10 اسلاید امتیازی توسط: یاسین انتشار: 3 سال پیش 45 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام مجدد😃 خب آنچه گذشت(با پسر خاله النا آشنا شدید😁😂 کای و رایان درگیر این هستن که حافظه النا رو برگردونن. النا هم با مدرسه انلاین و پسر خاله گوریل مانندش داره سر میکنه😂 لورا هم سعی داره فرار کنهO_O
چشمای کای گرد شد و گفت(یعنی چی که کارمون سخت شد؟) آلبرت دستشو روی چونش کشید و گفت(اخه هنوز اون قسمت کتابو که مربوط به انسان ها میشه نخوندم) و بعد خندید! کای محکم به پشونیش زد و با خودش گفت این پسره خیلی خله! رایان هم غر غر کنان گفت(ااااه دیوونه ترسوندیم؟ فکر کردم چی شده) و آلبرت همچنان داشت میخندید! کای که کاسه صبرش لبریز شده بود داد زد(زه.ر م.ا.ر انقد نخند! بگو چه خاکی به سرمون بریزیم؟!) البرت یکم تزسید و دستشو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت(باشه بابا باشه! الان میگم!) بعد به رایان گفت(شازده این داداشت حالش زیاد خوش نیست ها...) رایان دهنشو کج کرد و گفت(اوهوم) آلبرت بلند شد و گفت(خب... بیاین بریم کتاب خونه من تا ببینیم با ادمیزاد باید چی کار کرد.) و بعد رفت رایان و کای هم دنبالش رفتن...
وقتی رفتن تو کتابخونه کای دهنش از تعجب باز موند! اصلا فکرشم نمیکرد تو اون خونه کلنگی کوچیک کتابخونه به اون بزرگی باشه! آلبرت گفت(خب شما این دور و برو بگردین خوش باشین تا من ببینم چی کار میشه کرد البته اگه کتابه رو پیدا کنم.) و شروع کرد به برسی کردن کتاب ها. رایان گفت(باشه راحت باش. ما عجله این نداریم!) و بعد نشست رو یک از صندلی ها. کای رفت پیشش نشست و با صدای آروم گفت(چرا گفتی عجله نداریم؟ اتفاقا من خیلی عجله دارم!) رایان با صدای خیلی آروم تری جوابشو داد(آلبرت از عجله متنفره و اگه بگیم عجله داریمبیشتر لفتش میده!) کای چند بار سرشو به بالا پایین تکون داد و بعد به البرت نگاه کرد که داشت با دقت کتابیو میخوند که ظاهرا جواب همه سوال های اون بود. دوباره رو به رایان کرد و پرسید(راستی چرا وقتی آلبرت پرسید کیه تو گفتی جغد سفید؟) رایان گفت(خیلی سوال خوب و به جایی پرسیدی. خب راستش ما چند تا دورگه ایم که دور هم جمع شدیم و گروه تشکیل دادیم. من جغد سفیدم آلبرت اژدهای طلایی یکی دیگه هم هست به اسم روباه سیاه و یکی دیگه هم داریم خرس قهوه ای و یکی هم عقاب سفید!) کای گفت(اها.) و همون لحظه آلبرت کتاب به دست و با حیجان اومد و گفت(پیدا کردم!)...
بالاخره کلاس های حوصله سر بر النا تموم شد و شارژ گوشیش هم تموم شد:/ گوشیو گذاشت شارژ و رفت سراغ کیفش تا دفترشو پیدا کنه و مشق های جلسه بعد رو زود بنویسه تا راحت شه(بچم درس خونه😊😂) میون اون همه کیف و کتاب یهو چشمش افتاد به یه کاغذ که باعث شد یکم تعجب کنه. اونو برداشت و با نوشته هاش نگاه کرد ولی چیزی نفهمید! خیلی خوب میدونست این کاغذ از کجا اومده، شبی که پلیس پیداش کرد و برگشتن خونه این کاغذ دم در خونشون بود. هیچوقت نفهمید تو ای کاغذ چی نوشته بود حتی واسه پلیس هم مدرک به درد بخوری نبود! اما النا مطمعن بود این کاغذ یه ربطی به مرگ مادرش داره! زل زده بود به کاغذ و به این جور مسائل فکر میکرد که یهو در اتاقش با شدت باز شد و النا هینی کشید سرشو بلند کرد و در کمال تعجب دید که...
