
نظر ندید دیگع نمیزارم
من به صندلیم تکیه دادم و منظره ی زیبای رو به رو رو تماشا کردم . اما ... چرا سرفه اش بند نمیومد ... هی سرفه کرد و هی سرفه کرد ... داشتم نگران میشدم . ........................ _ وقتی فلفل دوست نداری چرا اینهمه روی غذات میریزی ؟ اون لبخند ... اون لبخند به من ثابت کرد که کار خودشه....دختره ی احمق ... نمیدونه که من .... دیگه سرفه بهم اجازه ی نفس کشیدن نداد . پشت سر هم سرفه میکردم ... االن حالم بدتر میشد . همه داشتن نگاهمون میکردن . دست پسرا رو پس زدم و دویدم سمت بهداری . توی روشویی بهداری که کنار سلف بود غذای توی دهنم رو خالی کردم . به صورتم آب زدم و دهنم رو شستم اما هنوز سرفه میکردم . بهدار که یه خانم مسن بود اومد کنارم و نگاهی بهم انداخت : فلفل خوردی؟! با سر تایید کردم که گفت : از قیافه ات معلومه . حساسیت داری؟ به سختی گفتم : وحشتناک !!! _ ای بابا پس چرا خوردی ؟ _ من نخوردم یه آدم عوضی برام ریخته بود ... و دوباره شروع کردم سرفه کردن . _ بیا این لیوان آب رو بخور و دراز بکش تا منم آمپول زد حساسیت رو برات بزنم . آ آمپول رو برام زد . ّب رو خوردم و بعد هم دراز کشیدم و چشمام رو بستم . سریع حالم خوب شد . نمی دونم چه قد گذشته بود که با صدای پسرا دوباره چشم هام رو باز کردم . ..........................
جانگکوک : این چرا یهو اینجوری شد؟ گفتم : نمیدونم ... دیوونه اس دیگه که انقد برای خودش فلفل میریزه . اصال با خودشم درگیری داره نمیدونم چرا باید توی گروه بمونه !!! رپمان : تو از کجا میدونی فلفل خورده؟! اه ، خراب کردم ... خیلی هم مهم نبود اگه میفهمیدن اما باالخره ... من من کردم و تا خواستم چیزی بگم یهو جیمین گفت : خب معلوم بود از قیافه اش ... جانگکوک : امیدوارم خوب شه . رپمان : آره بابا حتما االن رفته آب بخوره . یه کم نگران شدم ... آخه چش شد یهو ؟!! ****** با پسرا رفتیم سر کالس و باالفاصله معلم اومد اما هنوز تهیونگ برنگشته بود . همش چشمم به در بود . مدام پام رو تکون میدادم . جیمین : چته تو ؟ _ هیچی ! _ پس چرا استرس داری ؟ _ نه بابا . و سریع پامو از حرکت نگه داشتم . معلم نذاشت هیچ کدوم از پسرا از کالس خارج شن . باالخره زنگ خورد . همه ی پسرا به هم نگاه کردن و همزمان کوله هاشونو انداخت رو دوششون و از کالس بیرون رفتن . منم سریع دنبالشون دوییدم . درست حدس زده بودیم ، بهداری بود . اما من داخل نرفتم و از دم در دیدم که حالش بهتره. باورم نمیشه ، احساس گناه میکردم ... برای اولین بار . اما چرا ؟ خب اینهمه آدم رو تاحاال اذیت کرده بودم اما چرا برای این نگران بودم .....
