
سلامممممم بریم سراغ داستان
و رفتم سمت دیوار چون گفته بودن موقع غذا خوردنشون باید کنارشون باشیم داشتم بهشون نگاه میکرد که یک دفعه صدای سکوت را شکست آقای جئون ( اتتتتتت اتتتتت ) داشت اسم من را میگفت اما چطور ممکنع اون که اسم من را نمیدونه من که بهش نگفتم تازه مگه فلج نبود داشت به زور اسم من را میگفت جانگ کوک ( باعصبانیت اینجا چه خبره ؟ ) به جیمینی که داشت با تعجب به من نگاه میکرد نگاه ی انداختم که دستی را روی بازوم حس کردم اون جانگ کوک بود داشت من را کجا میبرد در یک اتاقی را باز کرد و من را انداخت توش ات ( لطفا ول کنید لطفا من کاری نکردم ) جانگ کوک ( ساکت ) (ناظر گرامی هیچی نداره ممنون میشم منتشر کنی ) که من را محکم چسبوند به دیوار و چونه ان را گرفت تو چشماش نگاه کردم عصبانیت موج میزد چونه ام را محکم فشار داد
منحرف نشید 😂 جانگ کوک ( به من نگاه کن خاب اینجا هر کاری که من گفتم انجام میشه فهمیدی اگه از قوانین سر پیچی کنی عاقبت خوبی نداره ) ات ( چ.. چشم ) جانگ کوک ( زیاد به پدر بزرگم نزدیگ نشو ) سری تکون دادم جانگ کوک ( مگه زبونت را خوردن حرف بزن ( چ..چشم ) خابب این از پارت ۲
بعد اینکه جانگ کوک رفت رفتم سمت آشپزخونه که ناهار بخورم وارد شدم همونطور غرق نگاه کردن به دیگران بودم که خانم کیم اومدن جلوم و لب تر کردن + ات عزیزم تو ناهار نخوردی بیا ایم ناهارت _ ممنون یک بشقاب ساده کوچیک که گوشت پخته شده با سیب زمینی نشستم پیش خدمتکار های که داشتن ناهار میخوردن البته بیشتر داشتن غیبت میکردن × وایی شنیدید چی شده ؟ = چی × پشت در بودم کع شنیدم صدایی داد میاد رئیس داشت با عصبانیت با یک نفر حرف میزد = چی میگفت × نمیدونم اما انگار میگفت اون نباید بفهمه اگه بفهمه همتون را به فنا میدم = واقعاااااااااااااااا × اره تازه مگه شغل رئیس را نمیدونید معلوم نیست چیه مافیا هست یا رئیس یه شرکت مواد مخدر همونجوری داشتم به حرفاشون گوش میکردم اخییی بدبخت ها اره دیگه کار دیگه ای ندارن جز فضولی تو زندگی دیگران دلخوشی اینا هم اینه ناهارم را تموم کردم و گذاشتمش رو سینک رفتم طبقه بالا که یه کتابخونه دیدم
واییی من عاشق کتابم نتونستم خودمو کنترل کنم سریع رفتم داخل و یک کتاب از رو قفسه برداشتم واووو چه کتاب خونه ی بزرگی خیلی قشنگ بود رو به قفسه ها بودم نفس های داغ یه نفر را حس کردم برگشتم دیدم اره اون جانگ کوک بود با اون نگاه سردش که تو چشمام زل زده بود انقدر سرد بود که احساس میکردم تو زمستون چشماش دارم فرو میرم اومد نزدیک تر سرش را خم کرد و ل*ب*ش را خیس کرد با زبونش (بازم میگم ناظر عزیز به خدا هیچی نداره ممنون میشم منتشر کنی ) قلبم داشت در میومد که صدایی باعث شد از فکر کردن دست بر دارم + میری اونور میخوام کتاب بردارم _ اوههه ببخشید رفتم اونور که کتابش را برداشت ولی من مثل این ادم نیدیده ها بهش زل زده بودم + چته چرا
اینجوری نگاه میکنی _ ها هیچی که از استرس کتاب را گذاشتم سر جاش و سریع از اون منطقه دور شدم رفتم تو اتاق پدر بزرگ جانگ کوک فقط یه داروش بود بیدارش کردم تا بهش بدم بعد برای اینکه حالش عوض بشه کمکش کردم و گذاشتمش رو ویلچر و بردمش پایین هنوزم برام سوال بود از کجا اسم من را میدونست بیخیال
