10 اسلاید صحیح/غلط توسط: کتی مالفوی انتشار: 3 سال پیش 206 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
با مشکل کمبود ایده مواجه شدم😐💔 چالش : کدوم از تست هایی که داری رو از همه بیشتر دوست داری؟
کاساندرا گریندل والد از فرط ناراحتی به سمت جنگل ممنوعه میدوید و اشک میریخت. وقتی به اعماق جنگل رسید از سرعت خود کم کرد و ایستاد. نگاهی به دور و اطراف انداخت و بعد روی تخته سنگی نشست. دلش میخواست کسی رو بکشه.او دختری آرام و با وقار بود و همیشه از اینکه به خاطر فامیلیش ازیتش میکردند ناراحت بود. مگر تقصیر او بود که خواهر زاده گرلت گریندل والد است؟ گردنبند گردنش که شبیه به ماه بود را از گردن خود درآورد و به گوشه ای پرت کرد. آن گردنبد به او تعلق نداشت. به هیچ کس تعلق نداشت. البته فعلا. آرام از جا برخواست و گردنبند را برداشت. آن را به جای گردن انداختن در جیب ردای اسلیترینش گذاشت و دوباره روی تخته سنگ نشست. اشک هایش را پاک کرد و بعد تازه متوجه شد که کجا است! او در جنگل ممنوع بود! تاریکی همه جا را در بر گرفته بود.او همیشه از تاریکی میترسید...اما تاریکی که او از آن ترس داشت تاریکی بیرون نبود...او از تاریکی درونش ترس داشت. تاریکی که روزی تمام وجودش را در بر میگیرد و قبل از این اتفاق باید آن را نابود میکرد.
کاساندرا از جا برخواست و به سمت قلعه رفت.می توانست به جای راه رفتن از مجوداتی کمک بگیرد که همه از آنها نفرت داشتند...اما خود او هم از آن ها نفرت داشت. وقتی به محوطه قلعه رسید پسری را هم سن خود دید که از قلعه خارج میشد....به سمت او رفت و فهمید او کیست...با صدایی که به گوش پسر برسد گفت : وای تام این موقع شب بیرون قلعه چی کار میکنی؟. تام ریدل با عصبانیت رو به کاساندرا گفت : تو این جا چی کار میکنی گریندل؟. کاساندرا با حالت اعصاب خورد کنی گفت : این دفعه دیگه نمیتونی کسی رو گول بزنی ریدل! یه روز به همه ثابت میکنم که تو نواده اسلیترین هستی!. تام ریدل با پوزخند گفت : عمرا ! فعلا که همه فکر میکنن تو نواده هستی! دو رگه کثیف!. کاساندرا با شنیدن این نام چوب دستی خود را بیرون کشید و وردی را با صدای بلند گفت اما تام ریدل سریع تر از او عمل کرد و او را خلع سلاح کرد. کاساندرا با درماندگی به چوب دستی اش در دست تام ریدل نگاه کرد. تام ریدل دستی روی چوب دستی کشید و بعد برق قرمز رنگی در چشمانش افتاد و رو به کاساندرا گفت : خب پس ظاهرا تو اون کسی که نشون میدی نیستی...توی گروه مرگخوار ها جای خوبی برای کسانی مثل تو هم هست. کاساندرا چوب دستی اش را از دست او قاپید و به سمت قلعه حرکت کرد ولی در نصفه های راه ایستاد و به تام ریدل که هنوز از جایش تکان نخورده بود نگاه کرد و گفت : من راض تو رو به کسی نمیگم و از تو هم میخوام راض من رو به کسی نگی. سپس به راهش ادامه داد و به خوابگاهش در سالن عمومی اسلیترین رفت.