دید که نیکلاسه😑 النا کاغذو قایم کرد و داد زد(چته روا.نی؟ این چه طرز اومدنه؟) نیکلاس گفت(ببخشید ببخشید باید اول در میزدم ولی خب میدونستم شرایت مساعده اخه داشتم از تو سوراخ کلید نگاه میکردم.خب بگذریم... چی پشتت قایم کردی؟) اما تنها جوابی که النا به نیکلاس داد این بود که با تعجب بهش زل زد! نیکلاس لبخندی زد و زفت رو تخت کنار النا نشست. بعد گفت(دخترخاله جان من که بد تو رو نمیخوام. تو برای من مثل همون خواهری هستی که همیشه آرزوی داشتنشو داشتم! حالا بگو چیو اونجا قایم کردی؟) النا یهو انگار به خودش اومد و گفت(ها؟ چی؟ چی میگی؟ اینو میخوای ببینی بیا ببین اگرم چیزی فهمیدی به منم بگو. من چیزی واسه قایم کردن از تو ندارم!) و کاغذو انداخت رو پای نیکلاس و رفت سراغ کیفش. نیکلاس یکم کاغذو برسی کرد بعد پرسید(این چیه؟) النا گفت(دقیقا نمیدونم چیه فقط میدونم یه رابطه ای با قتل مادرم داره!) نیکلاس گفت(ولی این که زبان الف هاست!) یهو النا دست از کار کشید و سرشو بالا اورد و زل زد به نیکلاس. قبلا تو اینترنت یه چیزایی در باره الف ها خونده بود ولی بعید میدونست قتل مادرش ربطی به الف ها داشته باشه! بلند شد کاغذو از دست نیک قاپید و نشست روی تخت. بعد به نیک گفت(گوشیت شارژ داره؟) نیک گفت(نه) النا گفت(ای بابا!) نیک گفت(میخوای چی کار؟) النا گفت(میخواستم یه چیزی تو اینترنت سرچ کنم گوشی خودمم شارژ نداره!) نیک گفت(خب لپتاپم هست دیگه! بیا بریم اونجا سرچ کن) النا با خوشحالی گفت(وایی ممنون! باشه بریم) و از اتاق رفتن بیرون...
رفتن سراغ لپتاپ نیک و النا رفت تو گوگل و سرچ کرد(زبان الف ها) چیزایی که اورد خیلی با چیزایی که تو اون کاغذ نوشته بود مطابقت داشت(کلمه دیگه ای پیدا نکردم🤦) النا از شدت تعجب وا رفت و چشمای نیک اندازه دو تا تخم مرغ شد! نیک گفت(ینی... مادرتو الف ها کشتن؟) النا با صدای خیلی ضعیفی گفت(نمیدونم!) نیک کاغذو گرفت دستش و به نوشته هاش نگاه کرد! النا همچنان زل زده بود به صفحه مانیتور لپتاپ که صدای نیک باعث شد به خودش بیاد(یکی از دوستای من از زبان الف ها یه چیزایی حالیش میشه شاید بتونه اینا رو ترجمه کنه. میخوای بهش بگم؟) النا گفت(نه چه فایده ای داره؟ پلیس ها که الف ها رو دستگیر نمیکنن!) نیکلاس به چشم های النا نگاه کرد و گفت(معملومه که پلیسا کاری نمیکنن! اینو ترجمه کنه شاید یه ردی نشونی ازشون پیدا کردیم که خودمون بتونیم یه کاری بکنیم!) النا صاف نشست و گفت(چرا میخوای کمکم کنی؟) نیک که خیلی معلوم بود از سوال النا ناراحت شده گفت(چون مادر تو خاله منم هست. منم دوستش داشتم و دارم!) النا یکم فکر کرد. پیشنهاد نیک بد هم نبود. النا شونه هاشو بالا انداخت و گفت(باشه) و بعد به هم دیگه دست دادن. چند ثانیه بعد نیک گفت(راستی یه چیزی... از وقتی که مو هاتو کوتاه کردی جذاب تر شدی!) النا خندید و گفت(ممنون!) نیک یه عکس از کاغذ گرفت و قرار شد اونو واسه دوستش بفرسته تا ببینن میتونن کاری کنن یا نه.
