🤗سلام بچه ها اینم از داستانی که قرار بود بنویسمش امیدوارم خوشتون بیاد🤗
اموشن روی تختش دراز کشیده بود و برای رفتن به کوچه دیاگون لحظه شماری میکرد. خیلی هیجان زده بود زیرا بعد از ۱۱ سال بالاخره میخواست برود هاگوارتز و جادوگری یاد بگیرد. صدای باز شدن در اتاقش را شنید، مادرش مارتا وارد اتاق شد( امو بیدار شو چند ساعت دیگه عموت همراه خانواده اش میان اینجا و میرویم خرید وسایل مدرسه) اموشن خبر نداشت قرار است با پسر عمویش دراکو و دختر عمویش ماری برود آنجا. خوشحال شد. گفت( الان کارامو انجام میدم و آماده میشم مادر!)
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
فوق العاده بود
نظر لطفته❤💚
خیل فوق العاده بود ممنونم😍😍
❤❤❤❤
منم نقش موخوام🥺
میشه یا وقتش تموم شد!؟
میشه
میسی😁💕
هریت لنیسا پاتر
سلام عزیزم💗✌🏼
اومدم با دعوت نامه تولدم🍫🍨🍭شما هم دعوتی عزیرم✌🏼
زمان شروع:👇🏻
7 مهر ساعت 3:30🖤🧁🍓
مکان:♥
تست با عنوان(تولدم مفالککککک💟)
و امدن کسایی که دعوت نکردم ممنوع میباشد❌🚫
منتظر حضور گرمت هستیم عزیزمـ🍫
منم دعوت میکنی😐
سلام حتما میام🥰
حتما سما هم دعتی🧁🎂