همونطور که تو این باغ قدم میزدم یه صدای منو به خودش جلب کرد _ بگو همین حالا + به خدا به خدا من هیچی نمیدونم _ گفتم اعتراف کن لعنتی + به خدا لطفا من زن و بچه دارم ولم کنید _ قبل این کارت باید بهش فکر میکردی وایی باور نمیشود اون جانگ کوک بود و جیمین چن نفرم پیشش بودن که یک دفعه جانگ کوک اسلحه را گرفت روبه روی اون مرد لطفا خواه ش میکنم بذار به چیز را برات روشن کنم اینجا منطقه ی منه و من میگم چی کلر کنیدنکنید حالا تمامممم صدای اسلحه یه خاطراتی را برام اورد فلش بک به گذشته
مامان نهههههه بابا خواهش میکنم و بازم اون کابوس همیشگی من هیچی نمیدونستم از گذشته میگن کذشته حالا الانت را میسازه اما گذشته ی من نا معلومه شبیه یه چاه که توش گیر افتادی چراااا همش اون کابوس را میبینم صدای اسلحه چرا من مامان و بابام را تو تصادف از دست دادم حداقل اینجوری بهم گفتن چون من هیچ چیز از گذشته یادم نمیاد پس چرا خاب اسلحه را مببینم زمان زمان قاتل توه هست تو نمیتونی زمان را شکست بدی اون خیلی ها را با خودش میبره
بعد از اینکه جانگ کوک کار به اون فرد شلیک کرد من سریع از اونجا دور شدم و پدربزرگ کوک را به اتاقش بردم ساعت حدود های ۸شب بود رفتم تو اتاقم و به دوش گوشیم را چک کردم یونا پیام داده بود گفت که مرخصی گرفته بعد از این صدای در اتاق را شنیدم یعنی کی بود ؟ ای بابا کیه در را باز کردم دیدم یکی از همون خدمتکار هاست _ سلام گفتم بهت خبر بدم بیایی پایین واسه تدارکات شام پدر بزرگ رئیس را هم بیار + باش رفت سمت اتاق پدر بزرگ جانگ کوک در بسته بود و لی از پشت در دیدم یه صداییی میاد صدایع گریه بود اما کی داشت گریه میکرد ( صدایی که داشت میومد ) 👇🏻 بلاخره دیدش هق ...... هق اون را منو با دست های خودت نابود کردی تو با سرندست بازی کردی همینه کع میخواستم برم داخل ببینم کیه خانم کیم جلوم ظاهر شد + چرا ایتجا وایسادی دختر _ میخداسنم برم نذاشت حرفم را بزنم برو پاینن و میز را امادا کن من میارمش رفتم پایین البته با کلی سوال اون دیگه کی بود پددبزگن کوک که نمیتونه حرف بزنه پس یکی دیگه بود رفتم پاینن میز را امادا کردم واووو چقدر غذا که در باز شد وجیمین و جانگ کوک و جانگ کوک اومدن خانم کیم هم پدر بزرگ کوک را گذاشت کنار میز میز خیلی بزرگی بود با کلی غذا همونجوری داشتن میخوردن که همش نگاه سنگین یک یک نفر را رو خودم حس میکردم اون جانگ کوک بود که زیر چشمی بهم نگاه میکرد منم و خانم کی وایساده بودیم که اگه چیزی نیاز دلشتن بگیم که جیمین سکوت را شکست _ جانگ کوک حواست باشه جلسه ی فردا خیلی مهمه + باش تک نگران نباش فقط طبق نقشه پیش برو نقشه اینا حتما کارشون غیر قانویی هر وقت بهشون نگاه میکنم یاد اون مرده میفتم همش صداش تو گوشمه کمک کنید من و زن و بچه دارم لطفا خیلییی دلم برلش سوخت دوست داشتم از ایتجا برم اما به کار نیاز داشتم هیییییییی زندگیه دیگه کسایی که قدرت دارن ضعیف ها را در کمال بی قدرتی میکشن اما نمیدونن که باید قدرتمند ها را در اوج قدرت کشت
خاب اینم از این پارت
پارت ۴ و ۵ هم میزارم بعد ۶ و ۷ بعد ۸ و ۹ بعد هم ۱۰ بعد ۱۱ و بعد ۱۲
فالو کنید حمایت کنید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی🤩🤩🤩
عالی عالی😍
عالی بود خسته نباشی عاجی🙂💕
ممنون
عالی بود اجی ولی سعی کن یکم بیشتر به جزئیات توجه کنی
چشم ببخشید آجی حتما لین کار را میکنم
عالی بود خیلی باحال بود لطفا پارت بعد خواهش میکنم 🤗❤
الان حدوا ۶ تا پارت را گذاشتم 😅 بعد پارت ۱۱ را نیزارم همشون که اومدن پارت ۱۲
میگم اتفاقی افتاده هی اکانت میپره؟؟؟
و اگه میشه پارت ۱۱ و ۱۲ رو بزاری ممنون میشم داستانت عالیه😘❤
ممنون قشنگم بعضیا نمد با من مشکلشون چیه گزارش میکنم این دو تا پارت را حتما فردا میزارم
مرسی عزیزم 😘❤❤
💙
🤍