
سلام به همگی من دوباره برگشتم😂 و دارم داستان رو فقط تا پارت ۳۰ ادامه میدم نظرات فراموش نشه
بازم مثل همیشه از چشم کلارا کدود ده سالی از ندگی مشترک من و کای میگذره ، بزارید خیالتونو راحت کنم😁 هنوز بچه ای در کار نیست😂 ولی خوب همه این دانشمندا و بعضی از هامونا دهنمونو ... کردن🤣😂 . ولی خوب بازم زندگی دردسر های خودشو داره😅 ولی خوب با تازگی فهمیدم پدر و مادرم حاکمان خوناشاما بودم🤦🏻♀️ و فکر کنم دلیل اینکه میخواستن از شرر من خلاص بشن همین بوده🤣😂 ولی خوب در هر صورت بالاخره .... برمیگرم😅 ولی من دوست دارم ببینم نظر کای چیه😅 چون اونم قراره توی این کار بهم کمک کنه😅 ولی خوب هنوز روم نشده بپرسمش😂 خوب بالاخره ازش میپرسم .
تا اینجا که اتفاق خاصی بینمون نیوفتاده 😅 جالبه قبلنا وقتی دانشمندا منو میگرفتن کای میومد و نجاتم میداد یا خودم خودمو نجات میدادم بعد توی راه کای رو میدیدم که داره بد بد میاد😂🤣 بدبخت هم گناهی نداشت من برق داشتم🤣 ولی خوب چه کنیم. یعنی تاحالا توی عمرم کای رو نجات ندادم🤦🏻♀️😂 یه بسی هم کله شق هستم کلا زن زندگی هستم🤣😂 ولی هنوزم بعضی وقتا پیش کیم و انجل میریم انا الان باهمن و کلا زندگیشون قشنگه ( دانشمندا باهاشون کاری ندارن😂 )
از همه بد تر تویاین ده سال مامان بزرگ و بابا بزرگم رو از دست دادم 😥 حالا بگذریم این از زندگی من توی این ده سال بودش 😁 واقعا جدید بود🤣😂 ولی خوب باید اول خودمو از همین زندانی توش هستم خلاص کنم😂 ( بازم دانشمندا گرفتنشون🤣😂 )
دیگه نمیتونم این صدای جیغ و داد بقیه رو تحمل کنم نمیدونم چرا جیغ میکشن فکر کنم دارن یا سعی میکنن ازشون اطلعات بگیرن یا کلا تو کار زجرشونن واقعا فرار با لباس مهمونی سخته😂
درش سلولی که داخلش هستم خیلی زخیمه با لگد خراب نمیشه🤣 دیگه دارم خودمو میکوبم به در یهو از اونر صدای کای ماد که میگه کلو( همون کلارا ، رمزی باهم حرف میزنن اسماشونو نفهمن ) انقدر خودتو نکوب فایده نداره😕 گفتم من ادامه میدم😂 کای گفت اینم حرفیه😂🤣 اون شروع کرد به کبودن خودش به در😂 که دیگه صداش نیومد داشتم بازم همون برق رو دروبرم حس میکردم🤣 هرچی سعی کردم نتومستم کنترولش کنم انگاری باهام نمیساخت😂🤣 بیخیالش شدم با کارم ادامه دادم کفشامو از توی پام در اوردم یکی از نگهبانا پشت در من بود کفش رو پرت کردم به طرف در انگاری از بین میله های بالای در رد شدهبود خیلی قشنگ خورد توی پس سرش😂
یکی از اونر یه پوزخند زد😂 گفت آها مواظب باش کفشا گرونن😂🤣 فهمیدم کای هستش🤣 همون نگهبانه برگشت یچی رو زد و بعد دوباره برگشت توی کار خودش بازم رفتم خودمو کبوندم به در عجیب بود احساس بهتری بهم دست داد رفتم سمت در دستام رو گزاشتم روی در همینطوری در رو تکون دادم گفتم آها چیکار کردی!!!! گوش یارو دقیقه کنار در بود😂 یهو در گوش یارو یه داد زدم: آهـــــا چـــــیــــکـــار کـــــردیـــــ 😂 صدای یک اومد که گفت میخوات جیگر😂🤣 همه پسرا زدن زیر خنده کل جدیتم از بین رفت خندم گرفت😂 کای گفت شرمنده دیر اومدی از قبل با یکی وصلت کرده😂
یهو صدای یکی از دختره اومد که میگفت بچه ها 😱 یکی از پسرا گفت هی!! منم همونطوری که به در چسبیده بودم کاملا برق رو روی در حس کردم گفتم ایول😂 یکی گفت ایول؟؟؟؟ هیچی نگفتم ولی دیگه برق داشت خیلی قویتر میشد چون داشتم هی جذبش کردم کای از اونر داد زد کلو اصلا نزدیک در نشو! گفتم خوبه که! گفت کلو این همونه که باعث میشه سه سال زحمتم به باد بره ! گفتم ها؟ و رفتم به طرف در کلا یهو پت شدم عقب گفتم اوه شتتت😂 یهو همه برق از بین رفت
چند نفر یهو اومدن جلوی سلولم یکی دماغش عملی بود😂 بقیه طبیعی😂 خلاصه در رو باز کردم منم از فرست استفاده کردم و بدو بدو به طرفشون طرفشون رفتم عجیب بود هر کاری میکردم نمیتونستم از قدرتم استفاده کنم فکر کردم که یک سال پیش مشکل قدرتم رو حل کردم عجیب بود🤨 گفتم من بدون قدرتمم میتونم تا رفتم طرف یکیشون سریع دوتا دستام رو گرفت عجیب بودا🤨 من حداقل باید زورم از اون به عنوان یه خوناشام بیشتر میبود ولی نبود هرچی سعی کردم نتونستم دستامو از توی دستاش در بیارم همون یارو گفت دارم حسش میکنم😈