خودم رو قانع کردم ... خب تاحاال انقد نامردی نکرده بودم . پسرا داشتن با تهیونگ حرف میزدن و میخندین . تا چشمای تهیونگ افتاد به من سریع از اونجا زدم بیرون و مستقیم رفتم خونه . .......................... چهار روز بود که وارد این مدرسه شده بودم . هنوزم اثرات فلفل از بین نرفته بود . کم و بیش سرفه میکردم ... امروز قرار بود به یه اردوی تاریخی بریم . بازدید از یه کاخ قدیمی . برام جالب بود . توی فیلمایی که پدرم نشون میداد کاخ کره ای دیده بودم اما از نزدیک نه . اولین گردش توی کره ... آماده بودیم که حرکت کنیم . کوله هامون رو برداشتیم و سمت اتوبوس مدرسه رفتیم . شونه به شونه ی هه ری بودم . نه من عقب میکشیدم نه اون . سرعتمون رو زیاد میکردیم که از هم جلو بزنیم اما بازم شونه به شونه بودیم . انقد ادامه دادیم که به در اتوبوس رسیدم . انگار پسرا میدونستن که سر سوار شدن ممکنه جنگ جهانی سوم رخ بده . چون رپمان دستی به شونه ی من و جیمین دستی به شونه ی هه ری انداخت و عقب کشیدنمون . بعد دوتا دوتا سوار شدیم . هه ری نمیدونه که من براش برنامه ها دارم . تا اونجا رو با پسرا صحبت کردیم و خندیدیم . یخم تقریبا باز شده بود . هه ری هم کم و بیش میخندید ، انگار با ورود من به جمعشون با پسرا سرسنگین شده بود ولی جیمین همه اش هواش رو داشت و ازش مراقبت میکرد . باالخره رسیدیم و پیاده شدیم . بچه های مدرسه همه با هم حرکت میکردیم و یک نفر راهنما جلوی ما . وارد کاخ شدیم . داشتم دنبال فرصت مناسب میگشتم تا نقشه ام رو پیاده کنم ... وقتی که هه ری تنها شد. اما قبلش به مقدمه چینی احتیاج داشتم . برای اولین بار دیدم هه ری با یکی از دخترا داشت میگفت و میخندید . دوتایی جلوی ما میرفتن و نامجون هم دستش رو انداخته بود روی شونم . دیدم اطرافمون خلوته پس
شروع کردم به صحبت کردن : نامجون . میدونی ... من قبال درباره این کاخ از پدرم شنیده بودم . خیلی جای جالبی نیس ... میگن ترسناکه... جمله آخرم رو بلند تر گفتم . دخترا یه دفعه ساکت شدن . پوزخندی گوشه ی لبم نشست و ادامه دادم : پدرم کتابی از جاهای نفرین شده ی کره داشت و از همه بدترشونم اینجا بود ... فک کنم رپمان هم منظور منو فهمید و شروع کرد به آب و تاب دادن : آره ... منم یه چیزایی شنیدم . شنیدم پادشاه و ملکه اینجا به طرز وحشتناکی کشته شدن و به خاطر همینم روحشون اینجا سرگردونه . یهو دخترا دست همدیگه رو گرفتن . هه ری برگشت و چشم غره ای به من رفت و ازمون دور شدن . منو رپمان نگاهی به هم انداختیم و زدیم زیر خنده . .......................... چند ساعت گذشته بود و ما داشتیم همچنان میچرخیدیم . توی یکی از اتاق های کاخ بودم . به در و دیوارش نقاشی های خیلی قشنگی بود . واقعا جذبشون شده بودم . وایستاده بودم و زل زده بودم بهشون و با دهن باز توی ذهنم نقاششون رو تحسین میکردم . فک کنم پنج دقیقه یا ده دقیقه ای بود که اونجا بودم . اومدم گوشیم رو دربیارم عکس بگیرم که یهو صدای وحشتناکی اومد . از ترس پریدم هوا و گوشیم از دستم افتاد . یک آن به خودم اومدم و دیدم که تنهام . با ترس و لرز و همونجور که اطرافم رو میپاییدم خم شدم و گوشیم رو برداشتم .... واقعا ترسیدم . داشتم خودم رو آروم میکردم که یاد حرفای تهیونگ و رپمان افتادم .... پسره ی عوضی اگه اون حرفا رو نمیزد انقد نمی ترسیدم . زیر لب بهش بد و بیراه گفتم. خواستم سمت در برم که یهو در بسته شد .... یعنی چی؟! در چرا بسته شد؟ ... دویدم سمتش و خواستم باز کنم که دیدم باز نمیشه ... بازم زور زدم اما باز نشد . بغض گلم رو گرفت .
آروم گفتم : کمک ... کسی اینجا نیس؟! اما کسی جواب نداد . خواستم به جیمین زنگ بزنم که یکهو صدا وحشتناک و بلند دیگه ای اومد . چشمام و بستم و جیغ زدم : کی هستیییی ؟ خواهش میکنم ولم کن . بزار برم ... دوباره افتادم به جون در . اما باز نشد . بغضم ترکید و شروع کردم بلند بلند گریه کردن: خواهش میکنم تنهام بذار ... کاری به من نداشته باش . .......................... با یه دستم در رو محکم نگه داشته بودم و با دست دیگه ام از سوراخ کنار در فیلم میگرفتم . چه فیلم جالبی شد . فک کنم همه از دیدنش لذت ببرن . شروع کرد به گریه کردن ... خوبه ! همینو میخواستم ! دختری که واسه ی همه خط و نشون میکشه االن داره مثل دختر بچه ها گریه زاری و التماس میکنه ... خیله خب بسه دیگه ... همین قدر کافیه . وقتی دیدم نشست زمین و شروع کرد گریه کردن در رو ول کردم و دویدم .... .......................... احساس کردم در صدای تقی داد . حتما باز شد . سریع بلند شدم و دوباره تالشمو کردم .... وای باورم نمیشه در باز شد ! در رو باز کردم و سریع از اونجا زدم بیرون . در حین دویدن داشتم اشکهام رو پاک میکردم که صدای سرفه ای شنیدم . بهش اهمیتی ندادم و به سمت بیرون ساختمون دویدم . بچه ها همه وایستاده بودن تا همه که اومدن حرکت کنن و به مدرسه برگردیم . به سمت پسرا دویدم و اولین نفری رو که بهش رسیدم رو در آغوش کشیدم .
