
سلام بچه ها خوبید؟💜 امروز تصمیم گرفتم داستان بنویسم بریم سراغ پارت۱ کامنت فراموش نشه لطفااااا
وقتی دو سالم بود پدرم تو یه تصادف فوت کرد . هیچی ازش یادم نیست اما خیلی دلم میخواد ببینمش اسم من الیزاست ، مادرم از زمانی که پدرم فوت کرد دچارافسردگی شد و چند بار قسط داشت خودش رو بکشه 😔 اما وقتی من بزرگ تر شدم حالش بهتر شد و یه برادر به اسم الکس به دنیا اورد ، الکس بر عکس من خیلی شیطونه اما این داستان من نیست ، داستان زویی دوست صمیمیمه💚
زویی دوست صمیمی منع 😊 ما از ۷ سالگی باهم دوستیم میتونم بگم تقریبا ۵ سال 💚 زویی خیلی کنجکاوه اون همیشه با من فرق داشت ، اون عاشق ماجراجوییه منم عاشق اونم 💚 اولین بار که همدیگه رو دیدیم توی ساحل گریفیندور بود ساحل نزدیک خونمون. من همیشه میرفتم اونجا چون اونجا جایی بود که به گفته مادرم اخرین بار پدرم رو دیدم .اون روز رفته بودم تا نقاشی کنم ، نقاشیه غروب ، تا اینکه صدای دختری رو شنیدم که گفت: ب من دوست میشی ؟ گفتم من به دوست نیازی دارم گفت: اما اینطور به نظر نمیاد ، اسم من زویی کارابله من اهل سان فرانسیسکو هستم ۶و نیم سالمه تو چطور؟ یه لحظه ازش خوشم اومد و گفتم : اسم من الیزا دنورس هست من تو این خونه رو به رویی زندگی میکنم و ۶ سال و ۳ ماهمه💚
دستم رو گرفت روش تف کرد و گفت میای احد دوستی ببندیم؟ گفتم این کارا دیگه چیع؟ گفت میای همدیگرو هیچوقت فراموش نکنیم؟ گفتم باشه و دست چندشم رو چشبوندم بهش💜 با اراده و محکم گفت: من زویی کارابل قسم میخورم که هیچوقت فراموشت نکنم .منم همین جمله رو گفتم و اینطور شد که دوستی ما شروع شد . از اون به بعد از مدرسه تا خونه باهم بودیم بعد هم غروب که میشد به ساحل گرینفیلدور میرفتیم و داستان خنده دار مینوشتیم😂 و هر تابستون به کمپ تابستونی مدرسه میرفتیم 😊
کم کم تفاوت هامون کمتر شد و یواش یواش اخلاقامون هم مثل هم شد . تنها تفاوتمون وضعیت مالی بود ، مادر من از صبح تا ظهر به خونه مردم میرفت و پرستاری بچه میکرد تا بازم نمیتوانست پول زیادی در بیاره😔اما به هر حال برای ما مهم نبود . ( زمان حال) امروز از تمرین داستان نویسی بر می گردم خونه و تازه یادم میافته که امروز تولدمه 😊❤️
( بچه ها الان یه لحظه بر میگردیم به دو ماه قبل از تولد ) روزی بود که مدرسه اعلام کرد کسایی که میخوان به کمپ تابستونی بیان رضایتشون رو از خانواده بگیرن 😔 من و زویی مثل بمب پریدیم هوا و خیلی خوشحال شدیم ، وقتی رفتم خونه گفتم سلام مامان گفت سلام عزیزم و بعد سریع بهش گفتم مامان اینو امضا میکنی مگه نه؟ مامان پته پته کرد و رنگش سفید شد گفتم مامان؟ خوبی؟ چیزی شده؟ مامان گفت راستش امسال نمیتونی بری به کمپ 😭😭 چی ؟؟؟ چرااااا؟؟؟؟ برای چی؟؟؟ مامان گفت امسال بودجمون نمیرسه 😭😭 سریع مامان رو درک کردم و گفتم عیب نداره اما درونم ترکیده بود واقعااا رفتم بالا پشتبوم و چراغ قوه رو بالا گرفتم و به زویی علامت دادم . بهش قضیه رو گفتم و فکر کردم نمیمونه پیش من و قطعا هم حق داشت بلند داد زد : اصلا مهم نیست الی ( اون همیشه به من میگفت الی😊) تعجب نکردم چون اون خیلی بهم وفادار بود
برای اینکه مامان دلم رو نشکونه گفت میتونی هر روز به جای کمپ بری ساحل کنار زویی ، منم قبول کردم ( برگردیم به زمان تولد) روزه تولدم بود ، داشتم از مدرسه برمیگشتم ، چند روز بود از زویی خبری نداشتم و داشتم دیوونه میشدم اما میدونستم یه نقشه ای تو اون مخه پوکشه😂 . وقتی رسیدم خونه مامانم گفت : زویی پیداش نیست؟ گفتم نه 😔 به مامان گفتم من میرم ساحل شاید اونجا باشع، اون هیچوقت تولدم یادش نمیره مامانم گفت برو. از تپه پایین رفتم و دیدم کسی نیست راستش عصبی شدم خیلی 😭
اما یه چیزی بین ماسه ها دیدم که داشت برق میزد😨 دستم رو دراز کردم، روش یدونه دستبند بود که از مروارید های رنگارنگ درست شده بود، وقتی برداشتمش نوشته روی نامه معلوم شد، کاغذ خیس بود روش نوشته بود: برای الی عزیز تر از جانم 💚 بعد بازش کردم و خوندم:.....
