
سلام بچه ها حالتون چطوره ؟؟ امید وارم که خوب باشید خب بریم سراغ داستان 😍😘 اوه راستی آخر تست یه نظرسنجی داریم حتما برام نظرتون رو بنویسید😜👍💖✨
جلوی جنگل بودم نمیدونستم باید از زارینا متنفر باشم یا اینکه نگرانش باشم اگه زارینا بمیره مرگ الینا هم حتمی دسته شمشیرم رو فشار دادم ولی از یک طرف خوشحال بودم حداقلش زود میتونستم زارینا رو پیدا کنم البته به لطف فیلیکس(( بعدا بیشتر باهاش آشنا می شید )) او نتونسته بود قطب نمای مخصوص رو جوری تنظیم کنه که به جای محل درخت بزرگ محل بودن زارینا رو نشونم بده دریچه رو باز کردم و وارد جنگل شدم به قد سینما نگاه کردم داشت شما رو نشون میداد سر این حرکت کردم اونقدر سریع داشتم حرکت می کردم که خودمم برام عجیب بود اما تو اون وضعیت برام مهم نبود همانطور که داشتم پیش میرفتم یهو یک چیز سیاه رو روی درختا دیدم که داره حرکت میکنه ((البته از گوشه چشم و طرف چپم)) وایستادم و به اون سمت نگاه کردم اما چیزی اونجا نبود خیلی برام عجیب بود مطمئن بودم که یک چیز سیاه رو دیدم با دقت بیشتری نگاه کردم اما هیچی اونجا نبود با تردید دوباره به راه افتادم
راستش رو که بخوای نمیدونم چرا احساس می کردم جنگل با همیشه فرق داره احساس میکردند جنگل مخوف تر شدیم ولی چرا وقتی من اومده بودم اینجا تا آزمون بدم اینجا اینقدر ساکت نبود معمولاً یک گله خرگوش این طرف و آن طرف می پریدن و پرنده ها پرواز می کردند و آواز می خواندند و حتی چند تا پلنگ و برگ دنبال شکار گوزن ها هوا بودند و حتی رنگ برگها روشنتر بود یعنی چی شده تا به خودم اومدم دیدم دوباره با استاد آرمان در مورد این چیزا فکر می کنم یکی محکم زدم توی سرم و گفتم حواست کجاست باید زارینا رو پیدا کنی دوباره راه افتادم دو یا سه ساعتی بود که تو جنگل بودم و با سرعت زیاد حرکت می کردم چند دقیقه وایسادم تا نفس سازه کنم یه بار دیگه به قطب نما نگاه کردم �ن شانزدهمین باری بود که داشتم قطبنما رو نگاه میکردم هنوز داشت شما رو نشون میداد دوباره حرکت کردم یهو چشمم به یه درخت افتاد که از بقیه بزرگتر بود(( البته فقط چند بلندتر بود برای همین پیدا کردن سخت بود)) ولی اون آبی زیبایی که از سوی تنش می تابید باعث شد تا من اون درخت رو بشناسم اون نور آبی نور جواهر قدرتمندی بود که قرار بود زارینا پیداش کنه😓
خواستم حرکت کنم که یهو یه چیزی به ذهنم رسید درخت جهت شماره غربیه پس چرا قطب نما داره شما رو نشون میده نکنه که سریع به سمت جنوب چرخیدم اما عقربه قطب نما تکون نخورد دوباره به سمت غرب چرخیدم اما باز عقربه تکون نخورد عصبی شدم گفتم یعنی کار نمی کنه یهو یه فکری به ذهنم رسید شاید شاید جواهری که باعث میشد قطبنما کار کنه قدرتشو از دست داده سریع نما رو برگردوندم و با نوک خنجر م ذره محلی که جواهر رو میذاشتیم توش باز کردم اما تازه فهمیدم که فیلیکس اصلاً جواهر رو سر جاش نذاشته با خودم گفتم پسر یه احمق حالا من چه خاکی تو سرم بریزم یهو یادت درخت افتادم گفتم خداروشکر کن فیلیکس که این جای جواهر جادویی هست بعد به سمت درخت حرکت کردم و دستم رو گذاشتم بوسه درخت باز شد و جواهر ازش بیرون اومد(( لازم به ذکر است که دانش آموزان عزیز این روش فقط برای معلم ها عمل می کنه پس سعی نکنید این روش رو استفاده کنید چون برای شما فقط وقت تلف کردن😁))
جواهر آبی رو توی دستام گرفتم مثل همیشه سرد بود و نوری که از خودش ساته می کرد رو مثل نسیمی سرد روی پوست صورتم حس میکردم جواهر رو توی قطب نما گذاشتم اما براش بزرگ بود و جاش نمی شد داد زدم ای خدا چرا همش اینطوری میشه یهو دوباره سر ماینور جواهر رو روی صورتم حس کردم با خوشحالی گفتم آره خودشه درسته که نورش قدرت کمتری نسبت به خود جواهر داره اما قدرتش اونقدر زیاد هست که قطب نما کار کنه سریع یه تیکه از پارچه آستینم را پاره کردم و جواهر را روی محل مخصوص گذاشته و با پارچه دور تا دورش رو بستم و بعد منتظر موندم خیلی زود قطب نما نیروی لازم را به دست آورد و بعد........
