
سلامممم بر عزیزای دبم با پلرت جدید اومدم. راستی سولوی لیسا رو شنیدید؟؟ من که روش قفل شدم
وی هنوز مطمئن نبود که باید به جیمین و جونگکوک چیزی بگه یا نه. شب با همین افکار به خواب رفت. صبح با صدای بلندی که تقریبا نصفش داد و نصفش فریاد بود بیدار شد چشماش تار میدید صبر کرد تا دیدش درست بشه چرا این قدر خوابیده بود؟؟؟ صدای داد و فریاد دور تر از وی بود. از تختش بلند شد و لباس فرم سفیدش رو تنش کرد. وقتی داشت از اتاقش خارج میشد صدای پرستار ها رو شنید که دارن پچ پچ میکنن. کنجکاو شد و گوششو تیز کرد تا متوجه حرف اونا بشه. پرستار : ببینم اون چرا این قدر خوابیده؟؟ پرستلر ۱: اخه چون مدیر اخراجش کرده دیگه دتر نیست و کسی کاریش نداره. پرستار ۲ : مثل یه اشغال انداختنش بیرون حیف اون همیشه بیشتر از همه کار میکرد. پرستلر : تازه اون خیلی باهوشه. پرستار ۱ : پس چرا جراحی نمیکنه هیچوقت؟؟ پرستار ۲: شنیدم به خاطر یه ترس مسخره دیگه جراحی نمیکنه. پرستارا همینطور که حرف میزدن از اتاق دور شدن. به نظرتون الان حال وی خوب بود؟؟ قطعا نه قلبش درد میکرد. تیر میکشید نمیدونست چش شده؟؟ چرا قلبش درد میکرد؟؟ ذهنش پر شده بود از سوالات مختلف.
دستشو رو قلبش گذاشت و سعی کرد رو صندلی بشینه. چند روزی بود که هی قلبش درد میگرفت از تعداد قرص هاش فقط ۲ تا مونده بود. چون بیمارستان یه قانون مسخره داشت که دکترا یا رزیدنت ها نمیتونن از دارو استفاده کنن. وی مجبور شده بود از یکی از بیمارا بگیره تقریبا بیمار حالش خوب شده بود و احتیاج به قرص نداشت تعداد کمی داخل جعبه بودن به خاطر همین کم داشت. قلبش کم کم اروم شد از صندلی بلند شد و از اتاق رفت بیرون. صدای داد و فریاد هنوز میومد ولی الان کار دیگه ای داشت. راهشو کج کرد و رفت به سمت بخش قلب دکترای بخش قلب همشون مهربون بودن.. دکتر : ههاااا سلام خیلی وقته ندیدمت مشکلی پیش اومده؟؟؟ وی تعظیمی کردم و گفت : راستش ااووممم میتونم یه جوری که هیچکدوم از دکترا نفهمن یه چکاب کنم؟؟ دکتر وی رو برد تو اتاق. دکتر : خوب مشکلت چیه؟؟ وی : چند روزی هست که قلبم درد میگیره و تیر میکشه معمولا صبح ها بعد از اینکه بیدار میشم اینطوریم.. دکتر : باید ازمایش ازت بگیرم. ساعاتی گذشت وی با برگه هایی که دستش بود از اتاق بیرون اومد. باورش نمیشد حرف های دکتر تو سرش میچرخید و تکرار میشد. دکتر : متاسفم بیماریت خیلی نادره اگه زودتر متوجهش میشدی خوب بود ولی راستش خیلی دیر کردی ممکنه تا چند روز دیگه بیشتر زنده نمونی.
صدای داد و فریاد اونو از فکر و خیالش کشید بیرون. یکی از بیمارا که مشکل روحی و روانی داشت. داشت سر یکی از پرستار ها داد و بیداد میکرد با چاقو هم تحدیدش کرده بود هیچ کس جلو نمیومد همه عقب بودن خواست بی تفاوت باشه ولی نمیتونست. وی : هی اقا زورت به کوچکتر خودت میرسه باید با هم قد خودت بازی کنی. مرد : هه تو کی هستی؟؟ برو کنار جوجه. مرد خواست با دستش پرستلر رو بزنه که وی اومد جلوش. مرد وی رو چسبپند به دیوار از اون ور جیمین و جونگکوک هم اومده بودن و سعی داشتن مرده رو ببرن اون ور. مرد با پاش ضربه محکمی به طرف چپ بدن وی زد ضربه اون قدر محکم بود وی افتاد زمین ضربه به قلبش خورده بود. وحشتناک درد میکرد. جیمین و جونگکوک هم کمی زخمی شده بودن جیمین گوشه لبش بود و جونگکوک از دهنش خون میومد. بالاخره با کمک دکترا و چند تا از پرستارا اومدن و اونو به تخت بستن تا کاری نکنه.
