سلام دوستان ببخشید دیر شد چون درس اینا دارم سرم شلوغه ولی سعی میکنم حتما این بار رو جبران کنم🐣💕😻خیلی معذرت میخوام.... 🙏🎈 کپی=ممنوع
از زبون ادرین: فکرم خیلی مشغول بود هنوز هنگ کرده بودم تازه متوجه شدم که آون دختره هم قبول شده ، بیشتر برای ملودی ناراحت بودم و ازش حرصم گرفته بود ، با خودم گفتم اون چطور میتونه لوکا گفتم پسر خودت رو در گیر این کار ها نکن الان ما باید به فکر دزدیمون باشیم نه به فکر اون دختر که تو رو ول کرد گفتم باشه ولی .....لوکا حرفم رو قط کرد گفت ولی نداریم و باید بریم با پدرت حرف بزنیم....گفتم باشه سوار ماشین شدیم و رفتیم که تو راه........
از زبون مرینت: با دخترا تصمیم گرفتیم که به کافه بریم و اونجا با هم در مورد خودمون حرف بزنیم ، ملودی گف پیاده بریم،؟!ما هم گفتیم باشه تو راه بودیم که آذرین و دوستاش رو دیدیم😐ادرین پنجره رو اورد پایین و به ملودی نگاه کرد یه جوری نگاه میکرد که انگار عاشقش هست....ملودی و ادرین به هم زل زده بودن به الیا گفتم چرا اینا اینطور میکنن😐 الیا زد از شونه ملودی گفت اممم حالت خوبه به خودش اومد و گفت ممنون بیاین بریم....خواستی راه بیفتیم که ادرین از ماشین پیاده شد و از دست ملودی کشید ملودی گفت ولم کن من که بهت دیروز گفتم بیا حرف بزنیم ولی تو نزدی ...ما مونده بودیم اینجا و از خدا بی خبر به ملودی گفتم ما بریم بعدا تو بیا گفت نه خیر من الان میام و با این آقا حرفی ندارم که حرف بزنیم (😐😂😂) گفتم باشه و دستش رو از دست ادرین ول کرد و راه افتادیم😐 تو راه بودیم که رسیدیم به یه کافه و رفتیم اونجا نشستیم...ملودی بهم یه جور نگاه میکرد که انگار قاتل مامانشم😐🤲🏻بهش گفتم ملودی خوبی؟!تو آدرین رو میشناسی؟!با تعجب بهم نگاه کرد گفت آدرین ......مگه تو با آون چه نسبتی داری که بهش میگی آدرین رو کردم گفتم اممم نه فقط یه 2 باری با هم حرف زدیم..ملودی گفت هوم....بعدش گفتم الان حالت خوبه؟!.گفت به تو ربطی داره و رفت یه میز دیگه نشست😐
از زبان ادرین: اعصابم خورد بود.....نینو گفت بیا بریم خونه من گفتم نه میرم یه هوایی بخورم...نینو گفت اوکی و رفتم رفتم خونه بعد داشتم با گوشی کلنجار میرفتم که گوشیم زنگ خورد پدرم بود گفت بچه ها رو جمع کن بیا اینجا الان گفتم میشه یه وقته.......که حرفم رو قطع کرد گفت نمیشه زود بیاین 🤦♀ داشتم حرص میخوردم که زنگ زدم به نتنین و گفتم آماده بشید بیام دنبالتون بابام گفته نتنین گفت باشه ... رفتم و ماشین رو روشن کردم که......
از زبون مرینت: نشسته بودیم یه قهوه سفارش دادیم و خوردیم داشتم به ملودی نگاه میکردم حالش خوب نبود منم اصلا از این جور آدما خود راضی خوشم نمیومد داشتیم قهوه ر میخوردیم که به گوشیم پیاما اومد نگاه کردم دیدم از شرکت هست گفته بودن که بیاین شرکت تا مدیر گروه تون رو انتخاب کنیم.....به بچه ها گفتم بیاین بریم ملودی رو صدا زدم اونم اومد که بریم تو راه بودیم همه ساکت بودیم ... بعد از چند دقیقه رسیدیم رفتیم تو و مدیر شرکت رو دیدیم و بهمون سلام داد گفت از این طرف لطفا رفتیم دنبالش و رسیدیم به یه اتاق خیلی بزرگ که توش ۱۲ اینا صندلی بود و یه میز بزرگ گفت بفرمائید بشینین نشستیم گفت خوش اومدین .....
خانم مدیر گفت.......
