
سلام...سخنی ندارم جز اینکه،ناظر جان لطف کن بزارش اینو رو صفحه اصلی🤝🏻😹...
*** جین_میشنوم پسرم....پسر که از شدت بالا و پایین امدن ضربان قلبش نفس نفس میزد و گونه هایش سرخ ،اب دهانش رو قورت داد و لبزد... _اقای کیم....من،میخواستم چیزی رو بهتون بگم که ضروریه!...جین ابرویی تکان داد و لبزد:بگو!....سپس بطری اب معدنی ای که کنار میز قرار داشت و به سمت پسر گرفت...:انگار مسافت زیادی رو تا اینجا دویدی،بنوش...!...پسر نگاهی به بطری اب معدنی کرد،بی درنگ اون رو در دستش گرفت و درش رو باز کرد و جرعه ای از اون رو نوشید...لبان خیسش رو با ساعد دستش پاک کرد و لبزد: بیست روز پیش،راجب قتل اقای براون!...همون شب،چند دقیقه قبل از وقوع اون حادثه،پیش اقای براون بودم... با اون حرفی که پسر زد جین ابروهایش رو از حیرت و بالا اورده بود و لبزد:خب!..بگو چی دیدی!.....پسر گفت: اون مرد نیکو کاری بود،طوری که حتی زندگی منو خواهرم رو از مرگ و فقر نجات داد...جین:...درسته، اون یه نیکو کار بود!....پسر ادامه داد:طبق دوشنبه هر هفته، بهمون پولی رو به عنوان کمک اهدا میکرد،من هم اون شب پیشش بودم و بعدش از کلیسا خارج شدم...کلیسای قشنگی بود،مخصوصا پنجره هاش که نور ماه رو در رنگهای نقش و نگار هاش پخش میکرد، درحال تماشاشون بودم....[پسر که محو اون پنجره های بزرگ و با شکوه کلیسا شده بود ،خواست از اونجا دل بکنه و به سمت خونه برگرده اما با صدای قدم هایی و مشکوک سرجایش میخ کوب شد،مردمک های ریز شده اش به جای دیگری داد،قلبش برای لحظه ای ایست کرده بود،شاید از ترس یا نگرانی،به سمت صدا قدم برداشت، اهسته و بی صدا، تمام شجاعتش رو جمع کرد،هر لحظه که به ان صدای قدم ها نزدیک تر میشد،نوک انگشتانش بیشتر یخ میکرد، به سمت پشت درختی قایم شد و دونفر رو شاهد شد، چشمانش رو ریز کرد و سرش رو جلوتر اورد...توماس_اونا دیگه کین؟.....اون دونفر...؟..... در حین اینکه اون دونفر که از کلیسا خارج شدند قدم برمی داش،پسر تعادلش رو از کنار درخت که پنهان شده بود از دست داد و پایش لیز خورد و باعث تکان خوردن درخت شد که سر اون دونفر به سمت درخت برگشت.... _کی اونجاست؟.....•کسی اون پشت بود؟....._نمیدونم،برم یه نگاه بندازم!...
پسر در حالی که پایش به تنه درخت بر خورد کرده بود و زخمی شده بود از شدت درد جلوی دهانش رو گرفت که فریادی نزنه،با متوجه شدن امدن یکی از اون دونفر به سمت درخت ترسید ولی فکری به ذهنش رسید.....یک نفر از اونها اسلحه ای از کنار جیبش در اورد با هر قدم ارومی که به سمت درخت نزدیک میشد ،به سمتش هدف گرفته بود..._هرکی اونجاست بیاد بیرون اگه جونت برات مهمه!..کی اونجاست!؟....~میووو...میووو...با صدای گربه ای که از اون پشت میومد متوقف شد و ابرویی بالا داد..._گربه؟....• گربه اونجاست؟...._شاید واقعی نباشه!...•ولش کن ،الان وقت نداریم،باید بریم.... زنی که اسلحه به دست داشت ،سری تکون داد و از اونجا دورشد....پسر نفس راحتی کشید ...اما بدون انکه بیخیال به خانه اش برگرده....( پایان فلش بک)] جین که متعجب شده بود سری تون داد و لبزد:و شاهد جسدش شدی....توماس سری تکون داد ....جین ادامه:چرا زودتر خبر ندادی با اینکه اطلاع داشتی....توماس نگاه تیزی به جین انداخت:خواهرم مانعم میشد،ترس داشت،اون خاطره خوبی از کلانتری نداره، بهم گفت خودم رو درگیر نکنم....اما،نتونستم..... جین سری تکون داد و از جایش بلند شد و به سمتش قدم برداشت و دستش رو روی شانه اش اش گذاشت و لبزد:ممنونم بابت کمکت...فردا برای شناسایی چهر هاشو حتما بیا.....توماس نگاهی به سمت جین کرد که از اتاق خارج شده بود،قرار بود چه اتفاقی بیوفته؟...

