
رمان زندگی دوباره پارت چهارم
زندگی دوباره" پارت چهارم صبح روز بعد.. با جیغ از خواب پریدم . میرا : دوباره دوباره جیمین ، اون تهدیدم کرده و مجبورم کرده بپرم. با دیدن هوسوک که همراه جیمین توی اتاقم اومد تعجب کردم . میرا : هوسوک تو اینجا چیکار میکنی هوسوک : اومدم ببینم واقعا حافظتو از دست دادی یا نه
و به سمت در رفت ، منکه حرصم گرفته بود بلند شدمو گفتم : تو معلوم هست چته؟ انقدر سردی که فکر میکنم دشمن خونیتم مگه من مرض دارم الکی بگم حافظمو از دست دادم حتی پزشکا هم تایید کردن من دچار فراموشی شدم اون وقت تو هنوز نمیخوای باور کنی! هوسوک گفت : قبل از اینکه حافظتو از دست بدی با من به همین قدر سرد رفتار میکردی چندتا صحنه یادم اومد و پاهام سست شد و روی زمین نشستم.
فلش بک : یه روز سرد دیگه" این جملرو روی ورق دفتر خاطراتش نوشت و بلند شدو با ناراحتی به جای خالی هوسوک نگاه کرد ، اهی کشیدو مثل همیشه اماده شد تا بره پیش گروهش اون به همراه همسرش هوسوک ( هنوز عقد نکردن) رئیس های بزرگترین باند مافیای کره ، چین ،ژاپن و فرانسه بودن. چندین ساعت بعد.. با عصبانیت به سمت در ورودی رفت و درو کوبید بهم : معلومه چه مرگته هوسوک؟؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم تا نامجون گفت اینجایی هوسوک : مگه مهمه؟ میرا : اون گروه بهت نیاز داره هوسوک هوسوک : تو فقط منو برای کارهات میخوای نه چیز دیگه میرا : خستم کردی با حرفات ، به سمت در رفت هوسوک : من دوست دارم میرا اینو بفهم نه برای کارات نه موقعیتت نه پولهات بخاطر خودت
ساعت ۸شب : کمی اشفته بود ، بخاطر حرفای هوسوک عذاب وجدان داشت توی همون ورق دفتر خاطراتش نوشت : هوسوک مدادو کنار گذاشت روی تختش خوابید ، نمیدونست چرا همچی تغییر کرده چرا زندگیش بی رنگو بو شده ، پس تصمیمشو گرفت ! تصمیم گرفت مثل قبل فقط به هوسوک فکر کنه و گروه مافیاشو به کس دیگه ای بسپاره چشماشو بست و توی خواب عمیقی فرو رفت ولی با صدای کوچیکی چشماشو باز کرد ساعت ۳:۴۵ بود . چند دیقه ای ساکت موندو متوجه شد کسی توی خونست . بلند شدو اهسته توی اتاق پذیرایی رفت ، گفت : من میدونم تو کی هستی ؛ نیازی نیست خودتو مخفی کنی!
گلوش توسط کسی گرفته شد و اصلحه ای روی سرس گرفته شد حدسش درست بود اون دشمن قدیمیش مین یونگی بود. مشتی توی پهلوی یونگی زد و با زمین افتادنش لبخندی زد ، میرا : برای انتقام اینجایی؟ یونگی : از اون اول لیاقت رئیس بودن رو نداشتی( منظورش رئیس مافیا بودنه) پدر باید منو انتخاب میکرد . یونگی پاهاش دور پاهای میرا انداخت و محکم به زمین زدش و پاشد و گفت : الان اینجام تا حقمو بگیرم اجی ! در واقع اونا خواهر و برادر ناتنی بودن ! وهیچکس جز میرا خبر نداشت . یونگی میرا رو بلند کرد و دستاشو با اون دستبند بست و دهنشو با دستش گرفت و به سمت بالکن برد.
میرا در حالی که مدام مقاومت میکرد سعی میکرد جیغ بکشه ولی بی فایده بود. یونگی لبه ی بالکن ایستاده بود و در حالی که دستای خواهر ناتنیشو باز میکرد گفت : عشق باید از جنس خاک باشه و اونو هل دادو گفت : خداحافظ خواهر کوچولو! پایان فلش بک"
اصکی به شدت ممنوعه این رمان رو خودم مینویسم و پارت های قبل رو بخونید
مرسی که خوندید❤🤞🏻

تنکیو❤❤🤞🏻
منتظر پارت بعد باشید حتی اگه ۱٪ خوشتون اومد لایک کنید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پپپپپپپپپپاااااااااااااررررررررررتتتتتتتتتت ببببببببببببعععععععدددددددددددددد
تنکیوو🤞🏻😍🤞🏻😍
عالییییییی بعدییییییی