« امیدوارم از هدیه خوشت اومده باشه ، بین میدونم من خیلی دوست بدی هستم ، منو ببخش اما برای بابا یه ماموریت پیش اومده که مجبوریم به مدت از اینجا دور سیم خواهش میکنم منو ببخش 😔 دوستدارت: زویی» من نمیدونستم چی بگم دریا سکوت شد ، انگار اونو فهمید خیلی ناراحتم ، جیغ زدم بازم جیغ زدم، بلند تر جیغ زدم، تا دیگه خسته شدم و با گریه به سمت خونه راه افتادم . باد تابستون به موهام میخورد و انگار میخواست یه خبر مهم بهم بده .
مامان سفید شده بود بهش اهمیت ندادم و رفتم پیشه الکس ، گریه میکردم و گریه میکردم، مامان در زد گفتم بله؟ نمیخوام 😭 مامان گفت : زویی .. امم .. تصادف کرده.. دنیا دور سرم چرخید چی؟ احتمالا دارم خواب میبینم نه ؟ جیغ زدم و گفتم چ؟؟؟؟؟ زویی خوبه؟ مامان گفت: پدر و مادرش همون جا فوت کردن😮😭😭😭 تو چشمای مامان اشک در شده بود😔 به مامانم گفتم : مامان بریم ، ازت خواهش میکنم مامانم قبول کرد اما قبلش یه کاری بود که باید میکردم رفتم کنار ساحل و دستبند و نامه رو برداشتم و سوار ماشین شدم ...........
بچه ها امیدوارم خوشتون اومده باشه❤️ اگه مشکلاتی تایپی داره خودتون ببخشید☺️ کامنت بزارید ببینم خوشتون اومد یانه 😍 اگه کامنت ها به ۵ تا برسه پارت دوم ر میزارن 💚💚💚💚💚💚
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود
صد بار نظر دادم رو داستانت رو همه پارتاش ثبت نشد اجی😪
سلام ☺💚
بچه هااا دلم میخواد سر مو بکوبم ب دیوار🥴😐
چونکه الان شیش روزهه داره پارت دو منتشر میشه😑😭
سلام تستم منتشر شده ممنون میشم حمایتم کنی مرسسیی🥳😉😻😻😻😉😉😉🥳🥳💖💖💖💖💖💖
حتماااا 🥳🥳🥳
وااااااای خییییلی قشنگ بود خیییییییلی ❤️لطفاً زودتر بعدی رو بذار💋💋💋💋💋💋
و لطفاً داستان منم بخون 😊
راستی میای آجی بشیم؟
حتما میخونم ☺
ممنونم.
نگفتی؟میای آجی بشیم؟
اگه نمیخوای هم اشکالی نداره
خواهش عزیزم🥰🥳🥳
عالی
🥳💚
خوب بید😐
فقط بچه ۶ ساله چه می دونه غروب چیه که بخواد نقاشی کنه😐
چطور گذاشتن دو تا بچه تنها برن ساحل😐
به غیر از سنش بقیه چیز ها خوب بود
😂🥰
ای جانم خیلی قشنگ نوشته بودی از خودت کاملا نوشتی؟ خیلی قشنگ بود🥺 تحت تاثیر قرار گرفتم 🥺من اهل خوندن کتاب هستم و فقط چند تا تست دیدم که داستانا شون قشنگه خوشم اومد ادامه بده عزیزم 😍🤩😘😘
آره کاملا خودم نوشتم مررسسی حتما قشنگ🥰❣
عالی بود
میسی😍