نیک نشسته بود رو صنلی پشت میز اتاقش و داشت فکر میکرد که چه طور انقد خوش شانس شده؟ النا خیلی راحت گولشو خورد! اون در واقع میخواست الف ها رو میدا کنه و وجودشون رو به دنیا ثابت کنه و کمک به النا فقط یه بهانه بود! اگه اون متن ترجمه میشد احتمالش خیلی زیاد بود که رد و نشونی از الف ها توش نوشته باشه و بعد با النا میرفتن و اونا رو پیدا میکردن و اون میتونست به یکی از آرزو های بچگیش برسه! نیکلاس به ساده بودن النا تا میتونست خندید گرچه اصلا خبر نداشت که در آینده قراره چه اتفاقاتی بیفته!
آلبرت کتابو گذاشت رو میز و شروع کرد به توضیح دادت(خب اینجا نوشته که انسان ها از اونجایی که ساختار ذهنشون خیلی پیچیدست، بعد از رد شدن از دروازه اصلا اینجا رو فراموش نمیکنن فقط خاطراتی که اینجا داشتن میره تو ناخودآگاهشون و فکر میکنن که اینا فقط رویا هست و واقعی نیست، و تنها کاری که باید واسه یاداوری یک انسان انجام بدیم اینه که بیاریمش اینجا تا تا خاطره ها براش تداعی بشن و کم کم یادش میاد که قبلا اینجا بوده و خلاصه که یادش میاد حالا اینا رو ول کن) آلبرت به اینجا که رسید کتابو بست و گذاشت کنار. نشست رو صندلی و زل زد به کای. بعد گفت(تو واسه چی میخوای حافظه یه انسان رو که اینجا رو فراموش کرده برگردونی؟ چه سودی واسه تو داره؟) کای یه نگاه به رایان کرد و بعد دوباره به آلبرت نگاه کرد و گفت(جریان کودتای آزیتا رو شنیدی؟) آلبرت گفت(همون خواهرزاده شاه تاریکی؟) کای گفت(بله، و هر روز کلی الف دارن میمیرن! که خیلی مسئله مهمی نیست! اما پای ادمیزاد هم به این جریان باز شده، و تنها راه نجات اینه که این کودتا رو سرکوب کنیم تا شر نشده! برای این کار هم فقط یه راه وجود داره اونم اینه که یه انسان رو تبدیل کنیم!)
آلبرت هر لحظه چشماش گرد تر میشد. چند بار پلک زد و گفت(هیچ میدونی تبدیل کردن یه انسان چه جوریه؟ میدونی باید چی کار کنی؟ چی لازمه؟) کای پوزخندی زد و به پشتی صندلی تکیه داد و گفت(فکر کردی فقط خودت کرم کتابی؟ تنها کاری که باید بکنیم اینه که یه قطره از خون الف ها رو با با یکم خاک و آب قاطی کنیم و بدیم بخوره!) دهن آلبرت باز مونده بود! اولش که که کای رو دید اصلا فکرش رو هم نمیکرد که همچین چیزی رو بدونه! کای لبخند مسخره ای زد و گفت(میدونم بهم نمیاد، ولی خب منم کتاب زیاد خوندم. برام عجیبه که چه طور همچین کتابی توی کتابخونه قصر نبود. خلاصه که... ممنون آلبرت جان خیلی کمکمون کردی، دیگه بقیه کار هارو خودمون انجام میدیم) به رو به رایان گفت(بریم؟) رایان هم شونه هاشو بالا انداخت و بلند شد. این یعنی بریم. رایان دستشو رو به البرت دراز کرد و گفت(ممنونم آلبرت. جبران میکنم!) آلبرت با لبخند گفت(تنها کسی که همیشه جبران کرده تویی شازده قطعا جبران میکنی) و به رایان دست داد. بعد یه چیزی در گوش رایان گفت که چشمای رایان گرد شد و فقط گفت(باشه) و بعد با کای رفتن...
