده:)))
اتفاقا میخوام فردا بزارم
اتفاقا یکمی درباره لئوئه
اوکی :") نظرت چیه که پارت بعدی بعدی لیدرمون بفهمه مایکی زندس برع نجاتش بده :")
پارت بعد چی شد😢
نصفش رو هنوووووز ننوشتممممممم:')
واییییی آجی حالت خوبه خداروشکر چرا جواب نمیدادی😔😢مردیم از نگرانی و لطفا پارت بعد 😄
راستی آجی کلاس چندمی؟ من خودم ششمم
هاییی عاجی دلم برات تنگ شده 😓💗 پارتتت بعد 😍😌کوووووووو
اجی بیا بیشتر دیه :(
عاجم، از دست من ناراحتید که جواب منو نمیدید💔🙁
هم تو هم هاماتو میا🙁💔
نه من نیستم :)
مطمئنی 🙁
اگه واقعا از چیزی ناراحت شدید بگید، شاید با توضیح حلش کنیم😕
نه نشدم ، من احتمالا از تستچی برم ... شاید چن روز دیگه اعلام کردم که میرم
چرا می خوای بری🙁💔
دیگه انگیزه ندارم :")
سیلام :)
میشه پارت بعدو امشب بدی :)؟
پارت بعد کو😐
چرا نمی بینمش😐
چرا اینارو زجر کش می کنی😐💔
چرا دل منو به تیر میکشی😐🗡️
ایشالا دلت تیر بکشه، پارت بعد اوضاع بهتر نشه می کشمت🗡️😐🥂💔
ننوشتم😐
چون نزاشتم😐
چون این نکات نویسندگی در تی ام ان تی هستش😬
ببخشید:)
قلب منم تیر میکشه 😐💔
مشکلی نیست:)
بوس بای^^
سیلام :( کو پارت بعدی اجی جون :)؟
نصفش مونده اونم نوشتم میدم:)💔👍
اوکی:) توش بقل هست دیه ؟ :)
سلام اجی جون 😌💗 پارت بعد کی میاید ؟ :")
امشب^-^
هوراااااااااااا:))))))))))))) از خوشحالی نمد چه کنم :")))) امشب بدی پارتو ها و پیلیززززز از لئو بیشترس باشه 😍
هنوز از دستت ناراحتم، چرا مایکی منو کشتی😭😭😭😭😭💔
ولی عالی😭💙😍✨😭💙🥂
بوی دماغ سوخته میاید 😂😂😂😂😂💔💔💔💔💔 شوخی بودا 😐
همش تقصیر تو بود😭😭😭😂😂😐🥂
ببخشید؛-؛💔
ولی ممنون:))
اجی جون کجایی نگرانتم 😓 پیلیز نروه دیه 😭💔 دلم برات تنگ میشه :(
سلام آجی:)
نه نرفتم نگران نباش فقط یکم کارام زیاده برای همین.
داستان هم هنوز چیزی ننوشتم؛-؛ ولی ایده های جدیدی اومده برای ادامه اش^^
زود آماده اش میکنم میدم خدمتتون*-*
ممنوننن :)))) اجی جون ی وقت بی خبر نری ها 😥 اگه ی وقت خدای نکردههههه این تصمیمو گرفتی بگی به منا :( و اینکه ی کوچولو بیشتر بیا دیه :( امروز میدی پارتو ؟ :")
ااااا چشم چشم:)
چشوم چشوم^-^🌸
امروز رو نمیدونم هنوز چیزی ننوشتم آخه ولی در تلاشم امروز یا فردا بدم دیگه پارت بعد رو*-*
اوکی تا فردا بده :)))
سیلام :) اجی کی پارت بعدو مینویسی ؟