
پارت چهارم ببخشید دیر شد 🙏🏻

زنگ درو زدم خدمتکارا درو باز کردن می هی هم امد استقبال می هی : ات جونم. ات : تولدت مبارک خوشگلم . با می هی رفتیم داخل همه امده بودن رفتم پیش اکیپ . ات : بچها خوبین؟ تهیونگ : ات امدی میزاشتی یه ساعت دیگه میومدی الان زوده😂 ات : خب من چیکار کنم ترافیک بود 😂 یونا : بیا بشین. نشستم کنار یونا ساعت ۱۲ شب بود تولد تموم شد از همه خدافظی کردم اومدم بیرون ولی هرچی به رانندم زنگ زدم بر نداشت هوا سرد شده بود منم با اون لباس واقعا اوضاع ناجور بود بعد چند مین یه ماشین مشکی امد جلوم زد رو ترمز شیشه رو داد پایین دیدم تهیونگه خوشحال شدم تهیونگ: ات تو چرا نرفتی ؟ ات : زنگ زدم رانندم بر نداشت. تهیونگ : بیا میرسونمت . سوار ماشین ته شدم
ات : ممنون ته ترو خدا رسوند داشتم از سرما میمردم. خندید ات : چیه چرا میخندی؟ تهیونگ : با این لباسی بعد می خوای سردت نباشه؟ همینطوری مشغول حرف زدن بودیم که رسیدیم دم در خونه ولی ماشین آمبولانس آلوی دم در خونه بود همه هم جلوی در بودن از هانا گرفته تا خدمتکارا ایلینم داشت گریه میکرد فکرم رفت پیش مامانم سریع از ماشین پیاده شدم نه هم پیاده شد رفتم سمت خونه یه نفرو داشتن رو برانکارد میبردن رفتم نزدیک دیدم بابامه ات : چی.....شده.؟ پزشکیار: حمله قلبی بهشون دست داده. ات : بابا....با...با ..... کد....وم .... بیمارستان... میبرینش ؟ پزشکیار: پیمارستان ******** ایلین همراه آمبولانس رفت من موندم نشستم رو زمین و اشکام بی اختیار راهی شده بودن هانا و تهیونگ امده بودن بلندم کردن تهیونگ : می خوای بریم بیمارستان
ات : تو..... تو .... برو من خودم .....میرم . دستم رو گرفت . تهیونگ : بیا بریم . ات : هانا ..... مراقب ..... مامانم باش ..... بهش چی....زی نگو... هانا : چشم خانم. سریع رفتم سوار ماشین ته شدم اونم سوار و بیمارستان رفتم بخش پذیرش ات : لی ویکتور ..... کجا بردنش؟ پرستار : بردنش اتاق عمل. رفتم دم در اتاق عمل ایلین رو صندلی نشسته بود و گریه میکرد ات با داد و گریه: چه خبره اینجا .... بابام که سالم ..... بود مطمئنم همش ......زیر سر تو ع ایلین . ایلین : به من چه فک میکنی ....فقط پدر تو توی اتاق عمله ...... نه شوهر منم ..... هست .
دوساعته که بابام تو اتاق عمله بلاخره بعد کلی انتظار دکتر از اتاق عمل امد بیرون ات با گریه: چیشد....... پدرم ........ خوب.....شد؟ دکتر: متاسفم اقای لی بر اثر حمله قلبی فوت شدن. با این حرف دکتر دنیا رو سرم خراب شد یعنی چی؟ پدرم ..... تنها تکیه گاهم ....... یه دفعه رفت؟ ...... نه نمیشه ...... یعنی چی؟ اونقدر حالم بد بود که دیگه نفهمیدم چی شد
از زبان تهیونگ : بعد او حرف دکتر ات از هوش رفت سریع بغلش کردم بردمش سمت پرستارا اونا هم بردنش تویه اتاق دکتر امد و گفت از هوش رفته بهش یه سرم زدن تا یه ساعت دیگه بهوش میاد رفتم پیش زن پدر ات رو صندلی نشسته ایلین: ات خوبه؟ تهیونگ : دکتر گفت تا یه ساعت دیگه بهوش میاد، شما خوبین؟ ایلین : اینم شانس کنه تا اومدم ازدواج کردم شوهرم افتاد مرد ، ههههه . تهیونگ : ........
از زبان ا.ت: با سردرد شدیدی چشمام رو باز کردم کجا بودم؟ با یاد اوری همچی دوباره گریم گرفت سروم رو از دستم دراوردم و از اتاق اومدم بیرون ته روی صندلی نشسته بود تهیونگ: ات بهوش امدی ؟ حالت خوبه؟ ات : با..... هق ......... بام........هق .......... بگو.......هق .......بگو.........دروغه ......هق .....بگو😭 . تهیونگ : متاسفم ات ، تسلیت میگم😔 امکان نداره........ بابام نرفته ....... نه 😭😭😭😭 چند ساعتی توی بیمارستان بودیم کارای دفن پدرم رو برای فردا انجام دادم البته من نه تهیونگ، من فقط یه گوشه نشسته بودم گریه میکردم با کمک ته رفتیم خونه تمام خدمتکارا منتظر ما بودن ( نکته ایلینم با ات و تهیونگ بوده) هانا: خانم چیشد ؟ اقا کی مرخص میشن؟ دوباره بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن ات با صدای بلند و گریه: لی ویکتور ....... مرد ...... با این حرفم تموم افراد خونه چهرشون از حالت نگران تبدیل به ناراحت شد سریع رفتم تو اتاقم درو کوبیدم و خودم رو پرت کردم رو تخت و شروع کردم به گریه کردن انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدی رو بزار دیگه🖤😡
ببخشید دیر شد 🙏🏻💔
نه نداره معلومه دیگه بده🥺🖤
دلت میخواد فوش بخوری🦋😻☁️
پارت بعدی رو زود زود زود بزار🐇🩰🧜🏻♀️
😂❤️
عالی بود آجی🧜🏻♀️🤍
پارت بعدی رو زود بزار💕🧚🏻♀️
اگه نزاری بوقت میکنم👼🏻🌙
❤️❤️❤️
صددرصد
🖤
یس بیبی :)!
تنکس هانی 💗
اره اره🌈💜
🖤❤️