*** نگاهی به قاب عکس روبه رویش میکرد و لبخندی بر لبانی که هیچ وقت نمیخندیدن،نشست...قاب عکس خاک گرفته ی رو به روش رویش رو فوتی کرد و خاک هایش از روی شیشه اش به پرواز در امدن که باعث سرفه اش شد، با دستانش خاک ها رو تکون داد و دوباره نگاهش رو به عکس پیش رویش داد..._۱۴ ساله ندیدمت!....خیلی پسر شیطونی بودی!...ولی بزودی به خونه ی واقعیت برمیگردی....خندید و ادامه:اون پدر بی عُر-ض-ه- ات برای اینکه مثلا در امان بمونه تورو از من دور کرد!... ولی چقدر نادون بود که حتی فکرشو هم نکرد که میتونم همه جا نفوذ داشته باشم!....پدرت شایسته ی این ارث رو نداره،تویی که باید اینجا رو به رهبری عهده بگیری!!.....:)...قاب عکس روی میز گذاشت و از اتاقش بیرون رفت....(قاب عکس👆🏻🥲🥲🥺)
*** _حق نداری به ایالت متحده برگردی...!! ...°اما پسرم رو نمیتونم تنها بذارم! اون بی مادر بزرگ شده!!...._به من ربطی نداره بچه ات یتیمه!...اجازه ی برگشت نداری!....°هی هی!!.. من فقط به مدت یک هفته امدم اینجا اونم به خاطر کار های پوچ و احمقانه توننن!!...این همه دولا راست شدن به مدت ۱۰ سال کافیتون نیست؟؟...مرد نگاه تیزی بهش کرد ،کرواتش رو سفت تر کردو و اسلحه اش رو در اورد....مردی که در پیش رویش قرار داشت با لکنت لبزد:هی! داری چیکار میکنی!!......مردی که اسلحه بدست داشت لبزد:جئون یانگهی!...این دستور اقاست،پس در برابرش سرپیچی بی معناعه نه؟؟...اسلحه اش رو زیر چانه اش فشرد و با حرص و دندان فشاری لبزد:حالا که فهمیدی اگه سرپیچی کنی باید بقیه زندگیت رو توی جهنم بگذرونی ،یکم عاقل باش و...دست از پا خطا نکن!....وگرنه جِ-ن-ا-ز-ه ی پسرت برات فرستاده میشه!!.....اسلحله رو بیشتر زیر چانه اش فشرد و همین سبب درد و توهَم رفتن چهره ی مرد پیش رویش شد.....در حالیکه که در همین شکل باقی مونده بود ،اسلحه اش رو از زیر چانه اش برداشت و کیف چرمی ی سیاهی رو از یکی از گانگسترا که در کنارش قرار داشتند گرفت و به سمت یانگهی پرت کرد....