وقتی رفتن بیرون کای سریع پرسید(آلبرت چی یهت گفت؟) رایان گفت(اینجا نمیشه تو قصر بهت میگم) و بعد جلو تر از اون حرکت کرد. کای هم با حرص پاشو کوبید زمین و دنبالش رفت(چته برادر من خب بهت میگه دیگه😐) وقتی رسیدن قصر مستقیم رفتن اتاق رایان و کای نشست رو تخت و گفت(خب بگو ببینم!) رایان که سر پا وایساده بود گفت(هیچی بابا آلبرت فهمید دورگه ای به من گفت که بهت بگم دفعه بعد وانمود نکنی حالا هم یکم جمع تر بشین واسه منم جا باشه) کای که تا جایی که میتونست پاهاشو از هم باز کرده بود یکم جمع و رایان هم نشست کنارش. رایان گفت(خب، میخوای چی کار کنی؟ دوباره میاریش اینجا؟) کای گفت(بعد از مرگ مادرش رفته یه جای دیگه تو این دو ماه هم از اونجا بیرون نیومده! کاش همون شب میبردمش!) رایان گفت(مگه میشه یه دختر بچه آدمیزاد دو ماه بیرون نیاد چی میگی؟) ((تو نمیدونی کرونا با ما چی کار کرد🤕🚶)) کای شونه هاشو بالا انداخت و گفت(چاره ای نیست باید برم دوباره ریسک کنم. میرم داخت خونه!)...
خب این پارت هم به پایان رسید🙃 تا پارت بعد خدافظ🙋 تو نتیجه چالش داریم😃
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
17 لایک
کرونا کرونا کرونا همش کرونا😤 هر چی میکشیم کرونا😤
النا درس خونه اونوقت مدرسه رو دوست نداره😐
چالش آمممممممممم تو واقعا پسری😐 آخه تو تست اولت گفتی دخمل شیطونی همون که تست چقد مرض داری رو ساخت😐 و فقط یه دختر اسمشو میزاره دخمل شیطون چون دخمل کیوت دختره😐
اره چون اولش میخواستم وانمود کنم دخترم ولی بعدش دیدم بهتره بگم پسرم
چرا
چون بیشتریا دختر بودن حس عجیب بودن بهم دست میداد
چرا پسرم هست خب😐
حالا منو شناختیییییییی؟ 😹✨
راستشو بخوای نه🤕
یکم راهنمایی کن خب🤕🚶
آرمی و بلینکم 😹✨🐾
آجی آراد ✨😹🐾🍭
کاربر آرمی و بلینک
یا کاربر 𝓐𝓻𝓶𝔂❦𝓑𝓵𝓲𝓷𝓴
تو تست پسرارو درک کنیم آجی شدیم😹
بعدم گمت کردم تا اینکه اومدی تو اکیپ آراد 😹🍭اون موقع دوباره پیدات کردم و بعد از اکیپ رفتم دیگه نتونستم پیدات کنم تا الان ک این اون تسته رو سرچ کردم 😹🍭
عههههه چرا زود تر خودتو نشون ندادی😃
چه معرفی نامه طولانی ای👨🦯😂
چرا یهو رفتی؟ فکر کردم دیگه برنمیگردی🤕👨🦯
خوب شد که برگشتی خوش اومدی(:
چرا یهو رفتی؟ فکر کردم دیگه برنمیگردی🤕👨🦯
نرفتم 💔🙃🥂
افسردگی گرفتم نیومدم 🥂🙃💔
تازه من گمت کرده بودم 💔🙃🥂
حالا ک پیدا شدی بیا بخلممم😹🥂💫
یاسین یاسین یاسین 😾🍻😿🥂
تو هصدی 🥂😿🍫
ول چر ب مح نگفتی؟؟؟؟ 🍫😿🥂
نمیدونستم برگشتی 🥂😿✨🍔
دو هفته پیش یه روز قشنگ نشستم مث لوسا برات گریه کردم ✨😹🍔
نامرد😹🖐🏻
برگشتی خو یه چیزی بگو تو تستام✨😿
بفهمم ک هصدی😿✨
وای خاک به سرم😶
من تو ذهنم جوابتو دادم ولی یادم رفت تایپ کنم🤕😂
واقعا گریه کردی؟
چرا اخه😪
😐😐😐
آرع من خیلی دل نازکم😐
😂😂😐😐
ناراحت بودم ک رفتی 😐🍔
دلم برات تنگ شده بود💔🥂
یاسین میدونی من کیم؟ 😹🥂
