
اسنیپ بالاخره آهی کشید. آهی که انگار سالها روی سینهاش خوابیده بود. — «تو معمولاً حرف نمیزنی.» امیلیا شانه بالا انداخت. — «چون بیشتر وقتا چیزی برای گفتن نیست که بقیه بخوان واقعاً گوش بدن.» اسنیپ لبخند محوی زد. نه از سر خوشی — از سر فهمیدن. — «آره. اونا فقط صبر میکنن نوبت خودشون بشه برای حرف زدن.» امیلیا با انگشتش تکه سنگریزهای رو روی زمین قل داد. گفت: — «همیشه فکر میکردم عجیب نیست اگه دو نفر تو یه مدرسه باشن، سالها، بدون اینکه حتی اسم همو بدونن… ولی انگار وقتی هر دوشون دنبال سکوت باشن، یهجا بالاخره به هم برخورد میکنن.» اسنیپ نگاهش را از دریاچه گرفت، برای اولین بار به او نگاه کرد — نه از بالا، نه از پایین — بلکه دقیق، آرام، و بیقضاوت. — «تو لسترنجی.» امیلیا سرش را کمی کج کرد، انگار این جمله را بارها شنیده بود. — «اسمها همیشه زودتر از آدمها میرسن. حتی قبل از اینکه فرصت کنیم خودمون رو نشون بدیم.» اسنیپ مکثی کرد. — «و قضاوتها... همیشه بلندتر از حرفهای واقعی.» سکوت برگشت. اما نه آن سکوت سنگین اول، بلکه سکوتی مشترک — آشنا و بینیاز به حرف. امیلیا بالاخره گفت: — «میخوای تنها باشی، یا موندنم اذیتت نمیکنه؟» اسنیپ پلک زد. — «نمیدونم. ولی فکر کنم... برای یه بار هم که شده، کسی هست که سکوتش آزار نمیده.» امیلیا لبخند کمرنگی زد. هیچکدام چیزی نگفتند. فقط کنار هم نشسته بودند، رو به دریاچهای که حالا با آسمان شب یکی میشد — در سکوتی که شاید، تنها گفتوگوی واقعی آن روز بود.
نسیم خنکی برگ درختان را به رقص درآورده بود. امیلیا ساکت بود، چشمدوخته به موجهای آرام دریاچه. صدای ورق خوردن کاغذ از کنار دستش آمد. سرش را چرخاند. سوروس دفتری چرمی روی زانو گذاشته بود، با دقت چیزی مینوشت. خطش منظم بود، با جوهری تیره و قلمی قدیمی که انگار سالها ازش کار کشیده بودند. امیلیا لب زد: — «تو هم مثل منی؟ چیزایی که نمیتونی بگی رو مینویسی؟» سوروس سر بلند نکرد، اما پاسخ داد: — «تا حدی. ولی الان دارم روی یه چیز خاص کار میکنم.» امیلیا ابرو بالا انداخت، نیشخند کمرنگی روی لبش نشست: — «جوری گفتی، حس کردم داری یه ورد جدید اختراع میکنی یا یه معجون عجیب میسازی.» سوروس لحظهای مکث کرد، بعد لبخندی نصفه زد. — «نمیگم نه. شاید یه کم از هر دوش.» امیلیا کمی نزدیکتر شد، نه از روی کنجکاوی، از روی حس آشنایی. — «نمیپرسم چی، چون حتماً نمیخوای بگی. فقط… جالبه. چون منم گهگاهی یه دفتر دارم برای چیزایی که نمیدونم با کسی میشه گفت یا نه.» سوروس برای اولین بار به او نگاه کرد — نه خصمانه، نه تدافعی. فقط نگاه کرد. — «تو هم مثل منی. بیشتر از اونچیزی که فکر میکردم.» امیلیا شانه بالا انداخت. — «شاید. یا شاید فقط… دوتامون خستهایم از زیاد بودنِ صدای دنیا.» چند لحظه سکوت شد. فقط صدای دور موجها و کلاغهایی که از درختی به درخت دیگر میپریدند. سوروس گفت: — «باید یه روز بهم نشون بدی چی مینویسی.» امیلیا سرش را به سمت دریاچه چرخاند، با لبخندی کوتاه گفت: — «شاید.» سوروس چیزی نگفت. ولی سکوتش سنگین نبود. و امیلیا هم برای اولین بار، احساس نکرد که باید چیزی برای شکستن آن بگوید.
سکوتی که میانشان افتاده بود، نه سنگین بود و نه معذب. از آن سکوتهایی که گاهی میان دو نفر که بینیاز از توضیحاند، خودش را جا میکند. امیلیا، در حالیکه نگاهی به دفتر روی پای سوروس میانداخت، گفت: — «کارت تو معجونسازی واقعاً خوبه. چرا عضو کلاب اسلاگهورن نمیشی؟» سوروس، بدون اینکه نگاهش را از دریاچه بردارد، گفت: — «بذار من بپرسم… تو چرا نمیشی؟» امیلیا مکثی کرد، بعد شانهای بالا انداخت. — «فکر میکنم اونجا جای مناسبی برای من نیست.» سوروس با همان آرامی گفت: — «منم دقیقاً به همین دلیل نمیرم.» هر دو لبخند محوی زدند. نه از سر شوخی، بلکه از اینکه برای لحظهای کوتاه، کسی پیداشده بود که دقیقاً همان حس را داشت. همان بیمیلی به جلب توجه، همان فاصله از دنیای پرزرقوبرق و صدا. امیلیا گفت: — «بعضی وقتا… انگار اونهایی که بیشتر دیده میشن، کمتر میفهمن.» سوروس گفت: — «و اونهایی که ساکتن… بیشتر میبینن.» نگاهشان، برای لحظهای، روی سطح آرام دریاچه گره خورد. دو غریبهای که بهترین هم صحبت هم شده بودند.
خیلی ببخشید اگه کوتاه یا بد شد ، مغزم واقعا کار نمی کرد .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دمت گرم