از آن روز 9 سال میگزرد و اکنون کاساندرا 25 سال سن دارد. دختر 3 ساله ای را بغل کرده و به سمت امارت با شکوهی راه میرود. روبان مشکی به بازوی خود بسته بود. همچنان به خاطر مرگ همسرش عزادار بود. وقتی وارد حیاط بزرگ امارت شد چند طاووس سفید زیبا را دید که از طرفی به طرف دیگری میرفتند. وقتی به در امارت رسید طناب زنگ بزرگ را کشید و بعد جنی خانگی در را باز کرد. جن خانگی که گوش هایش خفاش مانند بود و چشم هایش به اندازه توپ تنیس بود با صدای جیر جیر مانندی گفت : اوه خانم گریندل والد بفرمایید،ارباب داخل سالن اصلی منتظر شما هستن. سپس جن خانگی تعظیم بلندی کرد و سریع به سمت در چوب بلوط بزرگی رفت و آن را باز کرد. کاساندرا به داخل سالن رفت و روی یک مبل زیبا نشست. بعد از چند دقیقه صاحب امارت یعنی فرانک مالفوی (چون اسم پدر بزرگ دراکو رو نمیدونستم این اسم رو گذاشتم ) قدم زنان همراه با پسر 5 ساله اش لوسیوس مالفوی وارد سالن شدند. کاساندرا از جا برخواست و گفت : وای فرانک! خیلی ممنونم که پدرخوانده دخترم شدی! نمیدونم چطور باید لطفت رو جبران کنم!. فرانک با حالت مهربانی گفت : نیازی به جبران نیست. در همین حین رعد و برقی هوا را روشن کرد و بر چین های صورت فرانک نور انداخت. کاساندرا وحشت زده بیرون را نگاه کرد و بعد رو به فرانک گفت : من دیگه باید برم. گونه دخترش را بوسید و گردنبندش را از گردن درآورد و گردن دخترش انداخت. سپس گفت : حافظش رو دستکاری کردم...طوری که فکر کنه شما پدر واقعیش هستی..اما وقتی 15 سالش بشه همه چیز رو میفهمه. سپس از فرانک خداحافظی کرد و آنجا را ترک کرد....
ریگولس بلک همراه با زن شنل پوش مرموزی به سرعت به سمت خانه شماره 12 میدان گریمولد پیش میروند. هوا توفانی بود و باد به طور وحشیانه ای سوزه میکشید. رعد و برق هر چند دقیقه یک بار آسمان را روشن میکرد. همه جا را مه مرموزی گرفته بود که دلیل آن آب و هوا نبود. وقتی به دم در خانه رسیدند ریگولس آرام رو به زن شنل پوش گفت : آدا مطمئنی که میخوای همراه من باشی؟ میدونی ممکنه چه خطر هایی داشته باشه!؟ امکان نمردن فقط 1 درصده!. ریگولس جمله آخر را با عصبانیت و ترس اضافه کرد. آدا با حالت مصممی گفت : قبلا هزار بار این حرف رو بهم گفتی ولی بازم جواب من همونه،من باید بیام!. ریگولس که دیگر کم آورده بود با درماندگی دستگیره در را گرفت و باز کرد و گفت : کریچر!. جن خانگی که خیلی پیر بود فورا از راهرویی که به نظر میرسید به آشپزخانه خانه میرسد بیرون آمد و تعظیم بلند بالایی کرد و سپس گفت : ارباب کریچر برای این کار آمادست. سپس تعظیم بلند دیگری کرد و از در بیرون آمد. ریگولس رو به آدا کرد و دستش را به طرف او گرفت. آدا هم دست ریگولس رو گرفت و متوجه شد جن خانگی هم دست دیگر ریگولس را گرفته است. سپس غیبشان زد.
رویا : کتی آرام آرام جلو میرود. ناگهان مجودی مشکی پرواز کنان از بالای سر کتی میگزرد و آرام جلوی او فرود می آید. آن مجود یک اسب مشکی بود که طوری اسکلت هایش پیدا بود که هر کس نداند چه مجودی است فکر میکند هر لحظه ممکن است اسکلت هایش از پوستش بیرون بزند. چشم های مجود سفید و براق بود. بال هایش خفاش مانند و بزرگ بود و یال هایی داشت بلند صاف و سفید. مجود آرام نزدیک کتی شد. کتی هم به سمت او رفت.....
