
🤗سلام بچه ها اینم از داستانی که قرار بود بنویسمش امیدوارم خوشتون بیاد🤗
اموشن روی تختش دراز کشیده بود و برای رفتن به کوچه دیاگون لحظه شماری میکرد. خیلی هیجان زده بود زیرا بعد از ۱۱ سال بالاخره میخواست برود هاگوارتز و جادوگری یاد بگیرد. صدای باز شدن در اتاقش را شنید، مادرش مارتا وارد اتاق شد( امو بیدار شو چند ساعت دیگه عموت همراه خانواده اش میان اینجا و میرویم خرید وسایل مدرسه) اموشن خبر نداشت قرار است با پسر عمویش دراکو و دختر عمویش ماری برود آنجا. خوشحال شد. گفت( الان کارامو انجام میدم و آماده میشم مادر!)
بلند شد و همراه مادرش از اتاق رفت بیرون تا صبحانه بخورد. سر میز هیچ کس چیزی نگفت. همه جا غرق سکوت بود. بعد از صبحانه، اموشن به اتاقش برگشت. با جن خانگیشان مواجه شد. جن پرسید( امروز قرار است بروید وسایل مدرسه تان را بخرید؟) اموشن جواب داد( بله و حالا ممنون میشم بری بیرون😒) جن که هوروس نام داشت معذرت خواهی کرد( ببخشید خانم برای تمیز کردن اتاقتان آمده بودم) _ بدترین زمان ممکن آمده ای! الان وقت تمیز کردن یک اتاق نیست! جن غیبش زد.
🪄🔮کوچه ی دیاگون🔮🪄 حدود دو ساعت بعد اموشن کاملا آماده ی رفتن بود. گوشه ی اتاق ایستاد و به کوچه دیاگون فکر کرد. لبخندی بر لب داشت. درب اتاق باز شد، دراکو و ماری وارد اتاق شدند. _ سلام امی😁 _ سلام بچه ها🙋♀️ دراکو نگاهی به اطراف انداخت و گفت( میگن امسال هری پاتر میاد هاگوارتز!) اموشن گفت( خب که چی؟) ماری توضیح داد( اون خیلی معروفه در برابر وال... جون سالم به در برده😐) اموشن گفت( بازم مهم نیست😐)
روی پاتختی یک بشقاب سیب ترش قرار داشت. دراکو یک سیب برداشت و گاز زد(امکانش هست امروز هری پاتر رو ببینیم) مادر اموشن یا همان مارتا وارد اتاق شد( بهتره دیگه راه بیوفتیم) _ایولل😁 *********************************** کوچه دیاگون از نظر اموشن واقعا جای باحالی بود. والدینشان رفتند چوبدستی و کتاب برایشان بخرند و بچه هارا بردند مغازه ردا فروشی خانم مالکین.
خانم مالکین پرسید( شما سال اولی هستید؟) دراکو زیرلب غرید( غیر از این چی میتونیم باشیم؟😒) اموشن با آرنجش ذربه آرامی به بازوی دراکو زد و گفت( بله خانم) خانم مالکین به چهار پایه های گوشه مغازه اشاره کرد( لطفا روی چهار پایه ها بروید تا همکارم اندازه هایتان را بگیرد) جادوگر دیگری آمد و اول از دراکو شروع کرد. اموشن یواش از ماری پرسید( فکر میکنی حاضر شدن رداهامون چقدر طول میکشه؟) ماری جواب داد( خیلی باشه دو ساعت) متوجه ورود پسری با موهای مشکی و چشمهای سبز شدند، پسر عینک زده بود ، شباهت زیادی به هری پاتر داشت!
پسر با راهنمایی خانم مالکین روی چهار پایه ای کنار دراکو ایستاد. اموشن به سختی میتوانست گفت و گوی دراکو و پسر را بشنود. ماری هم ساکت بود. ************************************ ⏳قطار⏳ دراکو گفت بهتر است در کوپه های جدا بنشینیم. اموشن و ماری قبول کردند و از دراکو جدا شدند. اموشن به کوپه ای خالی اشاره کرد(ماری بهتره بریم اینجا قبل از اینکه پر بشه) هرکدام کنار پنجره و روبه روی هم نشستند. ماری گفت(اینجا خیلی شلوغه پر صدا های مختلفه😒) اموشن در کوپه را بست.
همان لحظه صدای کوبیده شدن درب کوپه را شنیدند. دختری پرسید( میتونم بیام تو؟) اموشن در را باز کرد( البته!) دختر گفت( اسم من پانسی پارکینسونه) _ خوشبختم پانسی ! من اموشن مالفوی هستم، ایشون دختر عموم ماری مالفوی هستش. ماری با پانسی دست داد( خوشبختم پانسی) پانسی کنار اموشن نشست. کمی بعد قطار راه افتاد. خانمی با چرخ دستی درب کوپه را باز کرد( چیزی از چرخ دستی من نمیخرید؟) اموشن فورا از جایش بلند شد( چهار تا بسته آبنبات برتی بات و سه شکلات غورباقه ای میخوام!) و چندین سکه به زن داد. خرید هایش را برداشت تشکر کرد.
خوراکی ها را باز کردند و مشغول خوردنشان شدند. اموشن یک آبنبات با طعم شکلات تلخ خورد. ************************************** 🏰هاگوارتز🏰 تقریبا شب شده بود. هاگرید ، مردی غول پیکر اول از همه پیاده شد. پانسی گفت( دیگه رسیدیم!) هر سه ردا هایشان را پوشیدند و از قطار پیاده شدند. قلعه هاگوارتز ، خیلی بزرگتر از چیزی که اموشن تصورش را میکرد بود.
دانش آموزان سال اولی سوار قایق شدند و سمت قلعه حرکت کردند. 🖤💚🖤💚🖤💚💚🖤💚🖤💚🖤💚🖤 پایان پارت اول...............
چالش: تا اینجا چطور بود؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فوق العاده بود
نظر لطفته❤💚
خیل فوق العاده بود ممنونم😍😍
❤❤❤❤
منم نقش موخوام🥺
میشه یا وقتش تموم شد!؟
میشه
میسی😁💕
هریت لنیسا پاتر
سلام عزیزم💗✌🏼
اومدم با دعوت نامه تولدم🍫🍨🍭شما هم دعوتی عزیرم✌🏼
زمان شروع:👇🏻
7 مهر ساعت 3:30🖤🧁🍓
مکان:♥
تست با عنوان(تولدم مفالککککک💟)
و امدن کسایی که دعوت نکردم ممنوع میباشد❌🚫
منتظر حضور گرمت هستیم عزیزمـ🍫
منم دعوت میکنی😐
سلام حتما میام🥰
حتما سما هم دعتی🧁🎂