_بیاا...اینم دستمزد ۱۰ساله ات...حالا بزن به چاک!.......یانگهی درحالی که دست به چانه اش گرفته و نگاهی پر از اکراه به مرد روبه رویش میکرد.....اون مرد قبل از خارج شدنش از اتاق سری به سمتش چرخوند و لبزد: از این به بعد مسئولیت پسرت دیگه به عهده ی اربابه.....و به همراه گانگسترا از اتاق خارج شد و درب با شدت بسته شد...نگاهی به کیف روبرویش کرد....اشکانش از چشم چپش شروع به ریزش کرد....ادما برای بدست اوردن یه تیکه کاغذ توی این دنیا چه کار ها که نمیکنند!🖤⛓...... *** سکوت توی کل فضای خونه حاکم شده بود و تاریکی هم با اون همراه بود...نبود پدرش به عنوان زمانی موقت و نبود مادرش برای همیشه...سخت بود ولی اون به اینها عادت کرده بود،از نظر خودش دیر فهمید که باید روی پای خودش بایسته....چون کسی نبود که حامی اون باشه!....خودش و خودش.....(راوی:الهی بمیرممممم🥲...کوک:بایدم بمیری،این چه نقشیه بهم دادی،اصلا با روحیات ظریف و خرگوشیم مطابقت نداره:/...راوی:داداش ،من بهت گفتم قشنگ فیلم نامه رو بخون بعد بگو اوکی اوکی!...حالا کاریه که شده😐✌🏻....کوک:بهم ۱۰ کارتون شیرموز مدیونی:/....راوی:باشه ، اصلا بعد اتمام کار همگی میریم شاندیز ،جوج و نوشابه مهمون من😐✌🏻....).....تاریکی دوباره به دیار بازگشته بود ولی هنوز صدای ماشین ها از بیرون شنیده میشد، هوفی کرد و به سمت پنجره رفت، نیاز به سکوت داشت ولی ذهنش پر از اشوب.....روی تختش نشست در تاریکی کامل فرورفته بود
خواب به چشمانش نمیامد،به سمت چراغ خواب کنار تختش رفت....دست روی دکمه اش گذاشت و روشنش کرد...دوباره خاموشش کرد،روشنش کرد...خاموش کرد،روشن...خاموش....در حین روشن و خاموش کردن به نقطه ی نامشخصی خیره بود....(😹)...[فلش بک،چند روز قبل...._رادیکال که به توان ۲ برسه حذف میشه و باید این عدد رو بیاریمش توی رادیکال ،فهمیدی؟....سارا نگاه پر از تریدی به فرمول روبه اش کرد و لبزد:میشه دوباره بگی؟....جانگکوک با دستش به پیشونی اش زد و گفت:دوباره؟....کجاش رو نفهمیدی!؟....سارا چشمانش رو ریز کرد و لبزد:هیچ جاشو....😶....جانگ کوک از جایش بلند شد و ایستاد،سارا نگاهی بهش کرد ،لبخند ضایه ای زد و لبزد:خب اگه خسته ش......با گرفته شدن کلاه هودی سارا توسط جانگ کوک حرف سارا قطع شد و بدنبالش کشیده شد.....در حین راه اخمی کرد+کجا داری میری؟....کوک جوابی نداد، اون دو به سمت ازمایشگاه رسیدن که مسئول اونجا مانعشون شد..○کجا؟.....کوک بی توجه مسئول رو کنار زد و هودی سارا رو بیشتر کشید .....○هیییی! اجازه ندار....با کوبیده شدن درب ازمایشگاه حرفش قطع شد و میخکوب شد:/.......سارا روی یکی از صندلی ها نشست و تماشاگر به حرکات کوک بود...کوک به سمت تخته ی بزرگی که در پیش رویش بود و ماژیکی رو برداشت شروع به نوشتن فرمول کرد....._امیدوارم یاد بگیری وگرنه نمیدونم باید چبکار کنم!....سارا انگار توی باغ نبود و فقط به صدای جانگ کوک رو میشنید....اون صدای گرم وچهره ی جدی اش بدجوری خنگش کرده بود....صحنه ها به صورت اسلوموشن از جلوی چشمانش رد میشدند و مات و مبهوت...اما باصدایی که از بالای سرش اسمش رو صدا زد، از فکر بیرون کشیده شد...
