
نمی دونم یهو به ذهنم اومد که یه داستان کیوت و ساده از سانا بنویسم😄🫐
اول معرفی تو: تو یه دختر معمولی ای که توی کره زندگی می کنی و عکاسی می کنی. معمولا برای خودت آزادانه توی شهر کار می کنی و دنبال آدمایی بیشتر با فیس کیوت می گردی. موقع هایی که وقتت آزاده برای خودت کوکی درست می کنی و یه سگ کوچولو به نام کارامل داری که خیلی وقتا از اون عکس می گیری😄🫐

با دوستت چو داشتین قدم می زدین که کم کم شروع کردین بحث کردن و دعواتون شد که یهو دوستت وسط خیابون کلی بد بیراه بارت کرد و رفت. خیلی ناراحت بودی و رفتی توی یه مغازه ی نسبتا بزرگ که خودتو با خدید آروم کنی.

وارد قسمت عطر و خوشبو کننده شدی چون خیلی تعریف عطرهای اون جا رو شنیده بودی. خیلی ناراحت بودی و یکم حالت بد بود دور و برتو نگاه کردی و دیدی هیچکس اون اطراف نیست. پس نشستی کنار قفسه و نازوت رو بغل کردی و شروع کردی به آروم گریه کردن.

داشتی بی سروصدا گریه می کردی که یهو دست رو شونه ی خودت حس کردی. یهویی شکه شدی. سریع پا شدی، اشکاتو پاک کردی و به دختری بغلت وایساده بود نگاه کردی. قیافه ی دختره خیلی برات آشنا بود و حس کردی که آدم معروفیه. اولش فقط به هم نگاه می کردید و با خودت می گفتی:

چقدر دختره کیوت و خوشگلیه. انقدر به محو نگاه کردن به صورتش شده بودی که کلا یادت رفت داشتی گریه می کردی. بعد یک یا دو دقیقه دختره با آرامش پرسید: حالت خوبه؟ نمی دونستی چی بگی با سر بهش گفتی آره. دختره با لبخند بهت نگاه کرد و دستش رو شونت گذاشت.

بهش لبخند زدی. یهو هول شد و گفت: وای ببخشید خودمو معرفی نکردم من سانا ام. دستپاچه شدی و گفتی: چی چی؟ سا...سانا؟ عوض توایس؟ عجب خنگیم واقعا منو ببخشید و بهش تعظیم می کنی. سانا لبخند شیرینی بهت زد و گفت: چرا عذرخواهی می کنی؟ خیلی خجالت کشیدی به خاطر سبک آرایش متفاوت و تغییر متفاوت نتونسته بودی تشخیصش بدی.

گفت: سعی کردم یکم تغییر قیافه بدم چون این بیرون از دست ساسنگ فنا امنیت نداریم. با ناراحتی گفتی: می دونم خیلی بده. صورت سانا غمگین شده بود گفتی: فراموشش کن. می تونی یه عطر خوب بهم معرفی کنی اومدم خرید کنم برای اینکه حالم بهتر شه. یکم بهتر شد گفت: منم بعضی وقتا همین کارو می کنم. دستت رو میگیره و می برتت به طرف قفسه ی بلند اون ور تر

شروع کرد با دقت نگاه کردن به قفسه. چند ثانیه سکوت بود که برگشت بهت نگاه کرد و گفت: راستی.....گفتی اسمت چی بود. یهو هول شدی گفتی: وای من چقدر احمقم حتی خودمو معرفی هم نکردم. من ا.ت هستم. سانا می خنده و دوباره شروع که گشتن....

مرسی که تا اینجا خوندی اگه خوب بود بگو چون اولین داستانمه🥲🫐
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
به نظرم ادامه بده ولی یکم جالب تر😁😁😁