داداشی توی خونه بودیم من با خواهر کوچیک خواهر بزرگمم کل شبو درس خونده ما بیدار شدیم تازه خوابید😐چرا این انقدر درس خونه؟
بعد یه بچه گربه امد تو امد کنارم خودشو مالید بهم هر جا میرفتم اونم میمود اصلا از خونمون نمیومد بیرون بعد یک چیزو فهمیدم خواهر بزرگم از گربه ها میترسه😐 بغلش کردم اخر به هزار زهمت از خونمون بردم بیرون بازی کردیم میمونم خونه اونم میمود و کلا رفیق شدیم دیگه خواهر بزرگمم برد دستامو این چی شست میگه کثیفه😑😑
بیچاره بچه گربه رو چیکار داره
من برم یه تست از عکساش بسازم
گربه ها خیلی با مزن منم دوسشون دارم(:
وای اره بساز😃😃
ساختم منتشر شده
داداشی از کارم استعفا دادم
و زبانم از ۱۰۰ / ۸۵ شدم خوبه ۳ ترم ۷۰ شدم ۱۵ نمره بالاتر گرفتم😂😂😂😂✌
دیشب با مامانم حرف میزدم مامانم گفت چون بچه وسط فهمش زیاده بخاطر همین عذاب میکشه بعد فهمیدم مامانم خودش بچه وسطه من نمیدونستم😂😂
مامانمو خیلی دوست دارم همیشه ازم حمایت کرده😪😪
عه استعفا دادی
افزین پیشرفت کردی😃✌
راستی قابلیت پی وی اومد😃😃
اره مامانا واقعا خیلی خوبن(:
اره مامانم گفت باید شروع کنی برای تست که میخوای ایدل بشی کار کنی و به خواهرت درس بدی
اره پیشرفت کردم 😋
یه ضدحال بزنم قابلیت پی وی نیس کسی اگر به کامتت پیام بده بهت اونجا نشون میده
این ممد قرار نیس پی وی بزاره😭😭😭😭😭
پس حسابی تلاش کن انشالله یه ایدل موفق نیشی😃
اره بد جور ضد حال خوردم😑😑
انشالله که میذاره
اره اما بابام رضایت نمیده وگرنه داخل بزرگ ترین کمپانی ایران قبول شدم اما رضایت پدر میخواد
از اونجایی که مطمئنا عکس خودته رو پروفایلت چون آدم بیماری های ناعلاج روان شناختی نداره که عکس بچگی پسر همسایه رو بزار پروفایلش ، پس به دید من ناز بودی 🌸 ( حالا چقدر هم دید من مهمه 😂😂 )
همین دیگه راستی پارت جدید کی میاد 🤔
واقعا ناز بودم؟
پس چرا خودم احساس نمیکنم
اختیار دارید😄🌷
نمیدونم چرا حوصلم نمیکشه بنویسم🤕😂
ایولللللل پارت جدیددددد
عررررر
منو اینهمه خوشبختی محاله محالهههه
خب من برم پارت قبلو مرور کنم بعد میام نظر میدم😂🚶
*راستی یاسین عکسه خودته؟؟؟!😍 چقد ناز بودی😂 نمیتونم با این عکست تصور کنم قدت خیلی بلنده...😂😂
خاب میخواستم بگم این پارتت بسی باحال بود😍✨
و چالش: امممم، نمد
راستش همش فک میکنم پس زمینه ی عکس پروفایلت استودیو ی خاله شادونه اس😐 نمد چرا😂😂😂😂 واقعا همینطوره یا نع؟😂😂
نه بابا تو مشهد عکس گرفتیم پس زمینشم یه نقاشیه
عکسه خودتی؟
چقدر اشناس ندیدمت جای🤔🤔🤔🤔
و خوشملی🧡🧡🧡🧡😍
داداشی متمانم تورو جای دیدم اخه انقدر بچگیت اشنا میاد 😶😶😶😶😮😮😮
والا من که چیزی یادم نمیاد
اره دیگه عکس خودمه
خدایییی خیلی اشناس چند بار توی خوابم دیدم یه جا دیدمت مگه میشه 😶😶😶😶
داداشی😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
جانم😭😭😭😭
هیچ فقط نیستی نگرانت میشم خیلی وقته عکسمم مونده من برم عوض کنم😭😭😭