
ملـودی مرگـ...فصلـ1... پارتـ 1
ملـودی مـرگـ ... کمانه رو پایین انداخت... دستی به گردنش کشید و روی صندلی اش نشست... (+ گردنم واقعا درد میکنه.)...(€حداقل کم تر کن ساعت های تمرینت رو مارینت)... نگاهی به پنجره کوچک اتاقش انداخت... ماه کامل توی آسمان شب خیلی خیلی زیبا بود. (+تیکی... خیلی خسته ام.)...(€ چیزی تا تولد هیجده سالگیت و پایان دبیرستانت نمونده بعدش میری آمریکااا)... تیکی اونقدر هیجان زده آمریکای آخر جمله اش که مارینت خنده اش گرفته...(+تیکی... هنوز که معلوم نیست برم یا نه... بعدش هم کت و هاکماث رو چیکار کنم.) تیکی با این حرف مارینت روی میز نشست.(€ اینو یادم رفته بود...) مارینت بخاطر اینکه این جو بین شون نیافته سریع بحث رو عوض کرد. (+ تیکی به نظرت من چی کار کنم.). بعد از حرفش تیکی سریع فهمید که منظور از حرفش عشق یک طرفه ای بود که صاحبش دچارش شده... (€ ولی لوکا هم دوست داره)...(+ اون برام فقط یه دوسته تیکی... بهش گفتم. ولی حس میکنم دیگه باهام مثل قبل نیست)...(€ مرینت درک کن... اگه تو هم آدرین ردت کنه یه حس سر شکستگی بهت دست میده... تازه نمیتونی مثل قبل باهاش رفتار کنی..)...(+ وای تیکی نگو... اصلا نمیتونم با حسم رو راست باشم.) دستی به ویولن کنارش کشید... دو سالی میشد که به طرف موسیقی رفته ولی هنوز علایق اصلیش رو داشت....
صندلی رو چرخاند و به طرف میز کارش رفت... مداد و برگه ای برداشت و شروع کرد به کشیدن خط های اصلی......................... تقریبا ساعت نزدیک های ۵ بعد از ظهر بود... البته ساعت ظاهراً داشت این عدد را نشان میداد ولی ذهن مارینت پر از فکر های جور وا جور بود... با صدای زنگ موبایلش به خودش آمد... انگاری که شوکی بهش وارد شده به برگه های زیر دستش خیره شد... چند ثانیه ای گذشت تا به خودش آمد... موبایل اش را برداشت و با دیدن اسم مادرش سریع جواب داد...(+ الو مامان...خوبی؟)...(※ چند دقیقه دیگه دیر تر برمیداشتی سریع میومدم پاریس) روی مبل توی اتاقش دراز کشید.(+ مامانن.. نگران نباش... سر گرم طراحی کردن بودم حواسم نبود.)...(※ خواستم بهت یادآوری کنم یادت نره بلیط بگیری بیای.) ضربه نه چندان آرامی به پیشانی اش زد جوری که آخش بلند شد. (+ آخ...هوف. کاملا فراموش کرده بودم.)...(※امروز برو برای پس فردا بلیط بگیر...حتما برو لباس بگیر... میدونم اینجا اومدی اصلا وقت نمیکنی لباس بگیری)... لبش را گاز گرفت و به لباس نیمه کاره روبه رویش خیره شد.(+ لباس نمیگیرم یه لباس دارم)...(※ پس خوبه.... خیالم راحت شد...ماری. سفارش نکنماا... زود بیا. اگه باز مثل سال های قب...).