کتی وحشت زده از خواب پرید و به اطراف خود نگاه کرد. وقتی توانست بهتر ببیند فهمید در چادر سفری خودش هست. آرام از جا برخواست و به ساعتش نگاه کرد. کتی اکنون 18 سال داشت و در روستایی در اطراف کنت داخل چادر سفری جادویی خود منتظر یک نفر روی صندلی نشسته بود اما ظاهرا از خستگی زیاد خوابش برده بود. ساعت 8 صبح بود و تا یک ساعت دیگر کسی که منتظرش بود باید میرسید. بلند شد و کت چرمی پوشید و به سمت روستا رفت. کمی نان و کره خرید و به چادر رفت. مه غلیظی همه جا را گرفته بود...اما علت این مه آب و هوا نبود. کتی کمی آب کدو حلوایی در دو لیوان دسته دار بزرگ ریخت و روی میز گذاشت. بعد دوباره به ساعت نگاه کرد...فقط یک ربع دیگر مانده بود....کتی آینه ای از جیب کتش برداشت و در آن به خود نگاه کرد. او تمیز بود و لباس های مرتب ، نو و زیبایی داشت... اما هر کس چهره او را میدید فکر میکرد تازه از جنگ برگشته است. زیر چشم هاش گود رفته بود و صورتش را لاغر تر از همیشه نشان میداد،به خاطر گریه زیاد چشمانش مات،سرد و بی روح به نظر میرسید،رنگ پوستش با اینکه کمی سبزه بود اما اکنون مانند رنگ پریده بود و جای خراش عمیقی از بالای ابرو تا پایین گونه اش به چشم میخورد.
کتی به ساعت نگاه کرد...سپس صدای قدم های شتاب زده کسی را شنید و بعد صدای ورود کسی به چادر...چند لحظه بعد قیافه جنگ زده،سرد و بی روح دراکو در آستانه در یکی از اتاق های چادر که کتی در آن بود پدیدار شد. دراکو با صدایی سرد و بی روح تر از هوا بیرون گفت : سلام،کتی. کتی هم به همان سردی دراکو جوابش را داد. دراکو کت گلی و خونی اش را درآورد و با خستگی که از چهره اش فریاد میزد روی صندلی دیگری نشست. دراکو که متوجه نگاه کتی روی خودش شد گفت : تونستم ردشون رو بزنم اما چون پوشش مرگخواری داشتم صبر نکردن تا به حرفام گوش کنن و از چنگم فرار کردن،ولی خبر خوش دارم، اونم اینه که میدونم به یه جنگل توی بریتانیا رفتن. کتی با نا امیدی به خنجر زهر باسیلیسک که روی میز بود نگاه کرد و سپس گفت : باید باهات میومدم، چرا هیچی نگفتی؟ این من بودم که نقشه کشیدم! این من بودم که نزاشتم بمیری! اون وقت تو همینطور سرت رو میندازی پایین،بدون این که به من بگی و میری دنبال مرگخوار ها تا پیغام من رو به پاتح برسونی؟! خیلی کودنی دراکو!. سپس کتی از شدت خشم مشتش را روی میز کوبید و از جا بلند شد و با گام های سنگینی به اتاق دیگری در چادر رفت.
دو ماه پیش : کتی آرام در جنگل ممنوع پیش میرفت. چند روز پیش شنیده بود قرار است گروهی از مرگخواران جعبه ای پر از وسایلی که به جادوی سیاه آغشته شده اند را زیر زمین خاک کنند. کتی هم تصمیم گرفت به آنجا رفته و جلو آنها را بگیرد. همانطور که پیش میرفت توانست گروه مرگخواران را در حال خاک کردن صندوق بزرگی ببیند. دو تا از مرگخواران دور از بقیه با هم بحث میکردند. کتی به خود جرعت داد و جلو تر رفت،اما بعد از کار کرده پشیمان شد و فوری عقب رفت زیرا هر دو مرگخوار با سرعت به سمت قسمت عمیق جنگل پیش رفتند. کتی پشت درختی پنهان شد و زمانی که دو مرگخوار از نزدیکی او رد میشدند توانست صدای یکی از آنها را تشخیص دهد، این صدا صدای یکی از هم کلاسی های کتی در هاگوارتز بود. او دراکو مالفوی بود. کتی مانند همیشه نتوانست حس کنجکاویش را کنترل کند و به همین خاطر به دنبال دراکو و مرگخوار کناریش راه افتاد. حواسش بود که