و بعد سریع عقربه جنوب شرقی رو نشون داد با سرعت حرکت کردم و بعد یک ساعت رسیدم چند دقیقه فقط توی شوک بودم که آیا صحنه جلو روم واقعی یا نه ریشه چند تا درخت که رنگ ریشه هاست بنفش سیاه بود روی زارینا رو پوشونده بود و فقط سرش بیرون بود و از رنگ صورتش فهمیدم که داره به سختی نفس میکشه یکم اونورتر پلنگی که الینا طراحی کرده بود در حالی که شمشیر زارینا تویی بازوش فرورفته بود داشت کیف زارینا و وسایل داخلش رو نابود میکرد(( در اصل داشت هر چیزی را می خورد حتی قطبنمای مخصوصی که الینا به زارینا داده بود رو هم خورد)) بعد چند دقیقه با خودم گفتم پس بگو چرا الینا حالش انقدر بد بود نه تنهام حال زارینا خوب نبود و داشت میمرد بلکه جنگل هم پر از فساد شده بود این قدر عصبانی بودم که وقتی به خودم اومدم پلنگ گوشه به دو قسمت تقسیم شده بود و دیگه تکون نمی خورد به شمشیرم نگاه کردم خو* نی بود ..............
یهو یاد زارینا افتادم سریع سرم را چرخوندم در اون لحظه چرا نترسی بدنم رو فرا گرفته بود که مبادا بزارین آسیب رسونده باشم اما وقتی دیدم که ریشه ها کاملاً از روی زارینا سوخته بودن خیلی تعجب کردم میدونید چرا تعجب کردم شد چطور ممکن بود در حالیکه من قدرتم باز کردن دریچه به دنیا های کپی بود ریشه ها سوخته باشن؟؟؟ اما تازه اونوقت بود که از گوشه ی چشمم متوجه دودی سیاه شدم به دستم نگاه کردم دستم مثل آتیشی بود که تازه آب ریخته باشیم روش داشت دود می کرد که شمشیرم از دستم افتاد(( راستی یه نکته بچه ها الکس چپ دسته برای همین شمشیرش رو توی دست چپش میگیره)) مچ دست راست رو گرفته بودم که داشت دود می کرد و مدام می گفتم امکان نداره نه, نه نمیشه, امکان نداره، بعد یهو.........((تا حالا شونصد هزار بار گفتم یهو 😂😂))
یاد حرف هایی که به مادرم زدم افتادم یادم افتاد که گفته بودم شاهزاده ام و میتونم از هر دوتاشون مواظبت کنم اما حالا به خاطر دود کردن دستم آنقدر ترسیده بودم که حتی نتونستم شمشیرم رو توی دستم نگه دارم سرم رو تکون دادم و گفتم دستکم پسر فقط قدرت شیطانی پدرت رو بر سبردی همین چیز خاصی نیست((توی قسمت های بعد توضیح می دم )) بلند شدم و به دستم نگاه کردم حالا فقط باریکی نازک دود از دستم بلند می شد با خودم گفتم پس درست مثل آتیشی کم کم ناپدید میشه رفتم سمت شمشیرم و آن را از زمین برداشتم و داخل غلاف گذاشتم شمشیر و تیر و کمونه زارینا هم برداشتم و یه جوری جاشون دادم و رفتم تا زارینا رو بردارم و راه بیفتم اما..........
تا دست زارینارو دیدم جا خوردم نصف دستش قطع شده بود و بقیه هم با تارهایی نازک به نازکیه تار عنکبوت ولی سبز ز و نورانی داشت بسته می شد مثل این می مونه که چون تار ها دارند دست روب ساق دست پیوند میزنن خیلی تعجب کرده بودم تا حالا همچین چیزی سابقه نداشت حتی در افسانه ها هم نیومده بود نمی دونم چه مدت داشتم به این صحنه نگاه می کردم اما میدونم اونقدر زیاد بود که نصف بیشتر پیوند انجام بشه رو برداشتم ولی زاویه دستش جوری گذاشتم که پیوند به خوبی انجام بشه و بعد راه افتادم
خوب بچه ها این پارت هم تموم شد منتظر قسمت بعدی باشید 😘😘اوه راستی صفحه بعد نظرسنجی حتما جواب بده ممنون😍
خوب برین سراغ نظرسنجی به نظرت ملکه بمیره یا زنده بمونه حالا جریانش بعدا مشخص میشه البته اینم بگم که خیلی خیلی مهمه جوابت چون ممکنه مسیر داستان را تغییر بده پس لطفاً جواب بده با تشکر از شما😂😂💋💋 بای بای 💖
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
راستش داستان خودته ولی اگ ملکه بمیره بهتره داستانت متفاوت میشه🙃
حالا هر جور راحتی🙃
داستانت زیاد خوب نیست😒
.