کوک بالای سرش ایستاده بود و قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفته بود....._یادگرفتی؟؟...دختر نگاهی به تخته و راه حل های فرمول نوشته شده کرد، و بعد نگاهش رو به نگاه منتظر کوک داد.....اون صحنه های اسلوموشن چقدر زود برایش گذشتند،سرش رو پایین گرفت و برای اینکه نخواد دوست صمیمی اش رو به زحمت بیاندازه سری برای رضایت تکون داد ،از جایش بلند شد و به سمت درب ازمایشگاه رفت......کوک به سمتش دوید که ناگهان پایش گیر کرد و در حالی که دست سارا رو گرفته بود برزمین افتاد و سارا هم برزمین پخش شد:/(چه افتاد تو افتادی😹💔) _اخخخخ💥...سارا که روی زمین افتاده بود،نگاهی به روبه رویش انداخت که چشمانش گرد شد...اون رویش افتاده بود و معذب شده بود که جانگ کوک هم متوجه سارا شد و چشمانش از حدقه بیرون زد....سارا خواست از جایش بلند بشه اما دوباره پایش گیر کرد و افتاد توی ب-غ-ل کوک:////....😹🤝🏻.....+ب..ببخشید😥.....کوک دوباره اخی سر داد و لبزد:ن...نه مشکلی نیست.....و سارا خودش رو کنار کشید که متوجه نگاه سنگینی شد، که معذبش کرده بود....با تردید سرش رو برگردوند که کوک نگاهش رو دزدید و سریع از جایش بلند و دستش رو به سمتش گرفت،دختر درنگی نکرد و دستش رو گرفت و ار جایش بلند شد که......]⊙هی بچههههه ،تو چرا نخوابیدی؟؟؟؟....کوک در حالی که دستش روی چراغ بود و روشن خاموشش میکرد، از جایش پرید و نگاهش رو به روبه رویش داد....اب دهانش رو قورت داد و با تردید لبزد:خا..خانم آگی!.......خانم اگی که زنی اخمالو و چاقی بود و همسایه اشون بود و برای چند روزی برای مراقبت از کوک به خونشون امده بودر همچنان با اخم به کوک نگاه میکرد که لبزد:اون چراغ سوووختتت!!،نگذاشتی منم یه دقیقه سر رو بالش بزارم اونوقت داری برای من مثل د-ی-و-و-ن-ه ها لبخند میزنی؟؟...
.....کوک که ضایع شده بود سری تکون داد و چراغش رو خاموش کرد ، پتو روی سرش کشید_شبتون بخیر.....خانم اگی هم از اتاقش بیرون امد، که کوک احساس ناامنی ای کرد و سرش رو از پتو بیرون کشید،تاریکی ازارش میداد،پس دوباره بلند شد و دستش رو چراغ خواب گذاشت و روشنش کرد که با داد نگهانی خانم اگی سرجایش میخکوب شد و سریع به سمت تخت شیرجه رفت....خانم اگی غرید:الهی من زودتر بمیرم که از این پدر و پسر عجیب راحت بشممم خداااا..... *** (صبح_دبیرستان) ویلیام نگاهی به چهره ی خواب الود کوک کرد....:به به! ساعت خواب رفیق! و دستی روی شونه کوک زد....کوک درحالی که چشمانش رو ریز کرده بود لبزد_دیشب ساعت ۳ خوابیدم...و علاوه بر تحمل کردن غرغرای خانم اگی....درواقع ۴ خوابم برد...:/ویلیام سری تکون دادولبزد :اوه پسر....خیلی مشتاقم همسایه اتونو ببینم!!... کوک پزخندی زد _زن بی حوصله ایه! درک نمیکنم که پدرم چطوری منو به این سپرده !!:/....ولی اصلا حوصله نداشتم امروز بیام.....ویلیام_ول کن بابا حالا یه روزه دیگههه!!
برو بعدی.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میشه زودتر بزاری پارت بعد رو خیلی زوددددددددددد😂😁
ممنونم💕
حتما
عععاااللللللییییییییییییبب بعدی رو سریع بزار.
سریع سریع.
ممنونم💕
حتما