فاصله اش طوری باشد که صدای قدم هایش شنیده نشود. همانطور که به عمق جنگل پیش میرفتند فهمید نزدیک محوطه تقریبا بی درختی شده اند. چند تا درخت های آنجا از ریشه درآمده بود اما کتی نمیدانست علتش این است که روزی غول غارنشینی به اسم گراوپ همه درخت ها را از ریشه درآورده. وقتی جلوتر رفت فهمید دراکو و آن مرگخوار دیگر حرکت نمیکنند و در وسط محوطه بی درخت ایستاده اند. کتی کمی نزدیک تر شد و پشت درخت کاج بزرگی که روی زمین افتاده بود قایم شد و به گفتگوی دو مرگخوار گوش کرد. دراکو فریاد زد : شاید نخوام همچین کاری کنم! اصلا از من پرسیدین که دلم میخواد آدم بکشم یا نه!. مرگخوار دیگر گفت : دراکو اگر از دستورش پیروی نکنی...دراکو حرف او را قطع کرد و با صدای بلندی گفت : شاید نخوام پیروی کنم! شما همش میگفتید وقتی ارباب به قدرت برسه همه چیز عالی میشه! اما الان همه چیز بد تر شده! آرزوی من به قدرت رسیدن ارباب بود! شما گفتی اون وقت هست که همه به ما احترام میزارن! اما همچین اتفاقی نیفتاد!. مرگخوار دیگر نقاب خود را با خشونت از صورت برداشت و چهره لوسیوس مالفوی که به خاطر زندانی شدن در آزکابان وحشت و هراس در آن پیدا بود پدیدار شد و با عصبانیت گفت : به زودی این اتفاق هم میافته! فقط باید کمی تحمل کنی!. دراکو با پوزخند تلخی گفت : اما من دیگه نمیخوام تحمل کنم!. سپس با قدم های سریع از کنار پدرش گذشت و به سمت گروه مرگخواران راه افتاد. لوسیوس هم نقاب خود را به صورت زد و به دنبال پسرش از آنجا دور شد.
لطفا تا آخر برو تا ثبت بشه.
لایک و کامنت فراموش نشه.💚
(ناظر منتشر کن چون خیلی زحمت کشیدم)
راستی داخل اسلاید بعدی چهره کتی رو هم گذاشتم.
💚💚💚💚💚💚💚
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
خب لطفا دیگه برای اضافه کردن شخصیت نگید چون فقط تا سه تا شخصیت دیگه لازم داشتم که پر شد.💚
خیلی قشنگ مینویسی عاجی عالی بود😻❤️
میسی😍💚
خیلی خوب مینویسی♥️♥️
💚💚
عالی بود اگر جا داشتی سارا ریدل
برادر زاده ولدرموت موهای و چشم های مشکی کمی سبزه ریزه میزه زیاد جادوش خوب نیست بیشتر حرکات رزمی ماگلیش خوبه
چ:من داستان کلاریس اسنیپ رو خیلی دوست داشتم که گزارشش کردن
مرسی گلم💚
خیلی ببخشید عزیزم اما امکان اینکه ولدمورت یه برادر زاده داشته باشه صفر هست💚یه شخصیت دیگه بگو💚
ولش کن حال فکر کردن ندارم😂
پارت بعدی رو بزار
حالا فعلا این سه تا پارت رو تند تند گذاشتم تا یکم استراحت کنم بعد دوباره پشت سر هم میزارم☺
دوباره مهمونی رفتنامون شروع شده برا همین کم تر میتونم بیام😧
خیلی خوب بود🌻🌻🌻🌻
کاتیا لسترنج💔
خودت میدونی چه شکلیه
وای میسی گلم😍❤
چشم حتما😍❤
🌟
کاتیا لسترنج رو تو کدوم گروه بندازم گلم؟💚 همون ریونکلا؟
ریونکلاو💙
باشه گلم😊💚
💙☺
میشه اسمم رو به لانا آندورمیدا جونز تغییر بدی.🌻💛
بله حتما😉❤
عالییییییییییی بودددددددد
😍❤
من هی دارم خودم رو وارد همه داستانی میکنم😂
یانا مالفوی
خواهر دراکو مالفوی
گریفندوری هستم
و مشخصات ظاهری هم مثل دراکو فقط با موهای بلند
نمیتونم برای دراکو خواهر بزارم. یه شخصیت دیگه بگو. لطفا گروهش ظاهرش و....همه چی رو دربارش بگو.
باشه
یانا گراهام
گروه گریفندور
موهای بلوند و چشای یخی
و خیلی مهربون و ساکته و دیگه حرفی ندارم.... هرکاری خودت کردی😄
اوکی حتما😊💚
تنکیو❤
ج.چ: ریکشنم
مثل همیشه عالی زن داداش😍
😍❤
😂💃
خو چیه دراکو؟😐😂
لذت میبره😂
...........
فرصت😛