(+ بله بله میدونم... این بار صد در صد گردنم توسط عمه قطع میشه)...(※خوبه میدونی...) و بدون خداحافظی تماس را به روی مارینت قطع کرد... با تعجب به موبایلش خیره شد...(+هنوز این عادت لعنتی رو دارهههه)... پرتش کرد سمت تختش... و به سمت لباسش رفت... دستی به دامنش کشید و گفت..(+ پارچه اش کمه... باید برم بگیرم)... لباسی از توی رگال لباس هایش برداشت و به تن کرد... کیف دستی همیشگی اش را در دست گرفت و درش را باز کرد تا تیکی درون آن برود... چراغ اتاقش را خاموش کرد و از اتاقش خارج شد... از توی یخچال کمی آبمیوه در لیوان برای خودش ریخت... همان طور که کم کم آن را مینوشید... در ها بست و به سمت شیرینی فروشی طبقه پایین خانه شان رفت. وقتی مطمئن شد که کسی نمیاد... در را قفل کرد و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت... به ساعت روی دستش خیره شد...(+لعنتیی... دیر رسیدم.)... نگاهی به آن سر خیابان کرد... نا امید از نیامدن دوباره اتوبوس روی صندلی ایستگاه نشست. (€ چرا با دوچرخه ات نمیری؟)...نگاهی به تیکی کرد...(+ زنجیرش پاره شده. باید تعمیرش کنم.)... با دستی که روی شانه اش نشست بالا پرید
چرخید و با دیدن آلیا نفس راحتی کشید...(+ترسوندیم)...کنارش نشست...(&مشکلی نیست... اینجا چیکار میکنی؟)...یک تای آبرویش بالا پرید.(+ یعنی تو نمیدونی...) آلیا دستانش را بالا گرفت.(& باشه باشه... تیکی کجاست؟)... سر کوچکی از درون کیف مارینت بیرون آمد...(※سلام آلیا)... (& وایی خدا هر روز بامزه تر میشی)... (+نینو کجاست؟ باهات نیومد؟)... آلیا شانه ای بالا انداخت و به سمت چپش نگاه کرد. (& چرا باهم بودیم ولی کاری براش پیش اومد و مجبور شد بره...اِ اومد) با رسیدن اتوبوس صحبت هر دو قطع شد... سوار شدن و کنار هم نشستن... دستی به گردنش کشید و گیره موهایش را باز کرد... (& چرا موهات رو باز کردی؟)...دستی به موهایش کشید تا با دست هایش آن ها را مرتب کند....(+راحت ترم.)... آلیا با آرنجش به پهلوی مارینت ضربه ای زد...(نگفتی... اون لباسه برای چی بود؟)... لحن آلیا با شیطنت بود و انتظار داشت مارینت چیز دیگری بگوید ولی با جوابش شوکه شد.(+ میخوام برم چین.)
با ایستادن اتوبوس مارینت از روی صندلی بلند شد و به سمت در رفت... با سرعت به سمتش رفت و بازویش را گرفت.(& برای چی میخوای بری... نکنه میخوای برای همیشه بری؟)... مارینت خنده ای سر داد...(+ نه دیوونه... جشن خانوادگیه... یعنی هر سال برگذار میشه ولی من از همیشه زیرش میزنم... میدونی به مناسبت تولد منه.) آلیا غمگین گفت. (& تولد نیستی؟) مارینت نا امید سری تکون داد و گفت...(+ مجبورم برم... اگه این بار هم نرم عمه این بار میاد پاریس و سرم رو قطع میکنه.) با دیدن پارچه فروشی دست آلیا رو گرفت و به آن سمت قدم برداشتن.................... راضی از خرید هایش از پاساژ خارج شد... آلیا گلایه کنان سمت مارینت قدم بر میداشت.(& قرار بود فقط پارچه بگیر نه این همه وسایل.)...(+ خوب وقت نداشتم کفش و کیف برای خودم آماده کنم وگرنه عمرا سه چهار تا کیف میگرفتم)... دستی برای تاکسی تکان داد... خرید هایش را در صندوق ماشین قرار داد و خودش همراه با آلیا درون ماشین قرار گرفتن... با گفتن آدرس به راننده تاکسی به سمت آلیا برگشت.(+ چی شده که این جوری تو فکر رفتی.) آلیا با شک به مارینت خیره شد...(& چرا یه جشن به مناسبت تولد تو؟؟؟) مارینت با شنیدن این سوال. خنده اش گرفت....سرفه ای کرد و سعی کرد خنده اش را قطع کند. (+ از وقتی توی پاساژ بودیم داشتی به این فکر میکردی!؟) آلیا جوری با جدیت سرش را تکان داد که مارینت باز خنده اش گرفت.(+ باشه میگم)

سلام... فاطمه هستم... نویسنده داستان شروع تازه من... باز با یه داستان دیگه اومدم... از اسمش هم معلومه غمگینه ولی... شاید طنز باشه... سعی کردم داستانی درست کنم با داستان های دیگه متفاوت باشه... از انیمیشنیش خارجش کردم و آوردمش توی دنیای واقعی خودمون... از عکس هم معلومه...(برا عکسا جیگرم در اومد😐💔).... حتما تا نتیجه برید تا بازدید تون ثبت بشه... لایک کنید و اگه دوست داشتید کامنت بذارید...(کامنت هاتون باعث خوشحالیمه و دلم میخواد نظرتون رو درباره اش بدونم)... بگم که... همین طور که خوندید هنوز میراکلس داخلش هست یعنی از شخصیت ها کاملا استفاده کردمه... دیگه همیننن... برم سراغ اون یکی اکانتم و داستان بذارم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
عالیییی بود❤️❤️
فالویی بفالو
عالی بود فاطمه جون 👏😘
من عاشق داستان شروع دوباره من هستم خیلییی قشنگه پروفت رو ذخیره کردم و چند وقت یکبار میام و داستانتو دوباره و دوباره و دوباره میخونم 😍
لطفا پارت بعد رو زودتر بنویس 😚
خیلی دوست دارم ازت بپرسم آجی میشی یا نه🙃
من مهرنوشم اگه آجی میشی بگو