بازم مثل همیشه من حرفی ندارم😂
آلیا با دیدن لیسا که در حال گشتن توی گوشیش بود و هدفون هم توی گوشش بود ایستاد و به آن نگاه کرد. جسیکا هم همین کار را کرد کمکم لالیسا متوجه شد و هدفون رو از گوشش برداشت و گفت: سلام بچه ها خوبید؟ جسیکا: اره خوبیم تو چرا دو تا چمدون با خودت اوردی توش سلاحه😈؟ رزیتا: سلام لیسا خوبیم ممنون منم مثل جسی کنجکاو شدم😅
لیسا: نه بابا بیشترش لباس برای خودمه اما دو سه تا تفنگ و یه چاقو هم برداشتم و البته هدفون و گوشیم😂 جسیکا: بچه ها پشت سرتون رو دیدین چه منظره قشنگیه😍 رزیتا و لیسا هم برگشتن و به جنگل روبه رویشان خوب نگاه کردند.
جنگلی که درختان سر به فلک کشیدهی بلوط سبب میشد تا فقط چاله های کوچکی باقی بمانند تا آسمان دیده شود ، نور ضعیف آفتاب هاله های طلایی زیبایی را روی پوست سفید آن دو دوست ایجاد کرده بود و برف های تکه تکه ای که از دو روز پیش آمده و کم کم آب شده بود و پراکنده در نقاط پخش شده بود، جلای زیبایی به جنگل بلوط ، بخشیده بود.
جسیکا و رزیتا و لیسا پس از آنالیز جنگل وارد آن شدند ، ترس از اینکه اتفاقی بیفتد طبیعی بود اما اجازه ندادند چندان در دلشان رخنه کند. همینطور که در سکوت به جلو میرفتند و از طبیعت زیبای جنگل لذت میبردند ، ناگهان صدای رزیتا بلند و سکوت شکسته شد: «وایییی یادم رفتتتت»
جسیکا: چی یادت رفت دقیقا؟ اصلا چیزی هم مونده بود که یادت بره؟ لیسا: راست میگه رزی کیف تو که داره منفجر میشه چی یادت رفته آخه؟ آلیا: ساعت مچیییییی جسیکا: ای خاک همین جنگل تو اون سر مبارکت ، آخه این همه وسیله آوردی ، بعد ساعت مچی رو ننداختی. لیسا: ای خدا رزی یعنی واقعا اون ساعت بدبخت رو ندیدی که بیاریش
رزیتا: صبر کنید ببینم تو کیفم هست یا نه. کوله اش را از پشتش در آورد و وزن کوله را با گذاشتنش روی تخته سنگی ، از کمرش برداشت. میدانست که جز زیپ دوم کیف ، در زیپ دیگری جا نبود. زیپ دوم را باز کرد و دستش را در آن انداخت ، که دستش به صفحه گوشی اش برخورد کرد دستش را بیشتر فرو کرد
دستش را در آن انداخت ، که دستش به صفحه گوشی اش برخورد کرد دستش را بیشتر فرو کرد و با حس کردن یک صفحه سرد کوچک ، آن را بالا کشید.شانس آورده و ساعت مچی مشکی رنگش را در کیفش پیدا کرده بود. آن را به دستش بست و پس از بستن زیپ کوله و دوباره آویزان کردن بند آن روی کولش ، به ساعت نگاهی انداخت ، صفحه سیاه و تمیز ساعت هوشمندش ، ۷:۳۰ را به نمایش میگذاشت.
رزیتا: میگم جسی و لیسا یک ساعت و نیمه داریم راه میریم، بیا اونجا بشینیم ، یکم استراحت کنیم. و همراه این حرف دستش را بالا آورد و با انگشت اشاره اش به یک تکه چوب بزرگ که کمی صاف بود و زیر هر دو طرفش دو تکه سنگ بزرگ برای تعادل آن بود ، اشاره کرد. به طرفش رفتند و روی آن نشستند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)