از زبون مدیر: از تک تک شما فقط یه نفر مدیر گروه تون باشه من خودم به نتیجه های کار هاتون نگاه کردم و تصمیم گرفتم که کدوم تون باشین و گفت شما میخواین چی کسی مدیر باشه؟؟ از زبون مرینت مونده بودیم چی بگم😐🤷♀️همه به هم دیگه نگاه کردیم ولی چیزی نگفتیم خانم گفت خب پس نظری ندارید خودم میگم که کی رو انتخاب کردم گفت که خانم........
از زبون ادرین: سوار ماشین شدم و رفتم تو راه یه مرد رو دیدم که فقیر بود و گدایی میکرد دلم سوخت و ماشین رو نگه داشتم و رفتم پیش مرده گفتم عمو جان بفرمایین میبرمتون یه جایی مرد گفت پسرم کجا؟!گفتم شما بیاین میگم رفتیم نشستیم تو ماشین و بردمش یه رستوران و بهش گفتم هرچی میخوای سفارش بده بخور و کمی پول از جیبم برداشتم دادم بهش ...گفت پسرم من نمیتونم قبول کنم گفتم خواهش میکنم و گفت ممنونم پسرم و گفت انشاالله به عشق زندگیت برسی....خندیدم و رفتم به گارسون پول دادم خیلی زیاد دادم گفتم به اون آقا هرچی میخواد ببریم بخوره و از رستوران خارج شدم تو راه بودم که لوکا زنگ زد گفت پس کجایی اه اینجا یه ساعته منتظریم.....گفتم تو راهم دارم میام....
از زبون ادرین : رسیدم جلوی در و خونه نینو و بوق زدم در اومدن و سوار شدن ......بعد رسیدیم خونه بابام ...از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو پدرم گفت کجا بودین گفتم تو راه بودیم گفت شنبه باید عملیات اون تابلو رو تموم کنین یادتون هس دیگه مگه نه گفتم بله و گفتم پدر راستش شرکت افرادش رو جمع کرده گفت پسر یا دخترن گفتم دختر خندید گفت خب کارتون که راحته😏....
از زبون مرینت: داشت میگفت که کی مدیر گروه هست در رو زدن و گفتن که با خانم کار دارن گفت خیلی عذر میخوام الان برمیگردم رفت خیلی طول کشید بیا د ازش خبری نبود گفتم بزار من برم ببینم پس کجا هستن میخواستم که در رو باز کنم خانمه اومد تو گفت کجا بودیم؟،...و نشستم گفت بله داشتم میگفتن که خانم دوپن چنگ مدیرگروه شما هست با تعجب بهش نگاه کردم و انتظار نداشتم😐🤦♀الیا گفت خیلی خوبه که😃گفتم نمیدونم همه بهم تبریک گفتن به جز ملودی😐😑 خانم گفت که میتونید برید و اینم بگم که فردا میاید و لباس رسمی شرکت رو بهتون تحویل میدیم و قوانین رو بهتون میگم ...... از زبون ادرین: به پدرم گفت خب الان نقشه مون چیه و گفت بیاین اتاق بالا تا بگم رفتیم و نقشه رو بهمون گفت و وقتی تموم شد گفت باید خیلی دقت کنین،گفتم اره حق با تو هست پدر
بچه ببخشید دیر شد واقعا🙏🎀🤷♀️دو روز بود خیلی درس داشتم 😵😕حتما بعدی رو زود میزارم🥰
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بابا چرا اااا ادامه ندادی من همش منتظر ادامشم اههههه
سلام چرا نمیزاری
سلام عالی بود لطفا پارت بعد رو زوددددددددد بزار
مرسیییییییییییی
سلام بچه ها داستان منم بخونید
وای آجی لیلا بقیشو بزار دیگه کجا رفتی
وای من دیگه خسته شدم 4 ماهه ما دنبالت میکنیم ببخشید ولی من دیگه دنبال کنندت نیستم
سلام عزیزم داستان عالیه ولی چرا نمی زاری یک سال شد بعد تو هنوز نزاشتی
میشه یکی دیگه این داستانو ادامه بده🥺 آخه خیلی دوسش دارم این داستانو😔☹🙁
نویسنده همتا ندارد بخاطر همین کسی نمیتونه
دیگه حالم از داستانت بهم می خوره مسخره کرده ما رو اه اه 🤢
سلام آجی جونم♥️♥️خوبی یلدا مبارک 🍓🍓🍓🍉🍉🍉میخواستم بگم اگه اجازه بدی من به جای تو داستان رو ادامه بدم اگه اجازه بدی خواهشن جواب سوالم رو بده ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
آقا جواب بده دیگه خواهشن من منتظرم