پرستارا کم کم رفتن سر کاراشون جیمین با استینش گوشه لبشو که خونی بود پاک کرد. جونگکوک همون طور که دنبال وی میگشت متوجه کسایی شد که هی دارن صداش میکنن. سریع رفت پیششون اونا رو کنار زد. رفت بالا سرش. جونگکوک : هیی؟؟ خوبی پسر؟؟ چیزیت شده؟؟ صدامو میشنوی؟؟ وی فقط از شدت درد اشک میریخت. و به خودش میپیچید. حالش بد بود به وضوح میشد دید عرق کرده بود. جیمین هم با استرس اومد بالا سر وی. جیمین : هیی خوبی؟؟؟؟ چرا رنگت پریده چه بلایی سرش اومده؟؟ جونگکوک و جیمین سریع وی رو بلند کردن هردوشون نگران بود اولین بار بود که همچین اتفاقی افتاده بود. با سرعت به بخش قلب رفتن.. وی رو کول جونگکوک بیهوش بود و جیمبن راه رو براش باز میکرد تا زودتر برسن. دکتر : اااا وی اینجا چیکار میکنه؟؟ حالش بد شد من که بهش گفتم مراقب خودش باشه. پرستار بیا اینجا. جونگکوک و جیمین با تعجب به حرکات دکتر و حرفاش فکر میکردن. بعد از اینکه مایعنه اش تموم شد از اتاقش بیرون اومدن وی هنوز بیهوش بود. دکتر : این طور که معلومه بهتون چیزی نگفته پس با من بیاید تا یه چیزایی رو بهتون بگم. جونگکوک و جیمین به دنبال دکتر رفتن.
جیمین : چییی؟؟؟ چرا زودتر بهمون نگفت چی شده؟؟ جونگکوک : کی فهمیدید؟ دکتر : همین امروز. حتما داشته میومده که بهتون بگه. جیمین : یعنی هیچ راهی نداره؟؟؟؟ نمیتونیم خوبش کنیم؟؟؟ دکتر : نه این بیماری کمتر کسی رو درگیر خودش میکنه اگر کسی درگیرش بشه قطعا زنده نمیمونه. جونگکوک : عمل کنین چی؟ دکتر : امکانش نیست رو خیلی از بیمارا امتحان کردم همهشون مردن تلاش بی فایده هست باید صبر کنین بیماری رونده خودشو. بره و هر وقت وقتش رسید دیگه... جیمین : چرا حرفتون رو خوردین؟؟؟ میمیره نه؟؟؟ چرا نمیتونی کمکش کنی تو چطور دکتری هستی؟؟؟ جیمین از شدت عصبانیت لباس دکتر رو گرفته بود. جونگکوک از دکتر جداش کرد. دکتر : متاسفم بالاخره باید باهاش کنار بیاید.
حالشون گرفته شده بود نمیتونستن کاری بکنن. حتی غذا هم نمیخوردن وی دو روز بود که بیهوش شده بود. جونگکوک و جیمین کل اون دوروزو کنار وی بودن دیگه کارشون براشون مهم نبود. خسته شده بودن دلشون یه زندگی راحت و اسوده میخواست. همون طور که نشسته بودن شروع کردن باهاش حرف زدن. جونگکوک : میدونی وی به نظرم دیگه بسه باید بیدار بشی خسته نشدی؟؟ بیمارا منتظرتن حتی رز رز خیلی منتظره هی سراغتو میگیره ازمون. نمیتونیم بهش بگیم اینجوری شدی. جیمین : من دلم ازاون قهوه هایی که همیشه بهمون میدادی تنگ شده. لطفا بیدار شو و بازم برامون درست کن جونگکوک و جیمین از اتاق خارج شدن. ولی صدای دستگاه متوقفشون کرد. با ترس برگشتن سمت دستگاه دیگه همچی تموم شد وحشت کرده بودن خشکشون زده بود ذهنشون میخواست حرکت کنه ولی بدناشون توان حرکت کردن رو ازشون گرفته بود. دکترا سریع اومدن تو و اونارو بیرون کردن.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بزارررر
لطفا پارت بعدی رو بده
کجایی؟؟
عالی بود 😘❤