.
.
...
.
.
.
.
.
.
. عالیههههههه😁
بچه ها چیکار کنم 😭😭😭😭😭
دو هفته است که قسمت بعد رو نوشتم اما هنوز قبول نشده 😨😨😨😭😭😭
چی کار کنم 😢😢
تست فکر کنم عدم تایید بشه چون معمولا تو یک هفته یک روز تست تایید میشه 😁😁
نمیدونم تست فک کنم چندروز دیگه منتشر بشه ...شلوغ صبر داشته باش امیدوارم زودتر تایید بشه چون دوست دارم داستانت رو بخونم خیلی قشنگ مینویسی
وای نه فکر کنم عدم تایید بشه😭😭😭😭😭😭
😭😭😭😭😭😭
کاش عدم تایید نشه وایییییییییییی !!!!!!!!
منتظر پارت بعدیتم ...زودتر بزارش
خیلی وقته گذاشتم هنوز درحال برسیه 😭😭😭😭😭
میدونم ...☹داستان های خودم هم دیر منتشر میشن حدود یک هفته طول میکشه ....تا منتشر بشن
واقعا خیلی عذاب آوره که این قدر دیر صبت میشن
البته تستچی هم تقصیری نداره هر روز یه عالمه تست هست که باید بخوننشون و برسی کنند
داستانت خیلی قشنگه و دنبالش میکنم
ممنون که برای داستانم نظر دادی
وااای ممنووووننننن خیلی رمانت عالیه😍😍😍😍😍😍😍😍😍🥰🥰🥰🥰💟💟💟💟🤩🤩🤩🤩
منون ک رمانمو دنبال میکنی بیا همو حمایت کنیم.
باشه حتما و ممنونم که داستانم رو می خونی خیلی خوشحالم
ملکه به دیار باقی بپیونده😂 بعد از دور دست ها خواهر دو قلو ملکه پیدا بشه و اون بدجنس باشه و سعی کنه ملکه بشه بعد رزینا(یه همچین چیزیه بود اسم دختره یادم نمیاد درست همون شخصیت اصلی داستان خودت بگیر دیگه😂)
جلو خاله هرو میگیره و میکشتش تو این هاگیر واگیر دختره حالش جوری بد میشه که تقریبا ۱ ماه بیهوشه و هی حالش بد میشه که تا مرگ میره و برمیگرده و شاهزاده ی زیبا و سروار بر اسب سفیدی از راه می رسه و جون اونو نجات میده و الکس تو اون زمان ها میفهمه که عاشق اون دخترس و.... خلاصه داستانو از این رو به اون رو کردم😂
😂😂😂😂😂😂😂😂
داستانت شگفت انگیزه
من که حال میکنم باهاش
خیلی زیبا و استاندارد و خارج از پیش بینی مینویسی
احسنت 👏👏👏👏👏
راستی چرا داستانت رو تو تست های معتبر تبلیغ نمیکنی؟
تو تبلیغ کن ما هم ازت طرفداری میکنیم.
احساس می کنم اون قدر که باید خوب نیست و ............
نمی دونم احساس می کنم هنوز به جاهای هیجان انگیزش نرسیده
برای همین هنوز تبلیغ نمی کنم البته توی چند تا تست تبلبغ کردم و می خام وقتی فصل دوم رو شروع کردم تبلیغ کنم
ولی خیلی خیلی ممنون که داستانم رو می خونی واقعا بهم انرژی میده که داستانی رو که می نویسم افرادی رو خوشحال می کنه
داستانت خیلی عالیه. گاهی اوقات فکر میکنم داری از روی یه سریال واقعی داستان رو مینویسی از بس قشنگ و استاندارده.
من از همون قسمت اول دنبالت میکنم.
در کل تو تستچی تمام داستان ها از میراکلسه ولی وقتی داستان تو رو خوندم به یاد کارتون های آشیانه اژدها و سلطنت الف ها افتادم و خیلی خیلی خوشم اومد.
برای این گفتم که الان تبلیغ کن چون اگه قسمت ها زیاد بشه بیننده ها حوصله ندارن که بشینن و از قسمت اول بخونن. برای همین میگم زود تر تبلیغ کن.
در نهایت میگم، به کارت ادامه بده، خیلی عالی مینویسی و ذهن خلاقی داری.
بی صبرانه منتظر قسمت های بعدیت هستم.
موفق باشی
ممنونم بابت نظرت و تا حالا فکر نکرده بودم ، راست می گی خواننده ها ممکنه حوصله نداشته باشن
ممنون از نظریه خوبت
و ممنون که دنبال می کنی
وای ناهید میدونی چیه؟ داستانت خیلی خوب نیست...... معرکه است!!!🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
داستانت قشنگه بعدی لطفا