گفت نظرت در مورد آب چیه😈 گفتم ها؟ گفت آب و برق 😈 ترسیدم 😨 گفت من دوست دارم قبل از بیهوش شدنت زجر بکشی😈 نمیدونم میخوان باهام چیکار کنن یا منظور یارو از زجر چیه😨 همون موقع با اونیکی دستش همون یه ذره مویی که داشتم رو گرفت از اون سلول یک نفره خودش کلا داشت کنترولم میکرد اوردتم بیرون همون لحظه قدرتم رو تونستم کنترول کنم هر کاری کردیم هرچی برق زدم به یارو انگار نه انگار ، تقلا کردم هر کاری کردم نشد ، بقیه رفتن و فقط همون یارو هنوز گرفته بودتم ..... رسیدیم به یه در که روش کلید بود دستامو ول کرد تا کلید رو برداره دوتا دستامو بردم بالا و روی دستش که روی موهام گرفته بود گذاشتم بهش برق زدم برق رو جذب کرد 😨 گفت به نفعته که این کارو نکنی😈
در رو باز کرد و بعد پرتم کرد توش برگشتم به طرفش که خودش اومد داخل و در رو سریع قفل کرد کلید در رو هم از زیر در فرستاد بیرون ترسیده بودم😕 همینطوری عقب عقب میرفتم به طرف دیوار چشمای یارو برق میزد دقیقا مثل من طوسی بود 😨 گفتم با من چیکار داری ؟ به یه لبخند نهس اومد نزدیکم گفت تو هم یکی از اون قدرتمندایی😈 پس باید قدرتامونو ترکیب کنیم😈 گفتم ها؟😨 ترکیب؟😨 یعنی چی؟😰 ادامه داد فقط موضوع اینه که یکیمون میتونه جون سالم بدر ببره😈 گفتم ولم کن😨 گفت نترس فقط یکم درد داره😈 دیگه انقدر رفتم عقب که رسیدم به دیوار یهو یه چاقو از توی جیبش در اورد گفتم اونو از کجا اوردی 🤦🏻♀️ 😰 یه چوزخند زد و دیگه قشنگ رسیده بود و جلوم ایستاده بود کنارمم از این شعله ها بودن که توی قصر های قدیمی بودن یهو یارو شماشو خیلی سریع بالا پایین کرد میدونم معنی ای حرکتش چیه ! گفتم حتی فکرشم نکن😑 که یهو....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آخر با کلمه یهو ما رو سکته میدی
عالی بود
سلام بهار
ممنون که این داستانت رو ادامه میدی من همیشه وقتی میام تو تستچی اول میام میبینم که تو قمت بع هاش رو گذاشتی یا نه بعد میرم سراغ کار های دیگم
ممنون میشم به تست هابی منم یه سر بزنی
عالی بود بای بای
عالی بود
لطفا ادامه بده جون من
وایی عالی بود لطفا داستان جدید بنویس
سلام بهار خانم شما چجوری و با چه برنامه ای عکس های داستاناتو درست میکنی؟ لطفا بگو و لطفا به
پروفایلم سر بزن
سلام به همگی
یه چند روزی هستش که پارت ۲۲ رو گزاشتم ولی هنور کوی صف برسی هستش کلا قراره تا پارت ۳۰ ادامه بدم اگر هم تونستم بیشتر .
فکر کنم باورتون نشه ولی من خودم خیلی بیشتر دلم برای کلارا و کای تنگ شده بود😂دیگه دوام نیوردم که دوباره نوشتم عکس قسمت بعدی سر درست کردنش کلا داغونم کرد😂 خیلی سعی کردم چهره هاشونو طبیعی باشه که به شخصیت داستانم بخوره 😅
چطوری میگی خودت درست میکنی؟
من همه رو توی پینترست دیدم 😐
عزیزم چون خودم و چنتا از دوستام توی پنتریست گذاشتیم 😩 آخه من چه گناهی کردم😥 عکس که درست میکنم یکم فوتوشاپ میزنم روش😩 بعد اول توی پنتریست میزارم بعد از یه مدتی هم که یکیشوتو به عنوان عکس تستم انتخواب میکنم 😩
دوستان دیگه وقت عکس درست کردن بخواطر امتحانات ترم ندارم و الانا دیگه توی پنتریست چنتا شخصیت با ظاهر شبیه کلارا و کای پیدا کردم دیگه فقط از اون مدلشون عکس میزارم دیگه درست نمیکنم😩
راستی پارت های ۲۳ و ۲۴ رو خیلی وقته که گزاشتم ولی هنوز داره برسی میشه😭
بهار جون میشه به تست های منم سر بزنی؟؟؟؟؟
من هیچ نویسنده ای رو اندازه تو و مهشید دوست ندارم لطفا به داستان های منم سر بزن
بهاررررررر نمیدونم چرا یه دفه هرچی نویسنده بود دیگه تست نمینویسه😭😭😭 بنویس دیگه لطفا جون من
سلام بهار 😍 چقدر خوب که داستان زندگی جدید من رو ادامه میدی 🌹خوشحال میشم از داستان من هم دیدن کنی ❤️