جیمین رو از پشت بغل کرده بودم و نفس نفس میزدم ، دوست نداشتم کسی گریه هامو ببینه مخصوصا پسرا. با تعجب سمت من برگشتن . جیمین چرخید و من رو از خودش جدا کرد ، شونه هام رو گرفت و سعی کرد تو چشمام نگاه کنه : چی شده هه ری؟ چرا گریه کردی!؟ اشکام رو پاک کردم و گفتم : نمیخوام دربارش حرف بزنم ... _ خب من باید بدونم چی شده ... _ لطفا چیزی نپرس !!! دیگه هیچی نگفت و منو بغل کرد . محکم بغلش کرده بودم و فن فن میکردم . .......................... نزدیک بچه ها بودم و داشتم به ویدیو که گرفته بودم فکر میکردم . یه لحظه به خودم گفتم شاید زیاده روی باشه اگه بخوام اینو پخشش کنم اما با صحنه ای که دیدم دوباره به انجام این کار مسمم شدم . چه قدر محکم بغلش کرده بود . انگار دوست پسرشه ! جیمینم چه قد نگرانشه ! داره نوازشش میکنه تا آروم بشه . جانگکوک و رپمان انقد به هم نریختن . نزدیکشون شدم و دوباره سرفه ام گرفت . سرهاشون به سمت من چرخید . رپمان گفت : تو میدونی چی شده؟! خیلی خونسرد گفتم : نه . جانگکوک دستی رو کمر هه ری کشید و بهش گفت که چیزی نیس . هه ری هم دیگه آروم شده بود . باالخره از جیمین کنده شد و بدون اینکه به من نگاه کنه رفت و سوار اتوبوس شد . دیگه تا مدرسه هیچ کدوممون حرفی نزدیم و بعدشم به خونه هامون رفتیم . ..........................
ظهر بود و داشتم کتاب میخوندم که برای گوشیم پیام اومد . » شین هه : هه ری ، پیج کالس رو چک کردی ؟! این ویدیو چیه ؟!« یعنی چی ؟ چیشده مگه ؟ اخم هام توی هم رفت و کتاب رو بستم و به صندلی تکیه دادم . رفتم توی پیج و داشتم آخرین مطلب ها رو چک میکردم که دیدم یه ویدیو از یه شخص ناشناس و بعد هم کلی کامنت . قبل از خوندن کامنت ها فیلم رو باز کردم .... اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد صدای جیغ و گریه بود ... اما.... اما... اما این که من بودم ... دیروز توی کاخ .... دستم رو روی دهنم گذاشتم و بلند شدم . آبروم رفته بود ... کامنت ها همه استیکر خنده و مسخره بازی بود ... همه داشتن برای اولین بار شخصیت واقعیم رو میدیدن ... نمی خواستم هیچ وقت همچین اتفاقی بیوفته . االن همه آتو میگیرن و اذیتم میکنن ... نه ... حاال چی کار کنم ؟ اما ... کی جرئت کرده بود همچین ویدیویی رو از من پخش کنه ؟؟؟ کدوم عوضی در رو روی من بسته و بعد هم ازم فیلم گرفته؟ کدوم عوضی میخواد منو ضایع کنه ؟ کدوم عوضی با من دشمنی داره ؟ کدوم عوضی قبلش درباره روح سرگردان حرف زده بود تا من بترسم ؟ عقلم فقط یه گزینه روی میز گذاشته بود و اون فقط کیم تهیونگ عوضی بود ... درسته ، صدای سرفه شنیدم اما توجهی نکردم ... بعدشم بعد از من پیش بچه ها برگشت ... گوشیم رو محکم رو تختم پرت کردم و جیغ کشیدم : حالتو میگیرم کیم تهیونگگگگگگ !!!!!! . . .
نظر یادتون نرع
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عشقم میشه فقط هرکی میخواد دیالوگش رو بگه قبلش اسمش رو بنویسی بعد جلوش دو نقطه بذاری ؟
من گیج میشم و اینکه بجای این...... میشه بنویسی از زبان مثلا تهیونگ ؟
ممنون میشم داستانتم قشنگه 😎♥️
جرررر خیلی باحال بود😂❤️
مث همیشه عالی
عالی خیلی باحال بود
عالی بود 💜
پارت بعد لطفااا
مرصی پارت بعد رو نوشتم توی بررسی هس
یسسس!بابا دمت گرم این خعلی باحاله ک!ایول نامصن
مرسی ناناص تو باحالی ک اینو موخونی